شاعران بينوا خوانند شعر با نوا طوطي اند و گفت نتوانند جز آموخته اندر آن معنى كه گويم بدهم انصاف سخن باطلى گر حق كنم عالم مرا گردد مقر گوهر ار در زير پاى آرم كنم سنگ سياه گر هجا گويم رمد از پيش من ديو سپيدكس مرا نشناسد و بيگانه رويم نزد خلق كس مرا نشناسد و بيگانه رويم نزد خلق
وز نواى شعرشان افزون نمي گردد نوا عندليبم من كه هر ساعت دگر سازم نوا پادشاهم بر سخن، ظالم نشايد پادشا ور حقى باطل كنم منكر نگردد كس مرا خاك اگر در دست گيرم سازم از وى كيميا ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدهازانكه در گيتى ز بي جنسى ندارم آشنا زانكه در گيتى ز بي جنسى ندارم آشنا