تاريخ در دل خود، حكايت هاى بسيار دارد؛ برخى را وقتى مى شنوى، ساده و آرام، از كنارشان مى گذرى و با خود مى گويى: «بالأخره، تاريخ است...». بعضى حكايت هاشگفت زده ات مى كند و با خود مى گويى: «اين چرخ عجيب بازى هايى دارد...». اما، بعضى از ماجراها را هرگز نمى فهمى. هر وقت مى شنوى همان احساس باراول، به تو دست مى دهد. هر بار كه مى شنوى و يا به ياد مى آورى، مو بر تنت راست مى شود و مردمك چشمانت بى اختيار، به ياد مردمان واقعى آن حكايت، بى تاب مى شود.دهانت خشك مى شود. مى خواهى باور نكنى؛ اما نمى توانى. از روز برايت روشن تر است. مى خواهى بر زبان نياورى؛ اما از درون مى سوزاندت.مگر امكان دارد؟! آنانى كه خود را صاحب خانه مى دانند، آن را آتش بزنند و يا گلى را كه باغبانى آسمانى، آن را پرورده و با آب كوثر آن را سيراب كرده است، به دست كسانى كه خود را دوست باغبان معرفى مى كنند پرپر شود؟!... و داستان ما نيز در اين صفحات، يكى از اين حكايت هاست؛ حكايتى كه پژواك آن هنوز در گوش تاريخ، طنين انداز است.در اين حكايت، سخن از سنگ و شيشه است؛ نور و سياهى؛ آتش و آب؛ گل و پاييز و سرانجام، ميخ و سينه.حكايتى است غريب؛ پر از درد؛ پر از دود و پر از نواى محزون فاطمه(س).پر است از زلال اشك؛ خونابه دل؛ غم فراق و چكامه هجران.... حكايتى است غريب.م . ع قم - 25 شوال 1419