مواضع امام حسين عليهالسلام در برابر حكومت معاويه
محسن رنجبر يكى از موضوعاتى كه شايسته تحقيق و پژوهش است، مواضع سياسى امام حسين عليهالسلام در ده سال آخر حكومت معاويه (از شهادت امام حسن عليهالسلام و آغاز امامت امام حسين عليهالسلام تا مرگ معاويه) و پاسخ به اين پرسشهاست كه آن بزرگوار در آن مدت، چه موضعى در برابر حكومت ضد اسلامى معاويه داشتند؟ آيا در صدد قيام بر ضد او بودند؟ و اگر درصدد قيام نبودند، دلايل آن چه بود؟ و اگر به دلايلى، قيام بر ضد حكومت معاويه مقدور نبود، آيا امام مبارزه سياسى با او داشتند يا نه؟ ضرورت طرح اين بحث از آنجا ناشى مىشود كه با توجه به عظمت خيرهكننده حادثه عاشورا، معمولاً ـ به غلط ـ آغاز قيام آن حضرت از سال 61 هجرى و شروع خلافت يزيد تصور مىشود و آن دهه مورد غفلت قرار مىگيرد، در حالى كه سابقه مبارزه امام حسين عليهالسلام با حكومت معاويه، به سالها پيش برمىگردد. در پاسخ پرسشهاى مزبور، در اينجا به اجمال ياداورى مىگردد كه در آن دوره، به سبب يك سلسله عوامل و موانع، امام حسين عليهالسلام قيام و حركت مسلحانه و نظامى عليه حاكميت دينستيز معاويه را نه مقدور مىدانستند و نه سودمند براى جامعه اسلامى و همانند برادر بزرگوارشان امام مجتبى عليهالسلام از اقدام نظامى عليه معاويه امتناع مىورزيدند. اما بايد توجه داشت كه اتخاذ چنين سياست و روشى از سوى آن حضرت، به اين معنا نبود كه از تلاشها و فعاليتهاى غير مسلّحانه براى شناساندن و برملاساختن چهره واقعى معاويه و شيوه حكومت او طفره روند و هيچ اقدامى در اين زمينه از ايشان سر نزند. بنابراين، آنچه در اين مقاله به آن پرداخته مىشود، پاسخگويى به دو پرسش اساسى ذيل است: 1. چرا امام حسين عليهالسلام در دوران امامت ده ساله خويش، در عصر معاويه، عليه او اقدام به حركت و قيام مسلحانه نكردند؟ 2. حال كه مبارزه مسلّحانه از سوى امام حسين عليهالسلام به دلايلى صورت نگرفت، آيا آن حضرت سكوت اختيار كرده بودند يا مبارزه سياسى مىكردند؟ اگر سكوت نكردند، چه مواضع و سياستهايى را در برابر حاكميت معاويه داشتند؟ در پاسخ سؤال اول ـ چنانكه اشاره شد ـ بايد گفت كه هر نوع حركت مسلّحانه و نظامى از جانب امام عليهالسلام به دليل برخى مصالح و موانع، نه مفيد بود و نه مقدور. در اين ميان، سه دليل ذيل، مهمتر به نظر مىرسند: 1. منش و روش حكومتى معاويه؛ 2. پيمان صلح امام حسن عليهالسلام با معاويه؛ 3ـ حاكميت روحيه سازش و عافيتطلبى در جامعه اسلامى (به ويژه عراق)؛ اكنون به تبيين و تشريح هر يك از عوامل فوق مىپردازيم.1ـ منش و روش حكومتى معاويه
اگر امام حسين عليهالسلام نهضت خويش را در عصر حاكميت معاويه براه مىانداختند آن شور و حماسه و آن بازتاب دينى، اجتماعى و سياسى كه در عصر يزيد داشت، در زمان معاويه خبرى از آن نبود. يكى از علل اين امر را بايد در معمّاى سيماى معاويه و روش خاص وى در حل مشكلات و رفع موانع حكومتش جستوجو كرد. معاويه داراى شخصيت عجيب و پيچيدهاى بود. او در حيلهگرى و دسيسهچينى سرامد روزگار خويش بود. اين ويژگى و صفت بارز در وى به صورتهاى گوناگون بروز و نمود داشت. گاهى اين خصلت در قالب دوگانگى چهرهاش خود را نمايان مىساخت؛ چنانكه او مىتوانست در نهايت خشم و توفان درونى، در برون، لبخند بزند و خود را شادمان نشان دهد. در روزگار خلافت عمر، از معاويه، كه والى شام بود، شكايت كردند. عمر گفت: از نكوهش جوانمرد (!) قريش دست برداريد؛ كسى كه مىتواند به هنگام خشم، تبسّم كند. (1) شهادت مالك اشتر با شربت آميخته به سم توسط معاويه نيز نمود ديگرى از همين دوگانگى مىتواند باشد. در صورت ظاهر، عسل شيرين و در باطن زهرى كشنده. (2) در بسيارى از موارد، خدعهگرى معاويه خود را در لباس حلم و بردبارى نشان مىداد. اين صبر و بردبارى چنان در ظاهر، به صورت مثبت جلوه كرده بود كه بيشتر مورخان را به اشتباه انداخته و آن رابه عنوان يكى از صفات مثبت روحى معاويه ذكر كردهاند.(3) اما عملكرد و موضعگيرىهاى معاويه نشانگر آن است كه اين خصلت روحى معاويه، بيش از آنكه صبغه اخلاقى و دينى داشته باشد، رنگ سياسى داشته وبه عنوان يكى از ابزارهاى مهم براى پيشبرد اهداف و مقاصد سياسىاش و نيز مشروعيت بخشيدن به حكومت و سلطنت وى بوده است. جالب است كه معاويه، خود در مواردى پرده از راز شكيبايى و رياكارى خويش برمىداشت و تصريح مىكرد كه اين صفت چيزى بيش از يك حربه سياسى براى خلع سلاح مخالفانش نيست و محدود به حدود مصالح سياسى و حكومتى مىباشد. از اينروست كه در برابر معترضان و مخالفان سياسى، هيچ انعطاف و نرمشى از خود نشان نمىداد. چنانكه مىگفت: «تا زمانى كه مردم ميان ما و سلطنت ما حايل نشوند، ما ميان آنان و زبانشان حايل نمىشويم (و جلوى انتقادشان را نمىگيريم.)» (4) و در جاى ديگر مىگويد: «من درباره كسى كه شمشير به رويم نكشد، شمشير به كار نمىبرم. اگر مردم براى آرامش كينههاى درونى خود، تنها به همين سخنان اكتفا كنند، من نيز چشم پوشى نموده، سخنان آنان را زير پا و پشت گوش مىافكنم»(5) بر همين اساس است كه معاويه آنجا كه مىبيند اگر سكوت و بردبارى از خود نشان دهد، پايههاى سلطنتش لرزان خواهد گشت، ديگر از نرمش و انعطافش خبرى نيست؛ چنانكه در برابر كلمات انتقادآميز و در نهايت، قيام حجربن عدى تاب نياورد و دستور قتل وى و يارانش را با دستان زنجيرشده داد.(6) همچنين دستور داد سر عمرو بن حمق را شهر به شهر بر سر نيزه بگردانند؛(7) همچنانكه سالها پيش در عصر خلافت عثمان، نظير اين برخورد را با ابوذر كرده بود؛ زيرا نتوانسته بود در برابر سخنان اعتراضآميز ابوذر طاقت بياورد. او مسبّب تبعيد وى به ربذه شد و ابوذر را از شام تا مدينه سوار بر مركبى تندرو و بى جهاز كرد. ابوذر در حالى به مدينه رسيد كه گوشت رانهايش ريخته بود.(8) همچنين معاويه صبور و حليم! دستور داد سر محمد بن ابىبكر را از مصر تا شام شهر به شهر بگردانند!(9) بنابراين، آنچه به عنوان «حلم و صبر» معاويه مورد تأكيد تاريخنگاران قرار گرفته، نمادى از خدعهگرى و نيرنگ بازى اوست كه براى تقويت و تثبيت حكومت و فرمانروايىاش اعمال مىشد، نه به عنوان يك سجيّه و ملكه اخلاقى و يك باور دينى. از اينرو، هر زمان بر حاكميتش احساس خطر مىكرد، هرگونه بانگ اعتراضى را به شديدترين شكل در نطفه خفه مىكرد. اما بايد توجه داشت كه به هر حال، بردبارى سياسى معاويه يك حربه بسيار مهم براى فريفتن افراد سطحى و ظاهربين بود، به طورى كه اينگونه افراد در برابر اعمال ضد دينى معاويه حتى نمىتوانستند اعتراض زبانى كنند، چه برسد به آنكه نهضت و قيام مسلّحانه عليه وى راه بيندازند. كوشش معاويه بر اين بود تا به هر روش ممكن، از اين سلاح كارامد در راه پيشبرد اهداف سلطنتطلبانه خويش بهرهبردارى كند. او در زمان جنگ با امام حسن عليهالسلام از يك سو، در ميان سپاه قيس بن سعد (فرمانده لشكر طلايه امام حسن عليهالسلام ) از، صلح امام حسن عليهالسلام خبر داد و از سوى ديگر، در پشت جبهه، در محل اقامت امام حسن عليهالسلام شايعه سازش قيس با معاويه را پخش كرد.(10) و با اين شگرد، خط مقدم و پشت جبهه سپاه امام را نسبت به يكديگر دلسرد وبدبين كرد و تفرقه و تشتّت را در لشكر امام حسن عليهالسلام حاكم ساخت، در حالى كه هر دو خبر از پايه بىاساس و دروغ بود. همچنين معاويه از يك سو، ده دينار به مستمرى كوفيان افزود، ولى از سوى ديگر، نعمان بن بشير عثمانى مخالف شيعه را بر آنان حاكم كرده بود كه هر چه آنان آن دينارها را مطالبه مىكردند، او توجهى به آن درخواستها نمىكرد! (11) معاويه در اين زمينه تا آنجا پيش رفت كه حتى بين كارگزاران خويش، كه گروهى از آنان از خويشاوندانش بودند، تفرقه و اختلاف مىانداخت، تا از اين راه، هم به از ميان برداشتن رقباى احتمالى خويش نايل آمده باشد و هم به او به عنوان پناهگاه و هسته مركزى حل مشاجرات و اختلافات نگاه شود؛ چنانكه به هر يك از مروان بن حكم و سعيد بن عاص ـ كه هر دو از خاندان اموى بودند ـ در نامههاى محرمانه و بدون آگاهى از يكديگر، دستور تخريب خانه هر يك و ضبط اموالش را داد كه چون هر يك از اين توطئه باخبر شدند، از اين كار خوددارى كردند.(12)تخدير افكار عمومى با نام دين
