فرار نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فرار - نسخه متنی

ولف دیتریش اشنوره

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فرار

مرد ريش داشت . کمي
پير بود دست کم نسبت به زن خيلي پير بود با آن ها
کودکي همراه بود کودکي بسيار خردسال بچه مدام از
گرسنگي جيغ مي کشيد زن هم گرسنه بود اما چيزي
نمي گفت تنها هنگامي که مرد به او نگاه مي کرد لبخندمي زد
يا دست کم مي کوشيد که لبخند بزند مرد
هم گرسنه بود

آنها نمي دانستند که کجا مي روند
تنها مي دانستند که ديگر نمي توانند در زادگاهشان
بمانند آنجا ويران شده بود

آن ها از جنگل عبور
مي کردند از ميان کاجها همهمه خفيفي بلند بود
اما به جز آن صدايي شنيده نمي شد نه تمشکي به چشم مي
خورد و نه قارچي آن ها را گرماي آفتاب از بين
برده بود در کوره راه ها هرمي گزنده پيچ و تاب
مي خورد آهوها و خرگوشها از تشنگي روي زمين
افتاده بودند و له له مي زدند

مرد پرسيد : مي تواني
ادامه بدهي ؟

زن ايستاد . و گفت :
نه و نشست

کاجها از تارهاي
عنکبوت از تارهاي که آهسته مي جنبيدند محصور بود اگر
گاهي نسيم از حرکت باز مي ايستاد صداي ساييده شدن
سوزن کاجها به هم شنيده مي شد و صداي خفه اي
بر مي خاست ميوه هاي کاج مانند قطره هاي باران
آرام فرومي افتادند

زن پرسيد : پس پرنده ها
کجا هستند ؟

مرد گفت : نمي دانم
فکر مي کنم که ديگر پرنده اي وجود ندارد

زن بچه را زير پستان خود
گرفت اما پستان شير نداشت بچه بار ديگر جيغ کشيد

مرد آب دهانش را
قورت داد صداي بچه داشت کم کم مي گرفت مرد گفت
: ديگر بيش از اين ممکن نيست

زن گفت : نه ممکن نيست
و کوشيد که لبخند بزند اما نتوانست

مرد گفت : مي روم
چيزي براي خوردن پيدا کنم

زن پرسيد : از کجا ؟

مرد گفت :
بگذار به عهده من

و به راه افتاد

مرد در جنگل
به راه افتاد جنگل در حال مرگ بود مرد
نشانه هايي بر تنه درختان مي کند

او در حدود دو ساعت
راه پيمود سپس به دهي رسيد دهي بي سکنه روي
ارابه اي نشست و به خواب رفت وقتي بيدار شد تشنه بود دهانش
از تشنگي خشک بود و مي سوخت برخاست وارد خانه
اي شد خانه بي روح بود و در آن همه چيز در هم و
آشفته کشو ميزي روي زمين افتاده بود ظرفها
شکسته بود پنجره ها هم روي نيمکتي کنار اجاق
سفره اي ديده ميشد در سفره تکه اي نان خشک پيچيده
شده بود

مرد نان را برداشت
و از خانه بيرون رفت در خانه هاي ديگر چيزي نيافت
آب هم پيدا نکرد در چشمه لاشه جانوري افتاده بود
جرات نکرد تکه اي از نان بکند مي خواست آن را براي زن ببرد
ميوه اي در مزارع نيافت حيواني هم ديده نمي شد
تنها لاشه چند گربه و مرغ را در مسير خود ديد
که در حال متلاشي شدن بودند

هوا سخت گرفته بود و
رعد و برق مي زد

مرد خميده راه
مي رفت نان را زير بغلش گرفته بود دانه هاي عرق
روي ريشش مي چکيد کف پاهايشمي سوخت به سرعت خود
افزود چشمهايش را تنگ کرد و به آسمان چشم دوخت
آسمان رنگ گوگردي داشت برق مي زد خورشيد
رفته بود و ابرهاي سياه آمده بودند

مرد شتاب کرد
نان را در چاک پيراهنش گذاشته بود و با ساعدش مانع
سقوط آن مي شد

باد شروع شد اولين
قطره هاي باران چکيد آنها هنگام اصابت به زمين
تشنه صدا مي کردند

مرد دويد
تنها در فکر نان بود اما باران سريعتر بود
و از او پيشي گرفتتت پيش از رسيدن به جنگل اکنون
باراني تند مي باريد

