کفش های سرگردان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کفش های سرگردان - نسخه متنی

سهیلا فرجام‏فر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زير پل خرمشهر هميشه بساط بود. به قول معروف
بساط شكم!جگركى، كبابى، شربت، آب ميوه، بستنى، نوشابه و خلاصه هر چه كه‏مى‏شد به
جاى عصرانه خورد. آن زمان كه نُه - ده ساله بودم، تمام‏دلخوشيم اين بود كه غروبهاى
تابستان برسد و بابا ما را به شهربازى‏خرمشهر ببرد. آبادان شهربازى نداشت. براى
همين هر بار به خرمشهرمى‏رفتيم بساط بازيم به راه بود. هميشه بعد از اينكه
بازيهاى‏مان تمام‏مى‏شد و ديگر وقتى بود كه بايد به خانه برمى‏گشتيم، روى
پل‏مى‏ايستاديم و غروب خورشيد را نگاه مى‏كرديم. روى پل تا خط افق‏ديده مى‏شد و
خورشيد تا آخرين لحظه‏اى كه محو شود در تيررس نگاه‏بود. كارون هم يادآور خاطرات خوش
بود. كارون با آب گل‏آلودش كه درآفتاب مى‏درخشيد زير پايمان بود و مثل هميشه روان.
زير پل قايقها وبلمها در حال رفت و آمد بودند و مسافران منتظر را از اين سوى آب
به‏سوى ديگر مى‏بردند. صاحبان دكه‏هاى كبابى و جگرى با چهره‏هاى شادو خندان مشغول
كار بودند و معلوم بود بازارشان رونق دارد. از روى‏منقلهاى زغالشان بوى مطبوعى بلند
مى‏شد. جلو هر دكه‏اى چند صندلى‏و ميز فايبر گلاس يا چوبى به رنگهاى شاد و روشن
بود. مردم روى‏صندليهاى رنگى نشسته و مشغول غذا خوردن و صحبت كردن بودند.همه چيز
شاد، زنده و دلپذير به نظر مى‏آمد.

بعد از گذشتن از پل خرمشهر كم‏كم به آبادان
نزديك شديم. از جلوفرودگاه و هتل كاروانسرا گذشتيم. به فلكه «بريم»(5) كه رسيديم،
بوى‏آشناى گيس(6) به مشامم خورد. بو را با اشتياق به داخل ريه‏هايم‏فرستادم. مدتى
بود كه به آبادان سفر نكرده بودم. چقدر دلم براى نخلهاى‏هميشه سبز و براى شط محبوبم
تنگ شده بود. نرسيده به خانه، پژمان دراثر گرما، استفراغ كرد. فورى سر و صورتش را
تميز كردم. بالاخره به خانه‏پدرى رسيديم. خانه ما در محله سيكلين آبادان بود. خانه
درست مجاوربيمارستان شركت نفت قرار داشت. ما سه فرزند بوديم و من اولين بچه‏خانواده
بودم. بعد از من به ترتيب برادرم سعيد با سه سال اختلاف وخواهرم مژگان با هشت سال
اختلاف سن از من به دنيا آمدند. در كوچه ماهشت خانه قرار داشت كه در حياط هر يك رو
به روى هم باز مى‏شد.چهار خانه سمت راست كوچه و چهار خانه سمت چپ كوچه بود. هرخانه
يك حياط در جلو و يك باغچه پشت خانه داشت. در حياط آهنى وديوارهاى آن آجرى بود.
قسمت جلو خانه‏ها، به وسيله ديوارهاى آجرى‏از هم جدا مى‏شدند. ولى در پشت خانه كه
باغچه قرار داشت، درديگرى بود كه به آن اصطلاحاً درباغ گفته مى‏شد و ماشين‏رو بود.
قسمتى‏از باغچه را گلهاى كاغذى خوشرنگ، رُز، ناز، و شاه‏پسند رنگارنگ كاشته‏بوديم و
در قسمت ديگرى از آن، بابا سبزيجاتى مثل تره، ريحان و نعناع وتربچه كاشته بود. روى
محوطه چمن‏كارى شده، تاب فلزى سفيد رنگ‏چهار نفره‏اى قرار داشت. قسمتى هم، حالت
پاركينگ داشت كه باباماشينش را آنجا پارك مى‏كرد. خانه‏ها در اين قسمت به وسيله
جالى(7) ازهم جدا مى‏شدند و ديگر ديوارى در كار نبود. حاشيه جالى رإ
ے
؛ك‏شمشادهاى سبز پوشانده بود. در قسمت
حياط جلو آشپزخانه، توالت،حمام و يك اتاق اضافى بود. ساختمان اصلى يك سالن بزرگ
پذيرايى،ناهارخورى، هال و سه اتاق ديگر داشت كه دو تا اتاق آن رو به باغ(8)
بازمى‏شد. اتاق رو به باغ در سمت راست خانه مال من بود. وقتى محصل‏بودم در همان
اتاق مى‏نشستم و انشاهاى قشنگ مى‏نوشتم و نمره بيست‏مى‏آوردم. بعد از ازدواجم هم،
هر وقت به منزل پدرى مى‏رفتم مادرهمان اتاق را در اختيار من و على مى‏گذاشت. اتاق
رو به باغ تقريباً دوازده‏مترى بود. گوشه‏اى از آن تختم بود و يك ميز آينه‏دار
كوچك. پايين ميزآينه‏دار قفسه‏هايى بود كه مى‏توانستم كتاب و وسايل ديگرم را
آنجابگذارم. پنجره اتاق رو به باغ باز مى‏شد. وارد دبيرستان كه شدم تمام‏خوشيم اين
بود كه توى اتاقم صفحه گوش كنم. آن موقع هنوز ضبطصوت به ايران نيامده بود و تنها
راه گوش كردن به موسيقى صفحه‏هاى‏گرامافون بود. هميشه صداى گرام بلند بود و باعث
اذيت ديگران مى‏شد.براى همين از بابا خواستم تا سقف را آكوستيك كند. اين طورى
ديگرصدا در اتاقم مى‏ماند و بيرون نمى‏رفت. آن قدر به صفحه‏ها دل بسته‏بودم كه تنها
تزيين اتاقم هم از صفحه‏ها بود. يك قرقره نخ ويترين خريده‏بودم و آنها را با حوصله
از وسط صفحه‏هايى كه خراب شده يا مستعمل‏بودند رد كرده بودم. صفحه‏ها را با بلند و
كوتاه كردن نخها از سقف آويزان‏كرده بودم.

/ 136