معاويه براى تثبيت واستقرار سلطنتش، نيازمند يك باور و اعتقاد دينى بود كه در پرتو آن، هم بتواند مخالفان خود را با هر انگيزهاى كه داشتند، با شدت و خشونت هرچه تمامتر سركوب كند و هم چهرهاى مقبول و محبوب داشته باشد. اگر اين باور و اعتقاد كه «خليفه يا سلطان هر كارى بخواهد مىتواند انجام دهد» در جامعه كاملاً جا مىافتاد، مشكل و معمّاى چهره دوگانه و نيرنگباز معاويه حل مىشد، و چنين وانمود مىگرديد كه خليفه ميزان همه چيز است و مردم بايد از وى كاملاً اطاعت كنند، و اساسا داورى و ارزيابى درباره عملكرد خليفه و سلطان كار مردم نيست. از اينرو، احاديثى فراوانى در تأييد و تقويت اين پندار از زبان پيامبر صلىاللهعليهوآله ساخته و به آن حضرت نسبت داده شد؛ مانند: «از هر فرمانروايى اطاعت كن و پشت سر هر امير و زمامدارى نماز بگزار و به هيچيك از اصحابم ناسزا نگو.» (13) «هر كه از فرمانروا فرمانبرى كند، از من فرمانبردارى كرده و هر كس از فرمانروا سرپيچى نمايد، از من سرپيچى نموده است.»(14) روايات جعلى از اين قبيل مىتوانست بيشتر مردم را كه سطحىنگر بودند واهل تعمّق و تأمّل نبودند، راضى و توجيه كند. اما عدهاى كه در اقلّيت بودند واز دانش و فضل بهرههايى داشتند و نمىتوانستند باور كنند كه اطاعت از معاويه عهدشكن و ستمكار اطاعت از پيامبر صلىاللهعليهوآله است، روايت ذيل، كه از پيچيدگى خاصى برخوردار است، آنان را ساكت مىكرد: «از فرمانروايانتان ـ هر طور كه باشند ـ پيروى كنيد؛ اگر شما را به آنچه من آوردهام، فرمان دهند، آنان به اين سبب، امرشان پاداش خواهد داشت و شما نيز به سبب اطاعت از آنها مأجور خواهيد بود، و اگر شما را به چيزى غير از آنچه آوردهام فرمان دهند، آنان گناهكار هستند، ولى شما گناه نكردهايد و زمانى كه به محضر خدا برسيد، مىگوييد: پروردگارا! ما در اين ظلم شريك نبوديم. خدا مىفرمايد: شما شريك نبوديد؟ و شما مىگوييد پروردگارا! تو بر ما فرمانروايانى فرستادى و ما از آنها براى رضاى تو اطاعت كرديم. خدا مىفرمايد: راست مىگوييد: آن گناه آنان است و شما از گناه به دور هستيد.» (15) رواياتى از اين قبيل، اين باور عمومى را، كه معاويه در پى آن بود تا بر اساس آن، نظام حكومتى دلخواه خويش را توجيه قانونى و شرعى كند، به وجود مىآورد. مطابق اين باور: اولاً، مردم مىبايست كاملاً در برابر سلطان (معاويه) مطيع و فرمانبر باشند و كوچكترين حق اعتراضى درباره عملكرد سلطان ندارند و بايد روش وى را عين حق و حقيقت بپندارند يا باور كنند؛ چرا كه اعمال و رفتار سلطان هر قدر هم ناروا و ظالمانه باشد، جز تقدير الهى نيست و به هيچ وجه، قابل تغيير و دگرگونى نمىباشد. ثانيا، چنانچه مردم امورى را كه آشكارا خلاف دين و شرع است، از حاكم مىبينيد، خود در صدد اعتراض يا داورى بر نيايند و امور ياد شده را به روز رستاخيز و خدا واگذار كنند. مردم بايد بر اين باور باشند كه ايمان يك امر مستقل است و سياست و حكومت و اعمال و افعال سلطان و كارگزارانش امرى ديگر! و مردم نمىتوانند در صدد شناسايى ايمان از كفر يا راستى از ناراستى برآيند.جعل حديث در مدح معاويه
علاوه بر احاديثى كه در مورد لزوم پيروى از اُمَرا نقل و جعل مىشد، لازم بود در مورد شخص معاويه نيز به صورت صريح، احاديثى جعل شود؛ زيرا معاويه مىبايست مشروعيت سلطنت خويش را بر گفتار پيامبر صلىاللهعليهوآله نيز استوار سازد. اين عمل با جعل اخبار و احاديثى در مدح و ستايش معاويه در منطقه شام صورت گرفت. قابل توجه است كه منطقه شام به دليل فاصله زيادى كه با مدينه و مكّه داشت و صحابه پيامبر صلىاللهعليهوآله ، يا در شام حضور نداشتند و يا اگر هم بودند در خدمت معاويه قرار داشتند و يا خاموش و منزوى زندگى مىكردند، از اينرو، جعل حديث و ترويج آن در آنجا به سهولت انجام مىگرفت. چند نمونه از اين احاديث، (16) كه توسط كارگزاران معاويه در ستايش وى جعل شده، چنين است: ـ معاويه مىگويد: «پيامبر صلىاللهعليهوآله به من گفت: زمانى كه پادشاه شدى عفو كن و آسان بگير.» (17) ـ على عليهالسلام پس از مراجعت از صفّين به ياران خود گفت:نسبت به حاكميت معاويه ناخشنود نباشيد.»(18) ـ «اگر معاويه را ببينيد، مىگوييد: او مهدى است»!(19) دستگاه تبليغاتى معاويه دراين باره تا آنجا پيش رفت كه معاويه را واجبالاطاعه معرفى كرد و حتى حديثى به اين مضمون جعل شد كه مردم بايد به فرمان خداوند، معاويه را دوست بدارند: «جاءَ جبرئيلُ بورقة آسٍ عليها: لااله الاّ اللّه، حبُّ معاويةَ فرضٌ على عبادي»؛(20) جبرئيل آمد با ورقهاى كه بر روى آن نوشته شده بود: خدايى جز خداى يگانه نيست، دوستى معاويه بر بندگان من واجب است. معاويه حتى دستور داد احاديثى كه در مذّمت و قدح او و بنىاميّه در ميان مردم وجود داشت و صحابه آنها را نقل مىكردند، با تحريف يا تصحيف عبارات، معانى واقعى آنها را دگرگون سازند. مواردى از اين دسته روايات و نقد آنها را در آثار عالمان جليلالقدرى همچون علاّمه امينى رحمهالله و علاّمه سيد مرتضى عسكرى مىتوان يافت. براى نمونه، روايتى كه ابنحباّن از پيامبر صلىاللهعليهوآله نقل كرده چنين است: «إذا رأيتم معاويةَ على منبري فاقتلوه»؛ اگر معاويه را بر منبر من ديديد، او را بكشيد.سلسله راويان اين حديث مورد بررسى علاّمه امينى قرار گرفته و همگى مورد اعتماد و وثوق هستند، به ويژه عبداللّه بن مسعود صحابى معروف، كه مستقيما اين خبر را از پيامبر صلىاللهعليهوآله نقل كرده است. اين روايت را اينگونه تحريف و تصحيف كردند:
«إذا رأيتم معاويةَ يخطبَ على مِنبرى فأقبلوه، فإنّه امين مأمون»؛ (21) اگر ديديد معاويه بر منبر من خطبه مىخواند، او را پذيرا باشيد و تصديقكنيدكهاوامينومأموناست. ذهبى هر دو شكل درست و تحريف شده اين حديث را آورده و حكم به كذب و مجعول بودن آن داده است. (22)
مخدوش كردن سيماى اهلبيت عليهمالسلام
گستره تحريف و جعل حديث قلمرو ديگرى نيز داشت و آن تأويل آيات قرآن يا احاديث پيامبر صلىاللهعليهوآله متناسب با مصالح و منافع معاويه و كارگزاران او بود. ابن ابىالحديد در اين باره مىنويسد: معاويه به سَمُرة بن جُنْدَب پيشنهاد كرد كه صد هزار درهم بگيرد و بگويد كه آيه شريفه: «وَ مِنَ الناسِ مَنْ يُعجِبكَ قَولُهُ فى الحَياةِ الدُنيا وَ يُشهِدُ اللّه عَلى ما فى قَلْبِهِ وَ هُو الدّ الخِصامِ و اِذا توَلّى سَعَى فِى الاَرضِ لِيُفْسِدَ فيها وَ يُهلِكَ الحَرثَ و النَسْلَ وَ اللّه لا يُحِبُّ الفَسادَ» (بقره: 204 ـ 205) (23) درباره على عليهالسلام نازل شده است و آيه «و مِنَ الناسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَه ابتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ» (بقره: 207) (24) درباره ابن ملجم نازل شده است. سمره در نهايت، چهارصد هزار درهم گرفت و چنين روايتى را جعل كرد. (25) نمونه روشن ديگر تأويل حديث، تحريف فرمايش پيامبر صلىاللهعليهوآله درباره شهادت عمّار است: «تقتله الفئَةُ الباغيةُ»؛(26) او را گروهى سركش و ستمگر خواهند كشت. وقتى عمّار در جنگ صفّين توسط سپاه معاويه به شهادت رسيد، فرمايش پيامبر صلىاللهعليهوآله درباره عمّار و گروهى كه او را به قتل مىرسانند، مطرح شد. معاويه، كه قادر به انكار آن نبود، چارهاى جز پناه بردن به دامن تأويل نداشت. از اينرو گفت: كشنده او كسى است كه او را به ميدان جنگ آورده، و مرادش امام على عليهالسلام بود. امام على عليهالسلام در پاسخ وى فرمود: در اين صورت، حمزه نيز توسط پيامبر صلىاللهعليهوآله به قتل رسيده است!! (27) معاويه با استفاده از ابزار جعل، تحريف و تأويل حديث، هر روز كه از عمر خلافت خويش را سپرى مىكرد، زمينه مناسبترى براى حدف پيشوايان و حافظان واقعى دين و جامعه اسلامى و جايگزينسازى حاكمان دنياطلب و دينستيز همسان خود فراهم مىساخت. ابن ابى الحديد روايت پر نكتهاى از امام باقر عليهالسلام نقل مىكند كه به وضوح نشانگر آن است كه معاويه چگونه با استفاده از حربه راهگشا و كارساز «حديثسازى» در مخدوش جلوه دادن سيماى اهلبيت عليهمالسلام در دوره مورد بحث اين نوشتار، گام برمىداشت. بخشى از حديث چنين است: «دروغگويان و منكران فضيلت ما براى دروغ و انكار خود، دستاويزى هم يافتند و آن تقرّب جستن به دوستان خود و حاكمان و قاضيان بدسرشت و كارگزاران ناستوده در هر شهر و ديار بود؛ براى آنان احاديث ساختگى و دروغ روايت كردند واز ما چيزهايى نقل نمودند كه نه ما گفته بوديم و نه انجام داده بوديم. اين كار به خاطر آن بود كه كينه مردم را عليه ما بر انگيزند. و زمان رواج و اوج اين عمل، به روزگار معاويه و پس از شهادت امام حسن عليهالسلام بود.» (28) سياست دروغسازى و دروغپراكنى دستگاه تبليغاتى معاويه در سراسر حوزه اسلامى، به ويژه منطقه شام، چنان مؤثر افتاد كه حتى بر دينمداران نيز حقيقت مشتبه گرديد، تا آنجا كه آنان اين دروغپردازىها را درست و حق تلّقى كرده، آنها را روايت نمودند. اين در حالى بود كه اگر به كذب آنها پى مىبردند، هرگز روايت نمىكردند و به آن معتقد نمىشدند.