بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
باربر چرخ را هل داد و راه افتاد. من هم در حالىكه پژمان بغلم بودكنارش راه مىرفتم. هومن هم پشت سرمان مىآمد. داشتيم با هم بهطرف سالن ايستگاه مىرفتيم كه يكهو هومن جيغ كشيد. هراسانبرگشتم ببينم كه چه شده؟ كفش از پاى راستش بيرون آمده و كف پايشروى آسفالت داغ مىسوخت. پژمان بغلم بود و نمىدانستم چطور بههومن كمك كنم؟ باربر فورى چرخ را نگهداشت و پژمان را از بغلم گرفتو گفت:«خُو حق دارهئى بچه، پاش سوخت، لامصب آفتاب نيست،تخممرغ روش بندازى، سه دقيقهاى نيمرو مىشه!»
تند به طرف هومن رفتم و بغلش كردم. كفش را به پايش كردم. ديدمباز هم گريه مىكند، مثل اينكه زمين بدجورى داغ بود و كف پايشسوخته بود. نازش را كشيدم، ولى او فقط گريه مىكرد. بوسيدمش و قولدادم برايش قاقا بخرم. سرش را يك ورى روى شانهاش خم كرد و ديگرصدايش در نيامد. هوا بدجورى گرم و شرجى بود. شلوار جينى كه به پاداشتم، حسابى كلافهام كرده بود. با اينكه تونيك گشادِ سفيد نخى تنمبود(3)، باز هم شُرشُر عرق مىريختم. موهايم را پشت سرم دم اسبى كردهبودم، با اين همه، پشت گردنم خيس عرق بود. به محض اينكه وارد سالنشديم، به طرف بوفه رفتم و براى هومن بيسكويت خريدم. بيرون سالنچند سوارى، بنز 190، آريا و پيكان جلو در سالن صف بسته بودند وهمگى با صداى بلند مىگفتند:«دربستى آبادان!» به باربر اشاره كردم و سوارى سفيدى كه از همه نزديكتر بود نشانشدادم و گفتم:«بىزحمت وسايل را آنجا ببر!» باربر وسايل را جابهجا كرد. قبل از اينكه سوار بشوم انعام باربر را دادمو با بچههايم سوار ماشين شديم. راننده پرسيد:«كجاى آبادان مىرىخواهر؟»
سيهچرده بود و ريش و سبيل نداشت و همين سيهچردگيش را بيشترنشان مىداد. به نظر چهل ساله مىرسيد. گفتم:«سيكلين(4)، پشتبيمارستان شركت نفت!» سوارى به طرف آبادان راه افتاد. خرمشهر و آبادان به وسيله پلى كهروى رودخانه كارون زده بودند به هم وصل مىشد. به پل خرمشهر كهرسيديم زيباييهاى دور و برم را نگاه كردم. خرمشهر، نزديكىهاى كارون،خيابان زيباى شط و فرماندارى خاطرات خوش گذشته را به يادممىآورد. زمانى را كه كوچكتر بودم و هنوز ازدواج نكرده بودم. غروبهاگاهگاهى به خرمشهر مىآمديم. هم هوا خنك بود و هم اينكه بابا به خاطرخوش اشتهايى دوست داشت عصرانه را بيرون بخوريم.