مه
بيابانرا، سراسر، مه فرا گرفته استچراغ
قريه پنهان استموجي گرم
در خون بيابان استبيابان،
خستهلب بستهنفس
بشکستهدر هذيان
گرم عرق مي ريزدش آهستهاز هر
بند بيابان
را سراسر مه گرفته است مي گويد به خود عابر سگان
قريه خاموشند در
شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم گل کو نمي داند مرا ناگاهدر درگاه مي بيند به چشمش قطره اشکي بر لبش لبخند، خواهد گفت:بيابان
را سراسر مه گرفته است... با خود فکر مي کردم که مه، گرهمچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور ازخفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند ***بيابان
راسراسرمه گرفته
است چراغ
قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابان است بيابان،
خسته لب بسته نفس بشکسته در هذيان گرم مه عرق مي ريزدشآهسته از هر بند...