(29) دستگاه تبليغاتى معاويه در راستاى مخدوش جلوه دادن سيماى اهلبيت عليهمالسلام و در نهايت، حذف جايگاه شامخ آنان در ميان مسلمانان، دست به اقدام و سازماندهى ديگرى نيز زد و آن استخدام گروهى از قصهگويان و افسانهپردازان و اصحاب حكمت و شعر و مَثل بود تا درباره صبر، حكمت، بخشش و شجاعت معاويه داستانهاى حكمتآميز و عبرتآموز بسازند و در سراسر قلمرو اسلامى، به ويژه شام، منتشر كنند. برنامه ياد شده توسط كارگزاران معاويه چنان ماهرانه تنظيم و پخش مىشد كه معاويه خشن، قسى القلب و ترسو، نماد صبر، حكمت و شجاعت معرفى مىشد. براى نمونه، عبيد بن شريه، كه اهل صنعا (يمن) بود و در قصهگويى و داستانسرايى شهرت زيادى داشت، پيوسته ملازم معاويه بود و براى وى داستان مىگفت و معاويه دستور مىداد كه داستانها و امثال او را تدوين كنند.(30) بر اساس گزارش ديگرى، وقتى معاويه پس از صلح امام حسن عليهالسلام ميان نخيله و دارالرزق نزديك كوفه فرود آمد، گروهى از قصه گويان و قاريان شام او را همراهى مىكردند.(31) كار ديگرى كه قصهگويان اختصاصى خلفاى اموى مأمور انجام آن بودند تا به اين وسيله، دستگاه تبليغاتى بنىاميّه در ترسيم چهرهاى دگرگون و منفور از اهلبيت عليهمالسلام در اذهان عموم مسلمانان موفقتر باشند، لعن و سبّ بر مخالفان بنىاميّه، به ويژه بنىهاشم، و نفرين در حق آنان بود. آنان مردم را نيز به اين كار وامىداشتند؛ چنانكه در گزارشى آمده است: معاويه شخصى را كه پس از نماز صبح و مغرب قصه مىگفت، مأمور كرد تا براى او و اهل شام دعا كرده، به مخالفان خود و تمامى مشركان نفرين كند.(32) افزون بر اين، معاويه در اينباره، با استخدام و فريفتن شاعرانى همانند اخطل، مسكين دارمى، عبدالله بن همّام سلولى، عقيبة الاسدى(33) و برخى ديگر، به وسيله بخششهاى بىحدّ و حساب، راه تمجيد و ستايش از خويش ومشروع و قانونى جلوه دادن حكومت بنىاميّه را هموار ساخته افكار عمومى را براى سرفرود آوردن و تسليمپذيرى در برابر اعمال جنايتكارانه خويش كاملاً مهيّا ساخت.ترويج تفكر انحرافى و تخديرى «اِرجاء»
تمامى اين برنامهها از جعل، تحريف و تصحيف حديث و تأويل آيات و احاديث گرفته تا تنظيم امثال، حكم، قصص و شعر، همگى بخشى از كار معاويه براى موجّه و مشروع نشان دادن سلطنت خويش بود. اما بايد توجه داشت كه برنامههاى ياد شده بدون پشتوانه فكرى لازم، نمىتوانست در درازمدت به اهداف پليد معاويه جامه عمل بپوشاند. او براى اين منظور نيز طرحى ريخته بود و با ترويج دو انديشه و باور «ارجاء» و «جبر» ـ كه همچون سلسله اعصاب، فرهنگ و ارزشهاى جاهلى و سلطنتى بنىاميّه را حيات و حركت مىداد، آنچه را در پى آن بود، در دراز مدّت جامه عمل پوشاند. بنا به نقل ابن ابى الحديد، معاويه به پيروى از انديشه «ارجاء» و «جبر» تجاهر مىكرد. (34) برخى معتقدند «مرجئه» نامشان را از آيه شريفه «و آخرون مُرْجَون لامرالله امّا يُعَذّبُهم و اِمّا يَتُوبُ عليهم» (توبه: 106)(35) گرفتهاند.(36) احمد امين وجه نامگذارى مرجئه را چنين بيان كرده است: «مرجئه» گرفته شده از «اِرجاء» و به معناى تأخير انداختن است. زيرا آنان امر گروههايى را كه با هم اختلاف داشتند و خون يكديگر را مىريختند، به روز قيامت واگذار مىكردند و در مورد هيچ طرف، داورى نمىنمودند. عدهاى نيز مرجئه را مشتق از «ارجاء» و به معناى اميدوار ساختن مىدانند. زيرا آنان مىگفتند: با داشتن ايمان، گناه آسيبى نمىرساند؛ چنانكه با وجود كفر نيز اطاعت سودى نخواهد داشت. از اينرو، آنان هر مؤمن گناهكارى را اميدوار مىساختند.»(37) فرقه «مرجئه» ايمان را عبارت از اعتقاد قلبى محض مىدانستند و هيچگونه عمل حاكى از اين اعتقاد را لازم نمىشمردند. حتى گروهى از آنان پا را از اين فراتر گذاشته، معتقد بودند: «ايمان عبارت از اعتقاد قلبى است، اگرچه به زبان اظهار كفر كند ويا بت بپرستد و يا آنكه در كشور اسلامى به روش يهود و نصارا رفتار كرده، صليب بپرستد و قايل به تثليث شود چنين شخصى اگر در اين حال بميرد، نزد خدا داراى ايمان كامل بوده، اهل بهشت و از بندگان محبوب خدا به شمار مىآيد»! (38) انديشه ارجاء و نفى عمل و واگذارى امور به خدا و تسليم مطلق در برابر حاكم، نتيجه روشن و محتومش تأييد بنىاميّه بود؛ چرا كه بر اساس اين اعتقاد، امويان هر قدر هم كه مرتكب گناه و جنايت مىشدند، باز مؤمن و مسلمان بودند! از اينرو، فرقه مرجئه نه تنها در مبارزه با امويان و از ميان بردن آنان، با خوارج و شيعه موافق نبودند، بلكه در خدمت آنان بودند؛ زيرا طبق عقيده مرجئه، حكومت بنىاميّه يك حكومت اسلامى و شرعى بود و مخالفت با آن به هيچ وجه جايز نبود. آنان بر اين اعتقاد بودند كه خوددارى خلفاى بنىاميه از تطبيق اعمال خود با موازين دينى، موجب نمىشود. از امتيازاتى كه به عنوان «اولو الامر» و زمامداران اسلامى برخوردار بودند، محروم گردند.(39) بنىاميّه با تبليغ و ترويج چنين انديشهاى در سطح عمومى جامعه، افكار عمومى را تخدير نمودند و آنان را از همكارى با رهبران انقلاب ضد اموى منصرف ساختند و در سطح بالا و نخبه جامعه، فرهيختگان و نخبگان جامعه را وادار به روى آوردن به زهد و انزواى سياسى نمودند و زمينه تثبيت و استقرار سلطنت معاويه و ديگر امويان را فراهم ساختند. معاويه با به كار بستن چنين تفكرى، به اين نتيجه رسيد كه هر گناه و جرمى را مىتواند در حق امّت انجام دهد و مسلمانان حق هيچگونه اعتراضى ندارند؛ چنانكه مونتگمرى وات(40) در اين باره مىنويسد: «اين گونه طرز تفكر (انديشه ارجاء) در زمينه سياسى، به اين نتيجهگيرى منجر شد كه خلافت اموى با همه معاصى و گناهانش، از جانب خدا مقدّر شده و مسلمانان نبايد با آن مخالفت كنند.»(41) انديشه «ارجاء» چنان در خدمت حكومت اموى قرار گرفت كه اين فرصت را براى معاويه فراهم كرد كه بگويد: «الارضُ للّهِ و اَنا خليفةُ اللّهِ فما آخذُ مِن مالِ اللّه فهو لي و ما تركتُ منه كانَ جائزا لى»؛(42) زمين از آنِ خداست و من جانشين خدا هستم. آنچه از مال خداوند بر مىدارم، از آنِ من است و در آنچه صرف نظر مىكنم، مجازم. با توجه آنچه ذكر شد، روشن گرديد كه انديشه «ارجاء» ظرفيت لازم را داشت تابه عنوان پشتوانه نظرى مشروعيت حاكميت بنىاميّه به كار آيد. اين امر باعث گرديد كه مرجئه هر چه بيشتر به بنىاميّه نزديك شوند و جزو مقرّبان آنان قرار گيرند. نزديكى آنان به بنىاميّه، موجب دورى و حتى انزجار آنان نسبت به اهلبيت عليهمالسلام گرديد، به گونه كه يكى از شاعران شيعى، صرف نام بردن از على عليهالسلام و درود بر پيامبر صلىاللهعليهوآله و اهل بيت عليهمالسلام را باعث مرگ مرجئى مىداند و مىگويد:
اذا المُرجىُّ سَرَّكَ أَنْ تَراهُ
فَجِدِّدْ عِنْدَهُ ذِكْرى عَلىِّ
وَ صَلِّ عَلَى النَبِىِّ و آلِ بَيْتِهِ(43)
يَموُتُ بدائِهِ مِنْ قَبْلِ موتِهْ
وَ صَلِّ عَلَى النَبِىِّ و آلِ بَيْتِهِ(43)
وَ صَلِّ عَلَى النَبِىِّ و آلِ بَيْتِهِ(43)
ترويج انديشه «جبر گرايى»
