رفتى و نام تو ز زبانم نمي رود گرچه حدي وصل تو كارى نه حد ماست تو شاهدى نه غايب ازيرا خيال تو گريم ز درد عشق و نگويم كه حال چيست خونى روانه كرده ام از ديده وين عجب چندان چو سگ به كوى تو در خفته ام كه هيچ ذكر لب تو كرده ام اى دوست سالها از مشرب وصال خود اين جان تشنه را دانم يقين كه ماه رخى قاتل من است آبم روان ز ديده و خوابم شده ز چشم از سيف رفت صبر و دل و هردم اندهى
از سيف رفت صبر و دل و هردم اندهى
و انديشه ى تو از دل و جانم نمي رود الا بدين حدي زبانم نمي رود از پيش خاطر نگرانم نمي رود كاين عذر بيش با همگانم نمي رود كز حوض قالب آب روانم نمي رود از خاك درگه تو نشانم نمي رود هرگز حلاوتش ز دهانم نمي رود آبى بده كه دست به نانم نمي رود جز بر تو اى نگار گمانم نمي رود اينم همى نيايد و آنم نمي رود ناخوانده آيد و چو برانم نمي رود
ناخوانده آيد و چو برانم نمي رود