بَفرينه - بفرینه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بفرینه - نسخه متنی

علی اشرف درویشیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
درباره نويسنده :

علي اشرف درويشيان در 3 شهريور 1320 در
كرمانشاه متولد شد. پس از تحصيل در دانشسرا، به تدريس در مدارس روستاهاي گيلان غرب
و شاه آباد غرب پرداخت كه فضاي فقر زده ي اين مناطق، بعدها در اكثر آثار داستاني او
بروز يافت.

او بعدتر به تهران آمد و در رشته ي ادبيات ادامه ي تحصيل داد.
پيش از انقلاب 57، چند بار به علت فعاليت هاي سياسي به زندان افتاد و نخستين
داستان هايش را در همانجا نوشت.

از او چندين مجموعه داستان و رمان منتشر شده
كه اكثرا با اقبال خوانندگان مواجه شده و به چاپ هاي متعدد رسيده است. همچنين
مجموعه يي به نام «فرهنگ افسانه هاي مردم ايران» را در دست تنظيم دارد كه تا كنون
ده جلد از آن منتشر شده است.

كتابهاي
مربوط:

آثار درويشيان در
بوته نقد

از ندارد تا
دارا

افسانه ها و
متل هاي كردي

چهار كتاب: از اين
ولايت، آبشوران، فصل نان، همراه آهنگ هاي بابام

چون و
چرا

داستانهاي محبوب
من- 2 جلد

درشتي

سالهاي
ابري

سلول
18

سي و دو سال
مقاومت در زندانهاي شاه: خاطرات صفرخان (صفر قهرمانيان)

فرهنگ افسانه هاي
مردم ايران - جلد نهم

فرهنگ افسانه هاي
مردم ايران: شامل 103 افسانه ايراني-جلد هفتم

يادمان صمد
بهرنگي

بَفرينه

لب ايوان، زير برق آفتاب نشسته بودند. بفرينه (1) به سينهي
مادر تكيه داده بود. زن او را محكم در ميان زانوان خود گرفته بود. موهاي طلايي
بفرينه، در زير دندانههاي شانه، نرم و صاف بر پوست مهتابي گردن و دوشش پاشيده
مي شد. با هر شانه موها، پياله پياله روي هم چين مي خوردند:

«آي گوشم! گوشم
را كندي»

«چه شد؟ لابد گوش تو از كاغذ است. اگر گوش آدم با شانه كردن كنده
مي شد، الان توي دنيا هيچ كس گوش نداشت.»

بفرينه، تند به گوش خود دست كشيد.
نوك انگشتان خود را با دقت نگاه كرد تا مطمئن بشود كه گوشش خون آمده يا
نه.

مادر به شوخي گفت:

«هَي هَي، هَي هَي. گوش ات افتاده و تو خبر
نداري. بايد امروز بروم سراغ مامو مقدور و يك گوش بزغاله برات بخرم.»

پسركي
در روي زمين خاكي ايوان، زير خود را خيس كرده بود و داشت انگشت انگشت از گِل زير
خود مي خورد. زن به پسرك رو كرد:

«آهاي يوسفه (2) ... اخه ... اخه ... اي تف
به كار و كردارت! ببين چه ملچ و ملچي راه انداخته. مثل اين كه باقلواي تنوري
مي خورد بدبخت.»

حبابي روي يكي از سوراخ هاي بيني پسرك، هي بزرگ و هي كوچك
مي شد. يوسف با كونه خيزه، خود را به مادر رساند. بفرينه خود را از قيد دو زانوي
مادر بيرون كشيد. زن با گوشه ي پيرهن، دماغ بچه را گرفت. انگشت در دهن بچه گردانيد
و تكه اي گِل بيرون آورد. حباب، روي گل بوته ي سرخ پيرهنش سريد و آرام آرام كوچك شد
تا به هيچ رسيد. زن به اتاق رفت. از گوشه اي تاريك، چادر كهنه اي برداشت آن را روي
زمين پهن كرد. يوسف را در چادر پيچيد. بفرينه به مادر نزديك شد و پشت به او ايستاد.
زن بچه را به پشت او بست:

«اگر خيلي بي طاقتي كرد بازش كن. حواست باشد به
زمينَش نزني! مواظب مرغ و جوجه ها باش. به سوراخ سُنبه ي مار و مور انگشت نكني! چيز
ناجوري برنداري بخوري. براي ناهارت از زلاته ي (3) ديشب كمي مانده، ظهر با نان
بخور. نان خشك و قند در طاقچه گذاشته ام. هر وقت يوسفه گرسنه اش شد، بكوب، خمير كن
و به او بده. نگذار پخشه (4) روي دماغ و دهنش بنشيند.»

هم چنان كه سفارش
مي كرد، نان پيچه را برداشت. به سوي ديوار كاه گلي رفت و با خود گفت:

«اين
دووانه (5) و اين هم تَه ورداس (6). »

آن ها را از بيخ ديوار گرفت و به كمر
بست. كلاف طنابي را كه كنار پله افتاده بود، برداشت و به دوش انداخت. هنوز پايش را
روي پله نگذاشته بود كه بَفرينه با يك تكان، يوسف را روي گُرده ي خود جا گير كرد.
دست روي دامن ماليد و از جيبش نامه ي مچاله شده اي بيرون آورد. چند خط از نامه را
كه در اثر ماليدن انگشت محو شده بود، به مادرش نشان داد. گردن كج كرد. خجولانه و با
التماس گفت:

«ننه باز هم برايم مي خواني؟»

زن برگشت. لب هايش به
لبخند كم رنگي باز شد. نامه را از دختر گرفت. به چهره ي پريده رنگ او خيره
شد:

«دارد دير مي شود. دو روز است كه اين نامه آمده و من هزار بار آن را
براي تو خوانده ام. به خدا خسته شدم.»

ناگهان دلش سوخت. دستي به موهاي
بفرينه كشيد:

«امروز دختر خوبي باش هر چه به تو گفتم انجام بده تا دم غروب
كه از بيشه آمدم باز هم آن را برات بخوانم.»

بفرينه سرش را به شكم مادر تكيه
داد و آرام پيرهنش را بوسيد. نامه را قاپيد و در جيب گذاشت. دو دست را از پشت، زير
نشيمنگاه بچه قفل كرد. بچه كه حس مي كرد مادرش مي خواهد دور بشود، لب ورچيد و به
سوي مادر چرخيد، اما بفرينه چند بار به هوا پريد. بچه به خنده افتاد. بفرينه به
پايين حياط دويد و در كنار لانه ي مرغ و جوجه ها نشست.

مادر، توي كوچه،
قهقهه ي خنده ي بچه را شنيد و دلش آرام گرفت.

***

زن به دامنه ي تپه
رسيد. نخ كيسه ي دوغ، مچش را آزار مي داد. آن را باز كرد و به دست ديگر داد. طناب
را روي پشت جا به جا كرد. به راه پيچ در پيچي كه از نوك تپه به پايين مي آمد و پهن
مي شد، چشم دوخت. مردي در تقلاي پايين سراندن توده اي هيزم در راه مارپيچي بود. گاه
توده ي هيزم مرد را به دنبال خود مي كشيد و او را از خط مارپيچي خارج مي كرد. غبار
غليظي در پي او به هوا مي رفت و مرد را براي چند لحظه در خود
مي پوشاند.

مامو مقدور چوپان، چند گام دورتر از گله، با بيلكانش، ريشه اي
خوردني را از دل خاك بيرون مي كشيد و آواز غريبانه اي مي خواند:

«با گاو آهن
غم، زمين غم را شخم زدم.

و در آن دانه ي غم پاشيدم.

حاصلم غم بود. آن را با
داس غم درو كردم.

دانه هاي غم را به آسياب غم بردم.

آرد غم را با آب غم خمير
كردم.