پشتوانه فكرى ديگرى كه در مشروعيت بخشيدن به حاكميت معاويه و ساير خلفاى بنىاميّه نقش بسزايى ايفا كرد، انديشه «جبرگرايى» بود. قاضى عبدالجبار معتزلى به نقل از استادش، ابوعلى جبايى، مىنويسد: «اولين كس (از حاكمان بنىاميّه) كه به تفكر جبر قايل شد و آن را آشكار كرد، معاويه بود. او همه كارهاى خويش را به قضاوت الهى مستند مىكرد و به اين وسيله، در برابر مخالفان عذرتراشى مىنمود و آنان را به اين فكر مىانداخت كه درستكردار است و خدا او را پيشوا و ولىّ امر قرار داده. پس از وى، اين انديشه در ميان زمامداران اموى رواج يافت.» (45) معاويه پس از صلح با امام حسن عليهالسلام ، ضمن خطبهاى كه در جمع كوفيان در نخيله خواند، با استدلال به تفكر جبريگرى، تسلّط خود را بر مسلمانان با خواست خدا معرفى كرد و چنين گفت: «من فقط به اين دليل با شما جنگ كردم كه بر شما حكمرانى كنم و زمام امر شما را به دست گيرم و اينك خدا مرا به اين خواسته نايل كرده است، هر چند شما خوش نداريد.»(46) همچنين زمانى كه معاويه با تهديد و تطميع، گروهى از مهاجران و انصار را به بيعت با يزيد وادار ساخت و مورد اعتراض عايشه و عبداللّه بن عمر قرار گرفت، در پاسخ گفت: «انِّ امرَ يزيد قد كان قضاءً مِن القضاء و ليس للعبادِ الخيرةُ مِن اَمرهم»؛(47) خلافت يزيد قضا و خواست خداست و بندگان خدا حق دخالت در آن را ندارند. زياد بن ابيه نيز به پيروى از معاويه، در سال 45 هجرى در خطبهاى بى نام و حمدِ خدا، براى مردم بصره اعلام داشت كه خلافت امويان از جانب خداوند است و آنان به خواست او حكم مىرانند و به اراده او عمل مىكنند. (48) از آن پس، حاكمان اموى اعتقاد به جبر را در جامعه تبليغ مىكردند و براى اثبات حقّانيت و مشروعيت خويش، بر اين باور تكيه مىنمودند. چنانكه يزيد بن معاويه پس از مرگ پدرش، در نامهاى به وليد بن عتبه، حاكم آن روز مدينه، تصريح مىكند كه او و پدرش را خداوند براى حكومت بر مسلمانان برگزيده است.(49) معاويه و ديگر خلفاى بنىاميّه با حمايت از اين انديشه، در جامعه اسلامى اينگونه تبليغ مىكردند كه خداوند آنان را براى خلافت برگزيده و حاكميت آنان، عطّيهاى الهى است و به اراده خداوند، حكم مىرانند و به خواست و مشّيت او، در امور دخل و تصرف مىكنند. بدينسان، او خلافت خود را در هالهاى از قداست قرار داد و خويشتن را به بسيارى از صفات مذهبى متصّف كرد؛ به گونهاى كه معاويه در نظر هواداران بنىاميّه «خليفه در زمين» و «امين و مأمون» بود و يزيد «پيشواى مسلمانان» نام داشت.(50) امويان و در رأس آنان، معاويه براى تثبيت چنين انديشهاى از مقوله «شعر» (ابزارى كه در آن روزگار بر افكار عمومى بسيار تأثيرگذار و منشأ اثر بود) بهره جستند و با به خدمت گرفتن شاعرانى دنياطلب و دينفروخته و هواخواه خويش، انديشه جبرگرايى را در جامعه اسلامى رواج دادند. اين شاعران با پذيرش چنين انديشهاى درباره خلافت حاكمان اموى، آن را مبنايى براى اثبات حق آنان در حكومت و نيز دستمايهاى در جهت دفاع از اين حق قرار دادند. شعراى اموى در اين زمينه، اوصاف و القاب مذهبى را بر خلفاى بنىاميّه اطلاق مىكردند و در اين امر تفاوتى بين آنان نمىگذاشتند و همگى را به يك چشم مىنگريستند؛ زيرا در نظر آنان، خلفا نماينده اراده خداوند بودند و به لحاظ قداست، امانتدارى، عدالت، خجستگى، درستكارى و ساير صفات خوب انسانى، همه آنان را يكسان و برابر مىدانستند. بر اساس چنين نگرشى بود كه القاب و اوصاف مذهبى را، چه بر خلفايى كه مشهور به ورع و تقوا بودند و چه بر آنان كه به ظلم و ستم شهرت داشتند و آشكارا به هرزگى و بى بندبارى مىپرداختند، اطلاق مىكردند و حتى از خلفايى كه تجاوز و زورگويى و ستم و تجاهر به فساد را از حد گذرانيده بودند، سخت دفاع كرده، آنان را انسانهايى مهربان، دادگر، صالح و با فضيلت به شمار مىآوردند و در زمره پاكان و نيكان و پرهيزكاران و برگزيدگان جايشان مىدادند و چيزى نمانده بود كه آنها را به مرتبه اوليا و انبيا برسانند. (51) در اشعار شعراى اموى، پيوسته يك معنا تكرار مىشد و آن اينكه خلافت امويان از جانب خداوند واگذار شده است و حاكمان بنىاميّه سايه خدا در روى زمين و حاكمان او بر مردم هستند؛ چنانكه اخطل، شاعر مسيحى كه در خدمت دربار بنىاميّه بود، در اين باره چنين سروده است: «بنىاميه مردم خوشبختى هستند كه خداوند آنان را برتر قرار داده است، ولى تلاشهاى ديگران را بىثمر ساخته و جز رنج و سختى نصيب آنان نكرده است.»(52) مسكين دارمى، شاعر خودفروخته دربارى، درباره بيعت گرفتن براى ولىعهدى يزيد چنين سروده است: «اى فرزندان خلفا، آرام باشيد، زيرا خداوند خلافت را در هر جا بخواهد قرار مىدهد. زمانى كه منبر حكومت شام از صاحب خود خالى مانَد (معاويه بميرد)، يگانه شخصى كه بر آن تكيه خواهد زد، اميرالمؤمنين يزيد است.»(53) عبداللّه بن همام سلولى، يكى ديگر از شاعران به خدمت گرفته شده در دربار اموى، در ابياتى خطاب به يزيد بن معاويه اظهار مىدارد كه خداوند او را براى حكومت بر مسلمانان برگزيده است! «يزيد، بر از دست دادن مردى مورد اعتماد صبورى كن و بر انتخاب به حكومت از سوى خداوند سپاسگزار باش! خلافت پروردگارت را درياب كه گستاخان چون ناتوانش بينند، در آن طمع كنند.»(54) ترويج چنين انديشهاى در جامعه اسلامى (كه از معاويه مؤسّس دولت اموى آغاز گرديد و در طول حكومت بنىاميّه توسط خلفاى اموى ادامه داشت)، موجب گرديد كه اعمال ستمكارانه معاويه و ديگر خلفاى اموى و كارگزارانشان جزو قضا و قدر وخواست الهى تلّقى گردد و در نتيجه مبارزه و مخالفت با آن، در حقيقت ستيز با خدا قلمداد شود. اين تفكر نيز به تدريج، روحيه امر به معروف و نهى از منكر را در جامعه اسلامى از بين مىبرد و از انعقاد نطفه هرگونه نهضت و جنبشى عليه مفاسد بنىاميّه جلوگيرى مىكرد.احياى مجدّد تعصبات قبيلهاى و نژادى
احيا و ترويج فرهنگ جاهلى و تعصّبات قبيلهاى از ديگر روشهاى معاويه در تضعيف و خلع سلاح مخالفان حكومتش بود. او و كارگزارنش با سخنان و رفتارشان، تعصّب قبايل عربى را برمىانگيختند. معاويه از يك سو، دوستى آن قبايل را از طريق دوستى رؤساى آنان جلب مىكرد و از سوى ديگر، هر وقت قدرت و نفوذ آنان حكومت وى را تهديد مىكرد، آنان را به جان هم مىانداخت. معاويه بدين منظور، از روشهاى خاصى بهره مىجست: وى با به خدمت گرفتن بعضى از شاعران، آنان را تشويق مىنمود تا درباره موضوعاتى مانند تفاخر، خودستايى، هجو و امثال اينها، كه در عصر جاهليت مرسوم بودند، شعر بسرايند تا از اين راه، ابتدا خود شعرا و سپس قبايل آنها به جان هم بيفتند. وى مىكوشيد با تحريك كينههاى دوران جاهليت ميان دو قبيله اوس و خزرج، بين آنها تفرقه و آنان را به جان هم بيندازد.. او همچنين مغنّيان و آوازهخوانها را وامىداشت تا اشعار دوران جاهليت را، كه قبايل پيش از اسلام يكديگر را به وسيله آن هجو كرده بودند، بخوانند. ابوالفرج اصفهانى مىنگارد: «طُوَيس (يكى از آوازه خوانها) به اشعارى كه اوس و خزرج در جنگهاى ميان هم، در جاهليت مىخواندند، علاقه نشان مىداد و هدف وى تحريك آنان عليه يكديگر بود. كمتر مجلسى بود كه طويس با حضور افراد دو قبيله شعرى بخواند و اختلافى بروز نكند... او از اين طريق، اختلافات و كينههاى قديمى ميان اين دو قبيله را دوباره زنده مىكرد.» (55) معاويه خود نيز در شام ساكت ننشست و با نزديك كردن خويش به قبيله يمنى كلب، با ميسون، مادر يزيد ـ دختر بجدل بن اُنَيف كلبى ـ ازدواج كرد و براى پسرش يزيد نيز از اين طايفه زن گرفت تا از اين راه حمايت اين قبيله را، كه زن عثمان نيز از آن بود، جلب كند. معاويه در نقشه خود موفق شد و در جنگها و توطئههاى خود، از اين قبيله و قبايل يمنى ديگر مثل قبيله عك، سَكْسَكْ، سكون، غسّان استفاده مىكرد.(56) معاويه و دستيارانش در اين زمينه، به هر دليل و بهانه كماهميتى همچون پذيرش افراد به دربار خويش، از اين ابزار استفاده كرده، جامعه اسلامى را به پيروى از ملاكها و ارزشهاى قبيلهاى ترغيب مىكردند؛ چنانكه گزارش شده است: روزى عمرو عاص نزد معاويه بود، دربان معاويه آمد و گفت: گروهى از انصار براى ملاقات آمده و اجازه ورود مىخواهند. عمرو عاص نسبت به تعبير دربان اظهار ناخشنودى كرد و گفت: «انصار» لقب نيست كه براى آنان به كار مىبرى؛ آنان را با توجه به نسبشان بخوان. معاويه به حاجب گفت: برو صدا كن، هر كس كه از فرزندان عمرو بن عامر است، آنانى كه از اوس هستند، آنانى كه از خزرج هستند، بيايند. نعمان بن بشير انصارى، كه در آنجا حاضر بود، به اين شيوه اعتراض كرد و گفت:
