اين حسن و آن لطافت در حور عين نباشد ماهى اگر چه مه را بر روى گل نرويد از جان و دل فزونى وز آب و گل برونى اى خدمت تو كردن بهتر زدين و دنيا مشتاق وصلت اى جان دل در جهان نبندد چون دامن تو گيرد در پاى تو چه ريزد هان تا گدا نخوانى درويش را اگرچه اندر روش نشايد شه را پياده گفتن مرده شناس دل را كز عشق نيست جانى آن كو به عشق ميرد اندر لحد نخسبد الا به عشق جانان مسپار سيف دل را
الا به عشق جانان مسپار سيف دل را
وين لطف و آن حلاوت در ترك چين نباشد جانى اگر چه جان را صورت چنين نباشد كاين آب و لطف هرگز در ماء و طين نباشد آنرا كه تو نباشى دنيا و دين نباشد انگشترى جم را ز آهن نگين نباشد بيچاره اى كه جانش در آستين نباشد اندر طريق عشقش دنيا معين نباشد گر بر بساط شطرنج اسبى بزين نباشد عقرب شمر مگس را كش انگبين نباشد گور شهيد دريا اندر زمين نباشد كز بهر اين امانت جبريل امين نباشد
كز بهر اين امانت جبريل امين نباشد