از عشق دل افروزم، چون شمع همى سوزم از گريه و سوز من او فارغ و من هر شب در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعى در عشق كه مردم را از پوست برون آرد هر چند فقيرم من گر دوست مرا باشد دانش نكند يارى در خدمت او كس را چون سيف اگر باشم در صحبت آن شيرين
چون سيف اگر باشم در صحبت آن شيرين
چون شمع همى سوزم، از عشق دل افروزم چون شمع ز هجر او مي گريم و مي سوزم بي روى چو خورشيدت چون شب گذرد روزم از شوق شود پاره هر جامه كه بردوزم چون گنج غنى باشم گر مال بيندوزم من خدمت او كردن از عشق وى آموزم خسرو نزند پنجه با دولت پيروزم
خسرو نزند پنجه با دولت پيروزم