نَسَبٌ تخيّره الاله لقومنا
اثقل به نسبا الى الكفّار(57)
اثقل به نسبا الى الكفّار(57)
اثقل به نسبا الى الكفّار(57)
فشار اقتصادى، شكنجه و آزار مخالفان
از حربههاى مهم ديگرى كه معاويه براى تثبيت و استقرار حاكميت خويش از آن بهره جست، قتل و شكنجه و آزار، فشار اقتصادى و سياسى و تحميل فقر و گرسنگى بر معترضان و مخالفان حاكميتش، به ويژه شيعيان و دوستداران خاندان على عليهالسلام بود. او با گماشتن كارگزاران سفّاك و خونريزى همچون سمرة بن جندب، زياد بن ابيه و بُسر بن ارطاة بر بعضى از مناطق حسّاس حوزه اسلامى، چنان وحشت و اختناقى بر مسلمانان حاكم كرده بود كه حتى ذكر نام آنها لرزه بر اندام مردم مىافكند. بسر بن ارطاة در حملاتش به مكّه و مدينه غير از افرادى كه سوزانيد، سى هزار تن رابه قتل رسانيد. (65) شخصى از انس بن سيرين پرسيد: آيا سمرة بن جندب كسى را كشته بود؟ وى جواب داد: «مگر تعداد كسانى كه به دست سمرة كشته شده بودند قابل شمارش است؟ سمره هشت هزار نفر از اهالى بصره را كشت و چون زياد از وى پرسيد: نمىترسى كه در ميان آنان شخص بىگناهى را كشته باشى، وى در جواب گفت: اگر هشت هزار نفر ديگر را نيز به قتل برسانم، باكى ندارم.» (66) ابو سوار عدوى مىگويد: سمره چهل و هفت نفر از خويشان مرا، كه همه حافظ قرآن بودند، در يك روز به قتل رسانيد.(67) ابن ابى الحديد در اين باره مىنويسد: «معاويه طى بخشنامهاى به همه كارگزاران خويش در تمام شهرها نوشت. بنگريد؛ در مورد هر كس با دليل ثابت شد على و خاندانش را دوست دارد، نامش را از ديوان حذف كنيد و مقرّرى ساليانه و عطاى او را ببريد... هر كه را به دوستى اين قوم متهم مىدانيد، شكنجه دهيد و خانهاش را ويران سازيد.» (68) معاويه با بهرهگيرى از صلح با امام حسن عليهالسلام و پيش از آن واقعه حكميت در جنگ صفّين، چنان بر اقتدار خويش افزود كه در جهان اسلام به عنوان شخصيتى بىهمتا و شكستناپذير مطرح شد و مورد پذيرش افكار عمومى قرار گرفت تا جايى كه بعضى از شعرا در اشعارشان، حكومت وى را يك موهبت الهى و مورد تأييد خداوند مىخواندند.(69) اين فشار و اختناق پس از شهادت امام حسن عليهالسلام توسط معاويه ـ يعنى در ده سال امامت امام حسين عليهالسلام ـ شدت و افزايش چشمگيرى يافت. در اينجا مناسب است قسمت ديگرى از روايت ارزنده و پرمحتواى امام باقر عليهالسلام كه (قبلاً به بخشى از آن اشاره شد و) به خوبى بيانگر وضعيت شيعيان و پيروان اهلبيت عليهمالسلام در دوره مورد بحث است، ذكر شود. حضرت در اين باره مىفرمايند: «شيعيان ما در هر شهرى كه بودند، به قتل مىرسيدند. به محض اينكه گمان مىبردند فردى از شيعيان ماست دست و پاى او را قطع مىكردند. اگر كسى اظهار مىكرد كه دوستدار ماست، او را به زندان مىافكندند، اموالش را غارت مىكردند و خانهاش را ويران مىساختند.» (70) ابن ابى الحديد در اين باره مىافزايد: «چون حسن بن على رحلت كرد، گرفتارى و فتنه روز افزون شد و از شيعه و آن گروه از مردم هيچكس باقى نماند، جز آنكه در زمين سرگشته و بر جان خود بيمناك بود.»(71) در مقابل اين سختگيرىها و فشارهاى اقتصادى و سياسى كه بر شيعيان و پيروان خاندان علوى وارد مىشد، معاويه به كارگزاران و وابستگان خويش و به طبقه اشراف و رؤساى قبايل و كليه كسانى كه به گونهاى در به قدرت رسيدن معاويه نقش داشتند و در توطئهها و جنگها از نفوذ سياسى يا دينى آنان استفاده مىكرد، بخششهاى بدون حساب و كتاب از بيت المال مىكرد تا جايى كه او را پرخرجترين خليفه دانستهاند.(72)تظاهر به ديندارى
معاويه با اتخاذ چنين روشها و سياستهايى، ضمن آنكه هر گروه را با شيوه مخصوص به خود همسو و موافق حكومتش مىكرد و اگر كسى با اين روشها دست از اعتراض و جنبش برنمىداشت او را از ميان برمىداشت، سعى مىكرد تمام كارهايش را توجيه دينى و شرعى كرده، آنها را طبق اسلام و قرآن وانمود مىكند. معاويه با تظاهر به ديندارى، پردهدرى و اعمال خلاف آيين اسلام را آشكارا و در منظر مردم مرتكب نمىشد و در ظاهر طورى وانمود مىكرد كه مردم تصور كنند كه او احكام دين و دستورهاى پيامبر اسلام را به خوبى اجرا مىكند. نمونههايى از تظاهر به ديندارى معاويه و ساخته و پرداخته كردن چهرهاى مذهبى براى خويش دربرخى از منابع تاريخى چنين آمده است: معاويه در نامهاى خطاب به اهل شام نوشت: «اين نامهاى است كه اميرالمؤمنين، معاويه، صاحب وحى خدايى كه محمد را به نبوّت برانگيخت، نوشته است. محمّد صلىاللهعليهوآله امّى بود، نه مىخواند و نه مىنوشت و از ميان اهل خود وزيرى كه نويسنده امين باشد، برگزيد. وحى بر محمّد نازل مىشد و من آن را مىنوشتم و او نمىدانست كه من چه مىنويسم و ميان من و خدا هيچ يك از خلق او حاضر نبود»! (73) او در جايى ديگر، خطاب به اهل شام، خود را در كنار انبيا عليهمالسلام و از بندگان صالح خدا (!)، كه خداوند آنان را در شام مكان داده و نيز از مدافعان دين و احكام آن (!) قلمداد كرده است.(74) امام على عليهالسلام ضمن خطبهاى در صفّين، از مدافع دين شدن معاويه اظهار شگفتى كرده، مىفرمايند: «همانا از عجيبترين عجايب اين است كه معاوية بن ابى سفيان و عمروعاص مردم را به خيال خود به طلب دين تحريك مىكنند!»(75) ميزان اعتقاد معاويه به اصل نبوّت پيامبر صلىاللهعليهوآله از داستانى كه مطرّف پسر مغيرة بن شعبه از قول پدرش درباره معاويه نقل مىكند، به خوبى روشن است. مطرف مىگويد: با پدرم، مغيره، نزد معاويه رفتيم. پدرم پيش او مىرفت و با او گفت و گو مىكرد و پيش من برمىگشت و از معاويه و عقل او سخن مىگفت. يك شب كه از نزد معاويه آمد، ديدم اندوهگين است و غذا نمىخورد. از او سبب ناراحتىاش را پرسيدم. گفت: پسرم، امشب از نزد كافرترين و پليدترين مردم آمدهام؛ به معاويه گفتم: سن و سالت بالا رفته، چه خوب است عدل و نيكى را گسترش دهى و نسبت به خويشاوندان هاشمى خود به محبت و نيكى رفتار كنى. گفت: هيهات! هيهات! آن شخص تيمى (ابوبكر) به حكومت رسيد و عدالت كرد و چنين و چنان كرد. همين كه مُرد، نامى از او بر جاى نمانده است، مگر اينكه كسى بگويد: ابوبكر. پس از او آن شخص بنى عدى (عمر) حكومت كرد. او هم ده سال تلاش كرد و همين كه مُرد، نام او هم مُرد. بعد از او برادر ما عثمان حكومت كرد و چون مُرد، نام او نيز مرد. اما اين شخص هاشمى هر روز پنج بار به نام او بانگ مىزنند كه «اَشهدُ اَنّ محمدا رسول الله». با اين وصف، چه يادگارى از من باقى مىماند؟ اى بى پدر! به خدا سوگند وقتى به خاك رفتيم، رفتيم.» (76) معاويه در جايى ديگر نيز بىاعتقادى خويش را چنين نمايان ساخته است: احمد بن طاهر در كتاب اخبار الملوك خود آورده است: «معاويه شنيد مؤذن اذان مىگويد؛ همين كه مؤذّن گفت: «اَشهدُ اَنّ لا اله الاّاللّه» و «اَشهدُ اَنّ محمدا رسول اللّه»، معاويه گفت: «اى پسر عبداللّه، خدا پدرت را بيامرزد! چه بلندهمّت بودى و براى خود نپسنديدى، مگر اينكه نام تو مقارن با نام پروردگار جهانيان باشد!»