آغازی بر یک پایان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آغازی بر یک پایان - نسخه متنی

مرتضی آوینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آغازي بر يک پايان

شهيد سيد مرتضي آويني

ترديد دارم که در سياره زمين هنوز هم جوامعي وجود داشته باشند که تسليم اقتضائات تمدن اروپايي که جهان امروز را يکسره در تسخير دارد نشده باشند. نهادهاي اجتماعي ، سياسي و فرهنگي دنياي متمدن تا آنجا انسان جديد را محاصره کرده اند که اصلآ تصور ديگري از «حيات بشري» جز اينکه هست ندارد. بچه ها در ميان خانواده هايي به دنيا مي آيند که عادات و فرهنگ ملازم با همين صورت خاص از از زندگي بشري را به ناچار پذيرفته اند. تلويزيون ها در واقع امر با يک آنتن مشترک در سراسر جهان به يک فرستنده مرکزي متصلند که يک پيام مشترک جهاني را به جذاب ترين صورت ها ارائه مي دهد.

کودکان پاي تلويزيون ها رشد مي کنند و به مهد کودک ها ،کودکستان ها و مدارس و دانشگاه هايي مي روند که باز هم از اموزش پرورش و تعليم و تعلم هيچ تصور ديگر ي جز اين که هست ندارند. اين آموزشگاه ها، از مهد کودک تا دانشگاه ،متعهد ند که شهروندان خوب ومطيع و کاملآ استانداردي براي دهکده جهاني تربيت کنند _ و چنين مي کنند. بالاخره ضرورت معاش جوانان را _ تحصيل کرده و يا تحصيل نا کرده_ به صورتي جابرانه و مکانيکي به درون نهاد هاي اجتماعي مي رانند که بر سراسر سطح کره زمين گسترده اند و با يک مکانيسم واحد و در خدمت غاياتي مشترک اداره مي شوند . تمدن نهادي شده غرب که موفق شده است فرهنگ خويش را به صورت اشيايي هدفمند و نظامي تکنولوژيک که روز به روز به آخرين مراحل اتوماسيون _خودکاري _ و دقت رياضي وار نزديک مي شود در آورد و از طريق متدولوژي و ابزار پيچيده اتوماتيک جهان را تسخير کند، مطلقآ اجازه نمي دهد که هيچ يک از افراد بشر صورت ديگري از حيات را جز اين که اکنون هست تجربه کنند. و بنابراين ، وضع انسان در برابر حيات يک «وضع» جبري است. او حق انتخاب ندارد و بنابراين ، اصلا آزاد نيست. ازادي در اختيار انتخاب است ، در اراده آزاد ، و حال که که بشر نمي تواند هر طور که خود مي خواهد زندگي کند و از اين بدتر ، حتي کم ترين امکان شناخت صورت هاي ديگري از زندگي انساني را از دست داده است، چگونه بايد از آزادي و اختيار سخن گفت؟

چرا هيچ يک از انقلاب هاي پا گرفته در اين سوي کره زمين امکان نيافته اند که پس از پيروزي، به فرهنگ مستقل خويش و نهادهاي اجتماعي متناسب با آن روي بياورند و به نا گزير ، در يک مقابله فرسايشي ، رفته رفته معيارها و مقياس هاي تمدن غربي را پذيرفته اند ؟ چرا چنين است؟تمدن امروز کليت و شموليتي دارد که آن را تجزيه ناپذير مي سازد. همه اين انقلاب ها _ حتي انقلابي همچون الجزاير که در نسبت با دين بر پاشده است _ بعد از پيروزي به اين توهم دچار آمده اند که مي توانند فرهنگ مستقل خويش را با تکنو لوژي غربي و برنامه هاي جذاب غرب براي توسعه اقتصادي جمع آورند، حال آنکه اين امر عملآ ناممکن است.