مرد با دستهايش نان
را فشار ميداد نان چسبنده شده بود مرد دشنام
داد باران شديدتر شد ديگر نه جنگل مقابل را مي ديد
و نه ده پشت سرش را جلو همه چيز
پرده اي بخار کشيده شده بود

مرد ايستاد به تندي
نفس مي زد خشم شد نان در چاک گريبانش بود جرات
نمي کرد به آندست بزند نان نرم شده بود باد کرده بود و
داشت ور مي آمد

به زن فکر کرد و به
بچه دندانهايش را از غيظ به هم ساييد دستهايش را
فشرد و بازوهايش را محکم به شکمش چسباند فکر
کرد که به اين شکل بهتر مي تواند از نان
نگهداري کند بعد به خودش گفت : بايد از نان
خوب نگهداري کنم باران نبايد آن را از دستم
بگيرد نبايد
بعد نشست و سرش را روي زانوهايش خم کرد باران
به شدت مي باريد حتي ده قدم دورتر را نمي شد ديد

مرد دستهايش را روي
تهيگاهش گذاشت بعد سرش را به سوي زمين خم کرد
و به چاک گريبانش خيره شد نان آنجا بود اما اکنون
باد کرده بود و مانند تکه اي اسفنج به نظر مي رسيد

مرد به خودش گفت :
صبر مي کنم صبر مي کنمم تا بارا ن تمام شود
اما مي دانست که دروغ مي گويد نان حتي پنج دقيقه ديگر هم
نمي توانست دوام بياورد حتما جلو چشم او وا مي
رفت

فرد ديد که چگونه
باران روي دنده هايش مي چکد و دو شيار آب
از زير بغلش فرو مي ريزد نان که چند لحظه
پيش باد کرده بود حالا داشت متلاشي مي شد ديگر نمي
توانست به فکر زن باشد او اکنون دو راه بيشتر نداشت يا
بايد از نان چشم مي پوشيد و يا آن را فورا مي خورد
مرد به خودش گفت : اگر آن را نخورم هم ديگر قابل مصرف
نخواهد بود هم نيرويم تحليل مي رود و هم سر انجام
هر سه نفر تلف خواهيم شد اما اگر آن را بخورم
دست کم من سرپا مي مانم

مرد اين جمله را با
صداي بلند ادا کرد بايد با صداي بلند ادا مي کرد
زيرا انگار کسي در درونش حرف مي زد به آسمان
که کمکم روشن مي شد نگاه نکرد و به
باران که فروکش مي کرد بي اعتنا ماند تنها به
نان خيره شد بعد فکر کرد : گرسنگي
و ديگر صبر نکرد

مرد در پي يافتن
نشانه هايي بود که روي درختها کنده بود مدام آن ها را لمس
مي کرد و رد مي شد از شاخه هاي سرخس و زغال
اخته قطره هاي آب فرو مي چکيد هوا از حرارت و بخار دم کرده
بود

سه ساعت راه رفت

مرد ناگهان زن را ديد
زن را ديد که نشسته و تنه اش رابه کاجي تکيه داده است بچه
در دامن او دراز کشده بود

به سوي آنها رفت

زن لبخند زد :
چه خوب شد که آمدي

مرد نشست : اما
چيزي پيدا نکردم

زن گفت : مهم
نيست و رويش را برگرداند

مرد پيش خود فکر
کرد : چه قدر قيافه اش دردآور است

زن گفت چه قدر خسته
به نظر مي رسي سعي کن کمي بخوابي

مرد دراز کشيد :
حال بچه چهطور است ؟ چرا اين قدر ساکت است ؟

خسته است

صداي نفس مرد کم کم
مرتب شد

زن پرسيد : خوابيدي ؟

مرد پاسخي نداد
تنها صداي خش خش بال پروانه ها مي آمد

هنگامي که مرد
از خواب بيدار شد زن دراز کشيده بود و به آظچمان نگاه
مي کرد بچه در بلوز زن پيچيده شده بود و در کنارش
قرار دشات

مرد پرسيد : اتفاقي
افتاده؟

زن تکاني نخورد فقط
گفت : مرده است

مرد از جا جست :
مرده ؟

بله وقتي که
تو خواب بودي

پس چرا مرا بيدار
نکردي ؟

زن پرسيد : چرا بايد
تو را بيدار مي کردم ؟

/ 1