(77) همچنانكه ارتكاب اعمال شنيع و زشتى از قبيل شرب خمر، رباخوارى، پوشيدن لباسهاى حرير و زربفت، به خدمت گرفتن مستشاران مسيحى، بيعت گرفتن براى ولىعهدى يزيد فاجر فاسق بىدين (پايهگذارى سلطنت موروثى)، طرح و ترويج سبّ و لعن امير المؤمنين عليهالسلام و جنگ با آن بزرگوار، مسموم ساختن امام مجتبى عليهالسلام ، استلحاق زياد بن سميه به پدرش ابوسفيان (علىرغم فرمايش پيامبر صلىاللهعليهوآله كه فرموده بود: «الولدُ للفراش و للعاهرِ الحجر»)، قتل گروهى از شيعيان و ياران مخلص و برجسته امام على عليهالسلام و امام مجتبى عليهالسلام همچون حُجر و يارانش، تعطيلى حدود و وارد ساختن بدعتهاى زيادى در دين، (78) به روشنى نشانگر پايه ايمان معاويه است. صدور چنين اعمال و رفتارى از سوى معاويه موجب شده است كه حتى دانشمندان و بزرگان معتزله او را متهم به كفر و زندقه كنند و دين او را مورد طعن قرار دهند؛ (79) همچنانكه سالها پيش از سلطنت معاويه، در روزگار خلافت عثمان، ابوذر، صحابى جليل القدر رسول خدا صلىاللهعليهوآله ، معاويه و پدرش را دشمن خدا و پيامبر صلىاللهعليهوآله و مشمول لعن و نفرين رسول خدا صلىاللهعليهوآله معرفى كرد و از كسانى دانست كه در ظاهر اسلام آورده اما در باطن، به كفر و الحاد خويش باقى ماندهاند. (80) حال با اين تبيين و تحليل اجمالى از شخصيت و شيوه حكومتدارى معاويه و تظاهر وى به دينمحورى، اگر امام حسين عليهالسلام در عصر معاويه دست به جنبش و مبارزه مسلحانه مىزد، به طور قطع نهضت وى نمىتوانست آن شور و حماسه و بازتابى كه در عصر يزيد داشت، در روزگار معاويه داشته باشد؛ چرا كه معاويه با ابزارهاى ياد شده، اثرات قيام آن بزرگوار را خنثا مىكرد و نهضت آن حضرت را شورش عليه خليفه بر حق (!) جلوه داده، افكار عمومى را عليه اين حركت بسيج مىكرد و در نهايت، وقتى ارزش حركت امام از ديد عموم جامعه اسلامى افتاد، با روش ديگرى، كه بايد از آن به «ترور بى سر و صدا» ياد كرد، امام حسين عليهالسلام را مانند برادر بزرگوارش، امام مجتبى عليهالسلام ، مسموم كرد و به شهادت مىرساند؛ چنانكه سعد بن ابى وقاص(81) را، كه مدعى حكومت بود و عبدالرحمن بن خالد بن وليد(82) را به سبب علاقه مردم شام به وى، با همين روش از ميان برداشت. يكى از محقّقان در اين زمينه مىنويسد: به گمان قوى، اگر حسين عليهالسلام در زمان معاويه قيام مىكرد، روشى كه معاويه براى درهم شكستن انقلاب او اتخاذ مىكرد، اين بود كه قبل از آنكه حسين عليهالسلام بتواند انقلاب خود را عملى سازد و قبل از آنكه انعكاس و طنين انقلاب حسين عليهالسلام ـ علىرغم تمايل معاويه به ادامه سكوت اجتماع ـ جامعه اسلامى را متلاطم سازد، حسين را مسموم مىكرد و بدين وسيله، خود را از مهلكه نجات مىبخشيد.» (83) بنابراين، نهضت و انقلاب اباعبداللّه در عصر معاويه، نه تنها نمىتوانست هيچ بهره يا لااقل اثر مثبت قابل توجهى را عايد جامعه اسلامى كند، بلكه با سركوبى آن و شهادت آن بزرگوار، اين انديشه قوّت مىگرفت كه ديگر كسى قادر به مقاومت در برابر اعمال ضد انسانى و دينى وى نيست و او مجاز است هر بلايى را كه بخواهد، بر سر مسلمانان و جامعه اسلامى بياورد.2ـ معاهده صلح امام حسن عليهالسلام با معاويه
پيمان صلح امام حسن عليهالسلام با معاويه دومين مانع مهم قيام مسلّحانه اباعبداللّه عليهالسلام عليه نظام طاغوتى معاويه بود؛ زيرا بر اساس اين معاهده، امام حسين عليهالسلام نيز مانند برادر بزرگوارش، امام مجتبى عليهالسلام ، متعهد به پاىبندى به آن شده بود. بنابراين، اگر امام حسين عليهالسلام در عصر معاويه نهضت خويش را بر پا مىداشت، معاويه به راحتى مىتوانست افكار عمومى مردم را عليه قيام امام حسين عليهالسلام بسيج كند؛ چون همه مردم مىدانستند كه امام حسن عليهالسلام و امام حسين عليهالسلام متعهد شدهاند كه تا معاويه زنده است، به حكومت وى تن دهند. از اينرو، هرگونه حركت از جانب امام حسين عليهالسلام موجب مىشد كه از يك سو، معاويه حضرت را شخصى فرصتطلب، آشوبگر و تفرقهانداز معرفى نمايد؛ چنانكه وقتى به معاويه خبر دادند كه حسين بن على عليهالسلام در تدارك قيام عليه اوست، وى طى نامهاى خطاب به حضرت نوشت: «اما بعد، گزارش پارهاى از كارهاى تو به من رسيده است؛ اگر صحّت داشته باشد، من آنها را شايسته تو نمىدانم. همانا هر كس پيمان و معاهدهاى ببندد، بايد به آن وفا كند، به ويژه شخص بزرگ و شريفى مثل تو، با آن مقام و منزلتى كه نزد خدا دارى. اينك مواظب خود باش و به عهد خود وفا كن. اگر با من مخالفت كنى، با تو مخالفت مىكنم و اگر بدى كنى، بدى مىبينى.» (84) از سوى ديگر، قيام امام حسين عليهالسلام در روزگار معاويه، اين ذهنيت را در مردم ايجاد مىكرد كه آن بزرگوار با صلح برادرش، امام حسن عليهالسلام ، موافق نبوده است، در حالى كه امام حسين عليهالسلام همواره اصرار داشت نشان دهد با اين صلح كاملاً موافق بوده و هيچگونه ناخشنودى از اين نظر نداشته است. شاهد بر اين مطلب، جواب امام حسين عليهالسلام به على بن محمد بن بشير همدانى و سفيان بن ليلى است. آن دو در زمان حيات امام حسن عليهالسلام ، به حسين بن على عليهالسلام گفتند: گروهى از طرفداران قيام، نزد امام حسن عليهالسلام رفته، از آن حضرت تقاضا كردهاند كه بر ضد معاويه قيام كند، ولى امام حسن عليهالسلام از قبول پيشنهاد آنها خوددارى كرده، به آنها فهمانده است كه جامعه اسلامى براى چنين قيامى آمادگى ندارد. حسين بن على عليهالسلام در جواب فرمودند: «ابومحمّد (حسن بن على عليهالسلام ) راست گفته است؛ مادامى كه اين شخص (معاويه) زنده است، بايد هر يك از شما شيعيان ملازم خانه خود باشيد.» (85) البته بايد توجه داشت كه امام حسين عليهالسلام معاهده خود با معاويه را معاهدهاى لازمالوفاء نمىدانست: چرا كه اولاً، پذيرش پيمان از سوى امام حسن عليهالسلام و امام حسين عليهالسلام از روى رغبت و ميل نبود، بلكه شرايط حاكم آنان را مجبور به پذيرش آن كرده بود. ثانيا، تاريخ گواهى مىدهد كه معاويه نه تنها به هيچ كدام از مواد پيماننامه عمل نكرد، بلكه در نقض هر يك از مواد آن، از هيچ كوششى فروگذار نكرد؛ چنانكه خود قبل از عمل به مواد پيمان نامه، از نقض آن خبر داد. معاويه در محلى به نام نخيله، نزديك كوفه، ضمن خطبهاى، در اين باره چنين گفت: «آگاه باشيد! هر شرط و پيمانى كه با حسن بن على عليهالسلام بستهام، زير پاهاى من است و به هيچكدام از آنها وفا نخواهم كرد.»(86) بنابراين، پيمان صلح عملاً از طرف معاويه از اعتبار افتاده بود و لازمالوفاء نبود، اما اگر امام حسين عليهالسلام قيام مىكرد، معاويه مىتوانست دستاويز تبليغاتى مناسبى عليه آن حضرت پيدا كند. از اينرو، آن بزرگوار مقيّد بود كه چنين بهانهاى را به دست معاويه ندهد. در نتيجه، هر زمان بعضى از شيعيان به وى پيشنهاد قيام مسلّحانه مىدادند، حضرت آنان را دعوت به صبر و شكيبايى مىكرد و وعده نهضت را بعد از مرگ معاويه مىداد.3ـ حاكميت روحيه عافيتطلبى و سازش در جامعه اسلامى
يكى ديگر از موانع مهم قيام امام حسين عليهالسلام در عصر معاويه، حاكميت روحيه صلح و سازش و عافيتطلبى و در نتيجه، عدم آمادگى جامعه اسلامى براى قيام بود. همين امر نيز موجب شد كه امام حسن عليهالسلام مجبور به صلح با معاويه شود. جامعه آن روز عراق در اثر جنگهاى داخلى عصر امام على عليهالسلام و امام حسن عليهالسلام (35ـ41 ه) كاملاً خسته شده بود؛ چرا كه از يك سو، كشتهها و تلفات طرفين و جوّ نا امنى كه در جامعه پديد آمده بود جان و مال و ناموس مسلمانان را به خطر انداخته و خاطره بدى در اذهان آنان به جاى گذاشته بود، به ويژه پس از ماجراى حكميت كه معاويه خود را شايستهتر براى امر خلافت مىدانست و براى تضعيف حكومت امام على عليهالسلام توسط عوامل مزدور خويش همچون بسربن ارطاة، ضحّاك بن قيس و سفيان بن عوف غامدى دست به كشتار، غارت و ناامنىهاى زيادى در قلمرو حكومت امام على عليهالسلام بويژه عراق زد. از سوى ديگر، نبردهاى دوران امام على عليهالسلام با جنگهاى عصر پيامبر صلىاللهعليهوآله تفاوت داشت. هر قدر جنگهاى عصر پيامبر صلىاللهعليهوآله همچون جنگ بدر، احزاب و خيبر، شيرين و به يادماندنى بودند و مسلمانان شهداى خود را با افتخار تشييع و دفن مىكردند، جنگهاى جمل، صفيّن، و نهروان تلخ و فرساينده بودند. در روزگار پيامبر صلىاللهعليهوآله ، تقابل آشكار ايمان و شرك بود، ولى در دوران حكومت امام على عليهالسلام ، فتنه و برادركشى بود كه سايهاش بر جامعه سنگينى مىكرد؛ آن هم فتنهاى فرساينده و تلخ كه در ميان مسلمانان شكل گرفته بود. آنانى كه در جنگهاى داخلى كشته مىشدند، غير از حسرتى عميق و اندوهى ناتمام براى بازماندگان و جامعه، چيزى ديگرى بر جاى نمىگذاشتند. از اينرو، على عليهالسلام بركشته شدن امثال طلحه و زبير شادمان و راضى نبود. افزون بر اين، در نبردهاى زمان پيامبر صلىاللهعليهوآله ، در صورت پيروزى مسلمانان، غنايمى نصيب آنان مىگشت، بر خلاف نبردهاى دوران اميرالمؤمنين