هر چه به پايان قرن بيستم نزديک تر ميشويم بيش تر و بيش تر مي توان صورت هاي متناقض نهفته در باطن تمدن تکنولوژيک را آشکارا ديد. تمدن امروز ذاتآ گرفتار تناقض است و از زمره جدي ترين اين تناقض ها آن است که بشر متمدن در عين انکه در جهان «محاکمه»کافکا مي زيدو از هيچ حق انتخابي برخوردار نيست. جامعه محيط بر خويش را باز و آزاد مي انگارد. کافکا راست مي گويد : لازمه عمل مسئولانه آزادي است، و در جهان کنوني انسان با زنجير به دنيا مي آيد ، زنجير هايي ناديدني که او را خواه ناخواه و بي آنکه بداند، به سوي غاياتي که ملازم با تمدن کنوني است مي کشانند. اين تناقض هنگامي خود را به صورت تمام نشان مي دهد که بدانيم همين بشري که جامعه محيط بر خود را «باز» مي داند و به تقديس آزادي روي مي آورد ، در هيچ يک از ادوار حيات خويش بر کره زمين تا اين اندازه که امروز هست اسير و برده نبوده است ؛ نه فقط برده نفس اماره خويش ، بلکه زنداني تمدني که افراد بشر را از گهواره تا گور به بند کشيده است. جهان امروز جهاني است که آلدوس هاکسلي در «دنياي متهور نو» تصوير کرده است .آنچه موجب شده که بشرنتواند بر اين واقعيت آگاه شود و اسارت خفت بار و ذليلانه و بسيار وحشت اور خويش را نسبت به جهان بيرون دريابد، همين نظام صنعتي جابرانه و بي رحمي است که با دقتي تقريبآ مطلق و شيوه هايي انتزاعي سيطره خويش را بر حيات انسان گسترانده است. تکنولوژي موجوديتي کاملآ فرهنگي دارد و هرچه به سوي خود کاري _اتوماسيون _ بيش تر حرکت کند، بيشتر و بيشتر به صورت ابزار خارج مي شوند،و جز به استخدام فرهنگ غرب در نمي آيد.

يکي ديگر از اين تناقض ها «دموکراسي» است. دمو کراسي به مفهوم «حکومت مردم» است ، اما در عمل، حتي در بهترين نمونه هاي حکومت دموکراتيک ، حقوق ملت نقابي است که در پس آن ثروتمندان پنهان شده اند.

اشپنگر مي گويد:

اگر در ميان طرفداران دموکراسي نفوس مقتدري وجود نداشت، موضوع دموکراسي فقط در درون دلها و روي کاغذ باقي مي ماند.... در نزد اين نفوس مقتدر، ملت فقط ميداني است براي اعمال قدرت، و عقايد و ايده آلها وسيله اي است براي به دست آوردن آن.....

دموکراسي يکي ديگر از تناقض هايي است که در ذات غربي وجود داشته و اکنون آشکارا شده است. تصور دموکراسي _ يعني حکومت مردم _ بسيار فريبنده و جذاب است، اما در عمل همواره قليلي از مردم با استفاده از ريا کاري و مردم فريبي حکومت را به دست مي گيرند. اشپنگلر مي گويند:

همانطور که در قرن نوزدهم تاج و عصاي سلطنتي را وسيله ظاهر سازي و نمايش ساختند، اينک، «حقوق ملت» را در مقابل انبوه مردم سان مي دهند.... پول جريان انتخابات را اداره کرده و آن را به نفع پولداران خاتمه مي دهد و جريان انتخابات به صورت يک بازي ساختگي در خواهد آمد که تحت عنوان «اخذ تصميم ملت» به معرض نمايش عمومي گذارده مي شود.

