کفش های سرگردان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کفش های سرگردان - نسخه متنی

سهیلا فرجام‏فر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

باربر چرخ را هل داد و راه افتاد. من هم در
حالى‏كه پژمان بغلم بودكنارش راه مى‏رفتم. هومن هم پشت سرمان مى‏آمد. داشتيم با هم
به‏طرف سالن ايستگاه مى‏رفتيم كه يك‏هو هومن جيغ كشيد. هراسان‏برگشتم ببينم كه چه
شده؟ كفش از پاى راستش بيرون آمده و كف پايش‏روى آسفالت داغ مى‏سوخت. پژمان بغلم
بود و نمى‏دانستم چطور به‏هومن كمك كنم؟ باربر فورى چرخ را نگهداشت و پژمان را از
بغلم گرفت‏و گفت:

«خُو حق داره‏ئى بچه، پاش سوخت، لامصب آفتاب نيست،تخم‏مرغ روش
بندازى، سه دقيقه‏اى نيمرو مى‏شه!»


تند به طرف هومن رفتم و بغلش كردم. كفش را به
پايش كردم. ديدم‏باز هم گريه مى‏كند، مثل اينكه زمين بدجورى داغ بود و كف
پايش‏سوخته بود. نازش را كشيدم، ولى او فقط گريه مى‏كرد. بوسيدمش و قول‏دادم برايش
قاقا بخرم. سرش را يك ورى روى شانه‏اش خم كرد و ديگرصدايش در نيامد. هوا بدجورى گرم
و شرجى بود. شلوار جينى كه به پاداشتم، حسابى كلافه‏ام كرده بود. با اينكه تونيك
گشادِ سفيد نخى تنم‏بود(3)، باز هم شُرشُر عرق مى‏ريختم. موهايم را پشت سرم دم اسبى
كرده‏بودم، با اين همه، پشت گردنم خيس عرق بود. به محض اينكه وارد سالن‏شديم، به
طرف بوفه رفتم و براى هومن بيسكويت خريدم. بيرون سالن‏چند سوارى، بنز 190، آريا و
پيكان جلو در سالن صف بسته بودند وهمگى با صداى بلند مى‏گفتند:

«دربستى آبادان!»
به باربر اشاره كردم و سوارى سفيدى كه از همه
نزديكتر بود نشانش‏دادم و گفتم:

«بى‏زحمت وسايل را آنجا ببر!»
باربر وسايل را جابه‏جا كرد. قبل از اينكه
سوار بشوم انعام باربر را دادم‏و با بچه‏هايم سوار ماشين شديم. راننده پرسيد:

«كجاى
آبادان مى‏رى‏خواهر؟»


سيه‏چرده بود و ريش و سبيل نداشت و همين
سيه‏چردگيش را بيشترنشان مى‏داد. به نظر چهل ساله مى‏رسيد. گفتم:

«سيكلين(4)،
پشت‏بيمارستان شركت نفت!»
سوارى به طرف آبادان راه افتاد. خرمشهر و
آبادان به وسيله پلى كه‏روى رودخانه كارون زده بودند به هم وصل مى‏شد. به پل خرمشهر
كه‏رسيديم زيباييهاى دور و برم را نگاه كردم. خرمشهر، نزديكى‏هاى كارون،خيابان
زيباى شط و فرماندارى خاطرات خوش گذشته را به يادم‏مى‏آورد. زمانى را كه كوچكتر
بودم و هنوز ازدواج نكرده بودم. غروبهاگاه‏گاهى به خرمشهر مى‏آمديم. هم هوا خنك بود
و هم اينكه بابا به خاطرخوش اشتهايى دوست داشت عصرانه را بيرون بخوريم.

/ 136