کفش های سرگردان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کفش های سرگردان - نسخه متنی

سهیلا فرجام‏فر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سى‏امين روز از شهريور ماه هزار و سيصد و
پنجاه و نه ساعت 11/30صبح بود. مى‏خواستم به قطار اكسپرس برسم، براى همين على مرا
به‏همراه هومن يك سال و نيمه و پژمان دو ماه و نيمه به ايستگاه راه‏آهن‏انديمشك -
خرمشهر رساند. هواى گرم، مرطوب و شرجى چهل هفت -هشت درجه بيداد مى‏كرد. همه چيز
حالت چسبناك داشت. على پيراهن‏مردانه تترون چينى پوشيده بود. شرجى بدى بود؛ حتى عرق
هم به بدن‏مى‏چسبيد! على ساك را از روى زمين بلند كرد و با دست ديگرش هومن‏را بغل
گرفت. من هم آن يكى ساك را كه سبكتر بود دستم گرفتم و پژمان‏را محكمتر به خودم
چسباندم. على ما را در كوپه‏هاى قطار جابه‏جا كرد.اميدوار بودم بتواند براى هفته
بعد مرخصى جور كند و بيايد. در كوپه‏اكسپرس هوا خنك و مطبوع بود. احساس بهترى به من
دست داد. كوپه‏گنجايش چهار نفر را داشت. دو بليت مال من و بچه هايم بود و همسفر
ماكه خانم جوانى بود. وقتى به ايستگاه بعدى، يعنى ايستگاه اهواز رسيديم‏از ما
خداحافظى كرد و پياده شد. خنكى داخل كوپه حالت رخوت‏داشت. براى هومن يك شيشه شير
درست كردم. همين كه هومن چند تإ

؛ّّومِك به سر پستانك زد روى مبل قطار
وِلو شد و خوابش برد. پمپرز(1)پژمان را هم عوض كردم. چند دقيقه بعد، او هم زير
سينه‏ام به خواب‏رفت. هواى خنكِ و مطبوع و حركت ننويى قطار پلكهايم را سنگين كرد
ومن هم كم‏كم خوابم برد. چشم كه باز كردم، قطار كم‏كم به ايستگاه‏خرمشهر نزديك
مى‏شد. بارها اين راه را آمده بودم. حتى درختهاى كنارخط هم نشان مى‏داد كه به
خرمشهر زيبا نزديك مى‏شويم. از پله‏هاى‏واگن پياده شديم. حالا با دو تا بچه و دو
ساك‏دستى مانده بودم كه چه‏كنم؟ باربرى با قد متوسط، چهره‏اى آفتاب سوخته كه پنجاه
ساله نشان‏مى‏داد نزديكم آمد. با لحنى پدرانه گفت:

«مى‏خواى كمكت كنم؟»
ذوق‏زده گفتم:

«ها پدرجان، خدا خيرت بده.»
در حالى كه ساكها را توى چرخ دستى‏اش
مى‏گذاشت، پرسيد:

«ازتهران مى‏آى؟»
گفتم:

«نه، از دزفول. ايستگاه انديمشك سوار
شديم.»(2)

/ 136