قومى كه جان به حضرت جانان همى برند بى سيم و زر گدا و به همت توانگرند جان بر طبق نهاده به دست نياز دل آن دوست را بجان كسى احتياج نيست تمال كارخانه ى مانى نقش بند اندر قمارخانه ى اين قوم پاك باز اين راه را كه ترك سر است اولين قدم ميدان وصل او ز پى عاشقان اوست بيچارگان چو هيچ ندارند نزد دوست گر گوهر است جان تو اى سيف زينهار
گر گوهر است جان تو اى سيف زينهار
شور آب سوى چشمه ى حيوان همى برند اين مفلسان كه تحفه بدو جان همى برند پاى ملخ به نزد سليمان همى برند خرما ببصره زيره بكرمان همى برند سوى نگارخانه ى رضوان همى برند دلق گدا و افسر سلطان همى برند از سر گرفته اند و به پايان همى برند وين گوى دولتي ست كه ايشان همي برند آنچه ز دوست يافته اند آن همى برند آنجا مبر كه گوهر از آن كان همى برند
آنجا مبر كه گوهر از آن كان همى برند