دموکراسي نمي تواند به صورت يک ايدئولوژي حکومتي در آيد چرا که همواره در عمل ، به چيزي متناقض با مفهوم اصلي خويش مبدل خواهد شد . يعني در درون دموکراسي ، وقتي کار به تشکيل حکومت مي کشد، امري ناقض«حکومت مردم» وجود دارد، چرا که مفهوم مردم در حيطه عمل مصاديق بسيار متفاوت و متضادي پيدا مي کند . عملآس گروه هايي از مردم حکومت را در دست خواهند گرفت و قدرت را مصادره به مطلوب خواهند کر د که بيشتر ، از ثروت ونفوذ برخوردار هستند . نمونه هاي تحقق يافته دموکراسي در جهان امروز بدون استثنا مويد نظراتي هستند که اشپيگلر در سال 1920 بيان کرده است:

حس قدرت طلبي که در زير لفافه دموکراسي به فعاليت مشغول است شاهکار خود را به چنان خوبي انجام داده که حتي وقتي مردم را به شديد ترين وضعي به قيد رقيت و بردگي مي کشد، ايشان به قدري اغفال شده اند که تصور مي کنند معني آزادي همين است، و هر چه طوق اسارت تنگتر مي شود به نظر مردم چنين جلوه مي کند که دائره آزادي وسيعتر شده است.

تحولي تاريخي بشر جز از طريق انقلاب ممکن نيست. آنان که اين نظريه را نمي پذيرند، به وضع موجود دل بسته اند. در درون انسان ميلي براي ماندن هست و ميل ديگري هم براي رفتن؛ و اين دومي قوي تر است. از آنجا که بشر اهل عادت است و دل به ماندن مي سپارد،تحول تاريخي اش جز از طريق انقلاب ممکن نيست. انقلاب يک تغيير دفعي است و ناگهاني روي مي دهد و همه عادات گذشته را در هم مي ريزد و بنابراين، نمي تواند که صورتي مدام پيدا کند. «انقلاب دائمي» يک آرزوي شيرين، اما دست نيافتني است. زندگي في نفسه ملازم با عاداتي است که او را دعوت به ماندن مي کنند و انقلاب کوچيدن است. عشاير کوچ رو با آنکه عاداتشان را نيز با خويش به ييلاق و قشلاق مي برند و کوچيدنشان از مصاريق هجرت معنويت نيست، رفته رفته وادار به ماندن مي شوند و هم اکنون نيز، جز گروه هايي قليل از آنان، همه را جاذبه اسکان بلعيده است.

گسترده عادات هر چه عميق تر و وسيع تر باشد، انقلابي بزرگ تر لازم است تا بندهايش را از دست و پاي جان بشر- بگسلد و خواه نا خواه چنين نيز خواهد شد- و هر چه عادات ملازم با ماندن عميق تر و و وسيع تر باشد، درد و رنج هجرت و انقلاب بيشتر است و بنابراين، از هم اکنون مي توان وسعت مصائبي را که «انقلاب جهاني فردا» براي بشر پيش خواهد آورد، به حدس و گمان دريافت. ترديدي نيست که بشر امروز از يک «انقلاب جهاني» گريزي ندارد، چرا که تمدن امروز خواه ناخواه وسعتي جهاني يافته است. هيچ يک از تمدن هاي گذشته پايدار نمانده اند، چرا که تمدن دعوت به ماندن و سکون و استقرار مي کند و ذات بشر عين بي قراري و تحول است. قرار انسان در بي قراري است چرا که او «دارالقرا» را در بهشتي بيرون از اين عالم مي جويد و بهشت هاي زميني ، هر چند او را براي زماني کوتاه بفريبند، نمي توان که از هجرت معنوي بازش دارند. اين يک کشش ماوراءالطبيعي است که هرگز تعطيل بردار نيست، اگر چه ممکن است همچون جزرو مد آب اقيانوسها، در تبعيت از يک نظم ادواري شدت و ضعف داشته باشد.