عليهالسلام كه چون طرف مقابل نيز مسلمان بود، از غنايم خبرى نبود. مجموعه اين عوامل باعث گرديده بود كه بيشترعراقىهانظر مساعدى درباره جنگ و مبارزه نداشته باشند. البته ـ چنانكه قبلاً اشاره شد ـ اقدامات ديگر معاويه همچون ترويج انديشه اِرجاء و جبر، كه مسلمانان را به پيروى بىچون و چرا از خليفه و عدم انتقاد از خلفا دعوت مىكرد و هر درگيرى و قيامى را منفور و مطرود جامعه اسلامى تلقى مىكرد و نيز ديگر ابزارهاى قدرت معاويه و ترفندهاى مختلف وى ذكر شد، هر يك در ايجاد روحيه سازش و راحتطلبى و كشاندن جامعه به سكوت و تسليم بى تأثير نبود. همين روحيه موجب گرديد كه بارها امام على عليهالسلام در اواخر عمرش، در خطبهها و سخنانش، از ياران خود انتقاد كند و آنان را «مرد نمايان نامرد» بخواند (87) و اعلان نمايد كه حاضر است ده تن از آنان را با يكى از ياران معاويه مبادله كند، (88) اگرچه از ضعف ايمان و اراده و سستى اعتقادات آنان به عنوان عامل مهمتر در عدم همراهىشان با آن حضرت، نبايد غفلت كرد. به هر حال، نتيجه حاكميت چنين روحيهاى آن بود كه اگر حركت و قيامى عليه حاكميت بنىاميّه صورت مىگرفت، در همان آغاز، در نطفه خفه مىشد؛ چنانكه قيام حجربن عدى، كه در راستاى احقاق حقوق الهى و اهل بيت عليهالسلام بود، به راحتى سركوب شد، بدون آنكه جامعه اسلامى بتواند واكنش قابل توجهى از خود نشان دهد، در حالى كه حجر مسلمانى پارسا و وارسته و از شبزندهداران و روزهداران و حتى مستجابالدعوه بود و از بزرگان اصحاب پيامبر صلىاللهعليهوآله و امام على عليهالسلام به شمار مىآمد. او از شخصيتهاى برجسته و با نفوذ قبيله كِنده بود، تا آنجا كه امام على عليهالسلام مىخواست او را به سالارى اين قبيله بگمارد. (89) بنابراين، با عنايت به وجود موانعى كه ذكر شد، قيام مسلّحانه از سوى امام حسين عليهالسلام در روزگار معاويه، نه مفيد بود و نه مقدور، و صبر و انتظار اعتراضآميز آن بزرگوار بسيار حكيمانه و حساب شده بود. از اينرو، اگر نهضت آن حضرت در عصر معاويه به وقوع مىپيوست، با ترسيمى كه از شخصيت معاويه و روش حكومتدارىاش گرديد، معاويه با حيلهها و ترفندهايى كه به كار مىبست، به راحتى مىتوانست، چهره نهضت را در انظار و اذهان عمومى مخدوش جلوه دهد و آن را از ارزش و اعتبار لازم ساقط نمايد، سپس با شيوه ترور خاموش و بى سر و صدا، آن حضرت را از ميان بردارد، و اگر با اين شيوه نمىتوانست موفقيت لازم را كسب كند، در جامعه اسلامى چنين تبليغ مىكرد كه حركت حسينبن على عليهالسلام ناقض پيمان صلح است؛ چرا كه طبق معاهده صلح، او مىبايست تا زمان حيات من پيمان شكنى نكند، در حالى كه حسين عليهالسلام با اين كار، پاىبندى به پيمان صلح را نقض كرده است. اگر معاويه از اين راه نيز موفق نمىشد، با توجه به حاكميت روحيه صلح و سازش در جامعه اسلامى، به ويژه عراق، و مبغوض بودن تفرقهافكنى و ايجاد اختلاف و آشوب در جامعه اسلامى، معاويه به سادگى مىتوانست نهضت امام حسين عليهالسلام را حركتى آشوبگرانه و مخلّ نظام و امنيت عمومى جامعه اسلامى و نيز خروج عليه خليفه بر حق (!) مسلمين قلمداد نموده با اقتدار روزافزون و بهتآورى كه پس از جريان حكميت و صلح امام حسن عليهالسلام براى وى در جهان اسلام پديدار گشته بود، با به شهادت رساندن امام عليهالسلام ، نهضت آن حضرت را سركوب نمايد و متعاقب آن، تمام بنىهاشم را قلع و قمع كند، بدون آنكه در جهان اسلام، نداى كوچكترين اعتراضى عليه وى شنيده شود؛ چنانكه همين برخورد را با حركت حجر بن عدى و يارانش انجام داد و جامعه اسلامى چندان واكنشى از خود نشان نداد. حال با توجه به چنين اوضاع و شرايطى و حاكميت چنين روحيه و نگرشى نسبت به قيام، لازم بود كه امام حسين عليهالسلام پيس از هر اقدام مسلّحانهاى، جامعه را براى قيام و انقلاب آماده سازد. از اينرو، فكر انقلاب بر ضد حكومت اموى در طول حكومت معاويه با موفقيت و كاميابى گسترش يافت و سرانجام، نظريه لزوم قيام و انقلاب عليه حاكميت بنىاميّه به پيروزى رسيد. دكتر طه حسين، دانشمند بزرگ مصرى، در اين باره مىنويسد: «كار شيعه در ده سال آخر حكومت معاويه، بزرگ و به شكل عجيبى در خاور دولت اسلامى و در جنوب بلاد غربى انتشار پيدا كرد. هنگام مرگ معاويه، بسيارى از مسلمانان، به ويژه مردم عراق، دشمنى بنىاميّه و دوستى اهلبيت عليهمالسلام را جزئى از دين و آييـن خـويش مىدانستند.» (90) آمادگى مردم براى قيام تا آنجا پيش رفت كه تنها دو ماه پس از مرگ معاويه، (در ايّام اقامت امام حسين عليهالسلام در مكّه) دو خورجين پر از نامه براى حسين بن على عليهالسلام آمد كه همگى خواهان قيام عليه امويان بودند.(91) برخى از آنان نوشتند صد هزار نفر با تو همراهى خواهند كرد.(92) چنين حركتهايى نشانگر آن است كه اقدامات و فعاليتهاى امام مجتبى عليهالسلام و امام حسين عليهالسلام در جهت بيدار نمودن و آگاه ساختن افكار و اذهان جامعه اسلامى نسبت به جنايات و فجايع امويان و ضرورت نهضت و انقلاب بر ضد آنان، بسيار مؤثر بوده و زمينه را كاملاً براى انقلاب عاشورا فراهم ساخت.1ـ ابن عبدالبّر القرطبى، الاستيعاب، تحقيق شيخ على معوّض و شيخ عادل احمد عبدالموجود، بيروت، دارالكتب العلمية، 1415 ق، ج 3، ص472 2ـ سيد عطاءاللّه مهاجرانى، انقلاب عاشورا، تهران، اطلاعات، 1374، ص71 3ـ يعقوبى، تاريخ اليعقوبى،قم، منشورات الشريف الرضى، 1373، ج 2، ص 238 / جلالالدين سيوطى،تاريخ الخلفاء، تحقيق محمد محيىالدين عبدالحميد، قم، منشورات الشريف الرضى، 1370، ص 194 ـ 195 و 203 / ابن عبدربّه الاندلسى، العقد الفريد، چاپ دوّم، لجنة التأليف، 1962 م، ج 4، ص363 4ـ ابن قتيبه دينورى، عيون الاخبار، چاپ دوّم، بيروت، دارالكتاب العربى، 1416،ص 1، ص 325 5ـ ابوالعباس محمد بن يزيد مبرّد، الكامل فى اللغة و الادب، تحقيق عبدالحميد هنداوى، بيروت، دارالكتب العلمية، 1419 ق، ج 1، ص 119، شمس الدين محمد بن احمد بن عثمان الذهبى، سير اعلام النبلاء، تحقيق شعيب الأرنؤوط، چاپ دهم، بيروت، مؤسسة الرسالة، 1414 ق، ج 3، ص 148 6ـ ابن عبدالبر القرطبى، همان، ج 1، ص 389 7ـ همان، ج3، ص258 / ابن اثير، اسدالغابة فى معرفة الصحابة، بيروت، 1409 ق، ج 3، ص 715 8ـ يعقوبى، همان، ص 172/ بلاذرى، انساب الاشراف، تحقيق سهيل زكّار و رياض زركلى، بيروت، دارالفكر، 1417 ق، ج 6، ص 168 / ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، چاپ دوم، قم، منشورات مكتبة آيتاللّه مرعشى نجفى، [بىتا]، ج 8، ص258 9ـ علامه امينى، الغدير، چاپ پنجم تهران، دارالكتب الاسلامية، 1372، ج11، ص 67 به نقل از: النجوم الزاهره، ج 1، ص 110 10ـ يعقوبى، همان، ج2، ص214 11ـ ابوالفرجاصفهانى، الاغانى، بيروت، داراحياءالتراث العربى،1407 ق،ج 16، ص 29 12ـ محمدبن جرير طبرى، تاريخ الامم و الملوك، چاپ پنجم، بيروت، مؤسسه اعلمى للمطبوعات، 1409 ه، ج 4، ص 218 13ـ باقر شريف قرشى، نظام حكومتى و ادارى در اسلام، ترجمه عباسعلى سلطانى، مشهد، بنياد پژوهشهاى اسلامى، 1369، ص 284 14ـ همان / محمدمهدى شمس الدين، نظام حكومت و مديريت در اسلام، ترجمه سيد مرتضى آيةاللهزاده شيرازى، تهران، دانشگاه تهران، 1375، ص 165 15ـ باقر شريف قرشى، همان، ص284. 16ـ مرحوم علاّمه امينى در كتاب گرانسنگ الغدير، ج 11 ص 74ـ102 احاديث موضوعه فراوانى را كه در فضل و منقبت معاويه روايت شده، نقل كرده و در همه اين احاديث مستدلاً خدشه نموده است. 17ـ ابوالقاسم على بن الحسن بن هبة اللّه الشافعى معروف به «ابن عساكر»، تاريخ دمشق الكبير، تحقيق ابوعبداللّه على عاشور الجنوبي، بيروت، داراحياء التراث العربى، 1421 ق، ج62، ص42 18ـ همان / شمسالدين ذهبى، سير اعلام النبلاء، ج3، ص144 19ـ محمد بن مكرّم معروف به «ابنمنظور»، مختصر تاريخ دمشق،تحقيق مأمونالصاغرجى،دارالفكر،1419ق، ج 25، ص 53 20ـ ذهبى، همان، ج 3، ص 130ـ131. 21ـ علاّمه امينى، الغدير، ج1، ص 145ـ147. علاّمه سيد مرتضى عسكرى برخى از اين روايات را آورده است: عبداللّه بن سبأ و اساطيرأخرى، چاپ پنجم، بيروت، دارالزهراء، 1403، ج2، ص161ـ164 22ـ ذهبى، همان، 3، ص149ـ150. 