يک
در کمين اندوه هستمبانو
مرا درياب
به خانه ببر
گلي را فراموش کرده ام
که بر چهره اممي تابيد
زخم هاي من دهان گشوده اند
همه ي روزگار پر.ازم
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره درياب
در اين خانه
جاي سخن نيست
زبا بستم
عمري گذشت
مرا از اين خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگماني
به خوناب دل
خاموشي لب
اشک هاي من بسته
بر صورت من است
هيچکس يورش دل را
در خانه نديد
بانو
من به خانه آمدم
و ديدم
که عشق چگونه
فرو مي ريزد
و قلب در اوج
رها مي شود
و بر کف باغچه مي ريزد
بانو مرا درياب
ما شب چراغ نبوديم
ما در شب باختيم