تقابل «انقلاب . استقرار»، تقابل «فرهنگ و تمدن» است. تمدن همان فرهنگ است که تعين يافته و در پي استقرار بر آمده است. فرهنگ طالب انقلاب است و تمدن طالب استقرار، و بناراين، چه بسا که تقابل فرهنگ و تمدن به يک تعارض جدي بينجامد. آنچه در مورد تمدن غرب روي داده آن است که فرهنگ چيزي جز روش ها و ابزاري که تمدن غرب بوجود آورده است، نيست. يعني متدولوژي و تکنولوژي صورت مبدل همان فرهنگي هستند که تمدن غرب بر آن تاسيس يافته و اين واقعه بسيار عجيبي است. به عبارت ساده تر بايد گفت که در تمدن امروز غرب فرهنگي بجز روش ها و ابزار وجود ندارد( و اين گفته، صورت اعم اين سخن مک لوهان را به ياد مي آورد که «رسانه همان پيام است.») و بنابراين، پذيرش فرهنگ غرب مفهومي جز پذيرش روش ها و ابزار - متدولوژي و تکنولوژي- ندارد و اين توهم که ما ابزار را اخذ مي کنيم و فرهنگ غرب را رها مي کنيم جز سرابي بيش نيست.

روزگار ما روزگار اصالت فايده عملي نيز هست و اغلب مردمان، خواه ناخواه، دانسته يا نادانسته پراگماتيست هستند و بنابراين، بلا درنگ به اين پرسش دچار خواهند آمد که فايده عملي اين سخنان چه مي تواند باشد. آيا نتيجه عملي اين سخنان آن است که ما بايد به متدولوي و تکنولوژي عالم جديد پشت کنيم و هر چه را که هست بدون هيچ گزينشي به دور بيندازيم؟ جواب اين است که:

«خير! اما گزينشي را هم که از آن سخن ميرود سهل نبايد انگاشت. ما بايد در صدد تسخير روح و جوهر تمدن جديد برآييم، نه جسم آن. ما نبايد تسليم همان نسبتي شويم که بين بشر جديد و تکنولوژي و متدولوژِي وجود دارد. تسخير جوهر تمدن جديد در گرو همين تغيير نسبت است و اگر نه، گزينشي آن سان که ما انتظار مي بريم امکان پذير نخواهد بود.»

علي رغم اهميت بسيار زيادي که براي اين بحث قائل هستم قصد ندارم که بيش از اين، يعني آن سان که چنين بحث اقتضا دارد، در آن ورود پيدا کنم. دنباله اين بحث آن همه بلند است که به هر تقدير ناگزير خواهيم شد که آن را نيمه کاره رها کنيم.

ده ها سال است که تلاش همه فيلسوفان و متفکران مومن به تمدن تکنولوژيک غرب متوجه آن است که «تئوري انقلاب» را نفي کنند و معترضان را به «اصلاح» حواله دهند، حال آنکه رفته رفته بر آشفتگان نه به انکار اعراض که به انکار ذات غرب رسيده اند و اينان بالتبع در جست و جوي تفکر تازه اي هستند که با لذات با آنچه هست متفاوت باشد. اضطرابي که بشر امروز را فرا گرفته است نشان از يک زلزله قريب الوقوع دارد، زلزله اي که تمدن غرب را از بنيان ويران خواهد ساخت و نسبت انسان با خويشتن خويش و عالم ديگرگون خواهد کرد. از آنجا که تمدن امروز جهان را در تسخير دارد، انقلاب فردا نيز يک واقعه جهاني خواهد بود و به يکباره همه عالم را خواهد بلعيد.

حتي اگر هيچ برهان ديگري در دست نداشتم، ظهور انقلاب اسلامي -و بهتر بگويم، بعثت تاريخي انسان در وجود مردي چون حضرت امام خميني(س) براي من کافي بود تا باور کنم که عصر تمدن غرب سپري شده است و تا آن وضع موعود که انسان در انتظار اوست فاصله اي چندان باقي نمانده است. حقيقت دين را بايد نه در عوالم انتزاعي، که در وجود انسان هايي جست که خليفه اللهي مبعوث شده اند. فصل الخطاب با انسان کامل است و لا غير.

/ 1