23ـ «و از مردم كسى است كه گفتار او در زندگى اين جهان تو را به شگفت آرد و خدا را بر آنچه در دل دارد گواه گيرد، در حالى كه او از سختترين دشمنان است. و چون والى و سرپرست كارى شود، در زمين به راه مىافتد تا در آن تبهكارى كند و كشت و نسل را نابود سازد و خدا تبهكارى را دوست ندارد.» 24ـ «و از مردم كسى است كه جان خويش را براى جستن خشنودى خدا مىفروشد، و خدا به بندگان مهربان است.» اين آيه شريفه در مدح و ستايش امام على عليهالسلام به خاطر جانبازى آن حضرت در «ليلة المبيت» نازل شده است. 25ـ ابن ابىالحديد، شرح نهجالبلاغه، ج4، ص73. 26ـ اين حديث مشهور و متواتر است و در مسند احمد به طرق متعدد و با تعابير گوناگون نقل شده است: ر.ك: احمدبن حنبل، المسند، چاپ دوم، بيروت، دارالفكر، 1414 ق، ج 2، ص 654، ح 6943؛ ج 4، ص 65: ح11166؛ ج6، ص228: ح17781؛ ج8 ص202 و ص 379 ـ 380: ح 21932 و 3ـ22672؛ ج 10 ص 190: ح 26625. 27ـ شمسالدين ذهبى، همان، ج3، ص142. 28ـ ابن ابى الحديد، همان، ج11، ص43. 29ـ همان، ص 45ـ46. 30ـ ابن نديم، الفهرست، تحقيق رضا تجدّد، تهران، بىتا، ص102. جواد على، المفصّل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، چاپ دوم، بيروت، دارالعلم للملايين، 1978 م، ج1، ص83 و ص115 31ـ بلاذرى، انساب الاشراف، ج3، ص278. 32ـ تقى الدين ابوالعباس احمد بن على مقريزى، المواعظ و الاعتبار (المعروف بالخطط المقريزيه)، بغداد، مكتبة المثنى، [بىتا]، ج2، ص253 / رسول جعفريان، قصهخوانان در تاريخ اسلام و ايران، قم، دليل، 1378 ش، ص41. 33ـ ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج4، ص330، 331 / محمد مهدى 14 شمس الدين، ثورة الحسين، چاپ پنجم، بيروت، دارالتعارف للمطبوعات، 1398، ص95ـ96 و ص120. 34ـ ابن ابى الحديد، همان، ج1، ص340. 35ـ «و گروهى ديگر به فرمان خدا و اگذار شدهاند (و كارشان با خداست)؛ يا آنها را مجازات مىكند و يا توبه آنان را مىپذيرد.» 36ـ فخرالدين طريحى، مجمع البحرين، تحقيق سيد احمد حسينى، چاپ دوم، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1367، ج 1 (الربع الثانى)، ص144 ماده «رجا». 37ـ احمدامين، فجرالاسلام، چ يازدهم، بيروت، دارالكتب العربى، 21975، ص279. 38ـ ابو محمد على بن احمد بن حزم الاندلسى، الفصل فى الملل و الاهواء و النحل،، بيروت،دار صادر، 1320 ه، ص204 / احمد امين، همان، ص281. 39ـ محمد مهدى شمس الدين، ثورة الحسين، ص116. 40ـ استاد مطالعات عربى و اسلامى دانشگاه ادينبورگ در انگلستان. 41ـ ويليام مونتگمرى وات، فلسفه و كلام اسلامى، ترجمه ابوالفضل عزّتى، تهران، علمى و فرهنگى، 1370، ص47ـ48. 42ـ على بن الحسين المسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقيق و تعليق سعيد محمّد اللحّام، بيروت، دارالفكر، 1421ه، ج3، ص53/ علاّمهامينى،همان،ج8، ص349. 43ـ ابو عثمان عمرو بن بحرالجاحظ، البيان و التبيين، تحقيق و شرح عبدالسلام هارون، چاپ دوم، بغداد، مكتبةالمثنى، مصر، مكتبةالخانجى، 1380 ه، ج3، ص350. 44ـ محمد باقر مجلسى، بحار الانوار، چاپ سوم، بيروت، مؤسسة الوفاء، 1403 ه، ج23، ص362. 45ـ القاضى ابوالحسن عبدالجبار، المغنى، تحقيق توفيق الطويل و سعيد زايد، [بىجا]، وزارة الثقافة و الارشاد القومى، [بىتا]، ج8، ص4. 46ـ شيخ مفيد، الارشاد، ج2، ص14. 47ـ ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، قم، منشورات الشريف الرضى، 1371 ش، ج1، ص205، ص210. 48ـ محمدبن جرير طبرى، همان، ج4، ص166/ابن ابىالحديد، همان، ج 16، ص 202 49ـ ابن قتيبه دينورى، همان، ج1، ص225 / بلاذرى، همان، ج 5، ص 313 50ـ حسين عطوان، الفرق الاسلامية فى بلاد الشام فى العصر الاموى، [بىجا]، دارالجيل، 1986 م، ص 207. 51ـ همان، ص 212ـ213 52ـ ابو مالك غياث بن غوث التغلبى، شعر الاخطل، تحقيق فخرالدين قباوة، چاپ دوم، بيروت، منشورات دار الآفاق الجديده، 1399 ه، ج2، ص 442 53ـ ابوالفرح اصفهانى، الاغانى، ج20، ص212 / محمدمهدى شمسالدين، همان، ص 96، ص 122 54ـ بلاذرى، انساب الاشراف، ج5، ص304 / ابوالعباس مبرّد، همان، ج 3، ص300. ابوعثمان عمروبنبحر الجاحظ، همان، ج 2، ص 116 / حسين عطوان، همان، ص217 55ـ احمد امين، همان، ص 80 به نقل از: ابوالحسن اصفهانى، الاغانى، ج 2، ص 175 56ـ محمدمهدى شمسالدين، همان، ص 95 57ـ ابوالفرج اصفهانى، همان، ج16، ص42و 48 / جواد على، همان، ج 1، ص 484 58ـ ابن ابى الحديد، همان، ج 11، ص 19 59ـ محمد بن جرير طبرى، همان، ج 4، ص 218 60ـ همان، ج 4، ص 196 61ـ محمدمهدى شمس الدين، همان، ص97ـ 98 به نقل از: ولهاوزن، الدولة العربية، ص 105ـ106 و ص 207 62ـ كارل برو كلمان، تاريخ الشعوب الاسلاميه، نقله الى العربية: امين فارس و منير البعلبكى، چاپ دوازدهم، بيروت، دارالعلم للملايين، 1993 م، ص122 63ـ محمدبن جرير طبرى، همان، ج4، ص148. 64ـ احمد امين، همان، ص 213 65ـ ابن ابى الحديد، همان، ج2، ص17؛ براى آگاهى بيشتر در مورد جنايات «بُسر» به همين مأخذ، صفحات 2تا 18 مراجعه شود. 66و67ـ محمدبن جرير طبرى، همان، ج4، ص176. 68ـ ابن ابى الحديد، همان، ج 11، ص 45 69ـ چنانكه «اخطل» شعرى در اين بارهسرودهاست كهترجمهچند بيت آن چنين است: بنىاميّه مردم خوشبختى هستند كه خداوند آنان را برتر قرار داده است، ولى تلاشهاى ديگران را بىثمر ساخته و جز رنج و سختى نصيب آنان نكرده است. خدا به هنگام جنگ دعايشان را اجابت نمود و در جنگ صفّين كه چشمها (از شدت ترس) به پايين دوخته شده بود از خدا كمك مىخواستند و خدا آنان را يارى نمود. (شعرالاخطل، ص 442ـ 445 / ثورة الحسين، ص 121) 70و71ـ ابن ابى الحديد، همان، ج 11، ص43 / ص 46. 72ـ ابوعثمان عمرو بن بحر الجاحظ، العثمانية، تحقيق و شرح عبدالسلام، محمّد هارون، بيروت، دارالجيل، [بىتا]، ص 95 73ـ ابن ابى الحديد، همان، ج4، ص72 74ـ نصر بن مزاحم منقرى، وقعة صفين، تحقيق و شرح عبدالسلام محمد هارون، چاپ دوم، قم، منشورات مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، 1404ه، ص31ـ32 / ابن ابى الحديد، همان، ج3، ص77. 75ـ نصربن مزاحم منقرى، همان، ص224. 76ـ مسعودى، همان، ج 4، ص44ـ45 / ابن ابىالحديد همان، ج 5، ص 129ـ 130 77ـ ابن ابىالحديد، همان، ج10، ص101 78ـ در اين باره ر.ك: ابن ابى الحديد، همان، ج 5، ص130 ـ 131 / علاّمه امينى، همان، ج 10، ص 178 به بعد و ج11، ص 71ـ74 / محمد بن عقيل علوى حضرمى، النصايح الكافية لمن يتولّى معاويه (اندرز به هواداران معاويه) ترجمه عزيزاللّه عطاردى، [بىجا]، عطارد، 1373 ش 79ـ ابن ابى الحديد، همان ج1، ص340، ج10، ص101. 80ـ همان، ج8، ص257ـ258؛ امام على عليهالسلام نيز در نامهاى به معاويه اين نكته را متذكر مىشود: «و ما أسلَم مسلمكم الاّ كَرْها»؛ و از شما (خاندان بنىاميّه) كسى اسلام اختيار نكرد، مگر از روى كراهت. (نهجالبلاغه، تحقيق صبحى صالح، نامه 64) 81ـ ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، چاپ دوم، قم، منشورات الشريف الرضى، 1374 ش، ص 60 82ـ محمدبن جرير طبرى، همان، ج4، ص 171 83ـ محمّد مهدى شمس الدين، ارزيابى انقلاب امام حسين (ثورةالحسين)، ترجمه مهدى پيشوايى، تهران، الست فردا، 1380 ش، ص 148 84ـ ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، ج 1، ص201 / ابوحنيفه دينورى، الاخبار الطوال، تحقيق عبدالمنعم عامر، قاهره، داراحياءالكتبالعربية، 1960 م، ص 224ـ 225 85ـ ابوحنيفه دينورى، همان، 220ـ221 86ـ ابوالفرج اصفهانى، همان، ص77 / محمد بن محمد بن النعمان (شيخ مفيد)، الارشاد، تحقيق مؤسسة آل البيت لاحياء التراث، قم، المؤتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد، 1417 ه، ج2، ص14 87و88ـ نهج البلاغه، تحقيق صبحى صالح، بيروت [بىجا]،1378،خطبه 27/ خطبه 97. 89ـ ابوحنيفه دينورى، همان، ص224 / ابن عبدالبر القرطبى، الاستيعاب، ج1، ص391 / ابن اثير، همان، ج 1، ص 461ـ462 90ـ طه حسين، على و فرزندانش، ترجمه احمد آرام، چاپ دوم، [بى جا ] چاپخانه و انتشارات علمى، 1363 ش، ص 216 91ـ ابو حنيفه دينورى، همان، ص229. 92ـ شيخ مفيد، همان، ج2، ص71.