و در تنور غم پختم.

نان غم را بر سفره ي غم گذاشتم.

همسفره ام غم
بود.

در كنارش نشستم و با غم خوردم.»(7)

«سلام و عليكم مامو
مقدور!»

پيرمرد كمر راست كرد و گردن چرخاند:

«سلام و عليكم و عليكم
سلام، سليمه خانم. چه خبر از حه مه (8)؟ »

«نامه اش دو سه روز پيش آمده،
نوشته تا چند روز ديگر مرخصي مي گيرد و مي آيد كه سري به ما بزند.»

«پناهش
به خدا. به خير و سلامت بيايد ايشالا.»

«سلامت باشي مامو. خدا تو را هَي پير
و هَي جوان بكند.»

سليمه به درخت بلوط پاي تپه رسيد. كلاغي بر درخت نشست و
سه بار قار زد. سليمه به كلاغ گفت:

«خير خه وه ر (9) ... خير خه وه ر ...
خير خه وه ر.»

انگشت اشاره اش را قلاب كرد و عرق ابروها را گرفت. پشت خم كرد
و پا بر راه مارپيچي گذاشت. در نيمه ي راه به مردي كه بار هيزمش را پايين مي آورد،
رسيد. همسايه را شناخت:

«مانده نباشي خالو مولود.»

«ساق و سلامت باشي
خواهرم. چه ناوقت آمده اي!»

سليمه نفس تازه كرد:

«زن بچه دار نصفش
مال خودش نيست خالو. تا بچه ها را رو به راه كردم، نيمه روز شد.»

مرد گفت:
«خب، خوبي اش اين جاست كه در روز بهاره هركس به آرزويش مي رسد. هر چه بخواهي روزگار
دراز است.»

به بالاي تپه به نقطه اي دور اشاره كرد:

«مواظب بيشه باش.
جانورها از غرش ميگ و ميراژ ... به وحشت افتاده اند و ناغافل حمله مي
كنند.»

«مواظبم خالو. آدم لُخت و پَتي، پهلوانِ خداست. خودم كم تر از آن ها
نيستم.»

***

بهار، همه جا نشسته بود. باد بوي تلخ شكوفه ي بادام كوهي
مي آورد. سليمه خسته بود. داس را چپ و راست به شاخه ها فرود مي آورد و عرق مي ريخت.
صورتش گُل انداخته بود و به زيبايي و ظرافت ناني نازك، شده بود. از ظهر خيلي گذشته
بود. تكيه بر كُنده اي داد. خواست بند كيسه ي دوغ را باز كند كه غُرشي بيشه را
لرزاند. چند شكوفه از درخت بادام كوهي پر پر زد و روي زمين ريخت. سليمه هراسان از
جا پريد. سه هواپيما اوج مي گرفتند. در پس تپه اي غبار انفجاري در هوا پهن مي شد.
باد ملايمي آرام آرام، غبار را بيرنگ مي كرد و به جانب روستا كه حالا در زير پاي
زن، خاموش و دراز به دراز افتاده بود، مي آورد.

سليمه آرام زمزمه كرد: «شكر
خدا، از ما خيلي دور است.»

با غرش چند انفجار ديگر، آگِرملوچ ها (10)، با
قشقرق عجيبي دور شدند. همه جا ساكت و خلوت شد. شاخه اي بر تنه ي درختي كشيده مي شد
و صدايي چون خاراندن تن با ناخن به گوش مي رسيد. بوي بد و ناآشنايي، جاي بوي تلخ
شكوفه هاي بادام را مي گرفت.

سليمه خارشي در گلوي خود احساس كرد. سرفه زد.
بلند شد و دل نگران، بار هيزم را در راه مارپيچي انداخت.

***

بال و
پر آفتاب از دشت و تپه هاي دوردست بر چيده مي شد. رنگ ده، در سايه ي تپه، به كبودي
مي زد. سليمه دنباله ي طناب را محكم دور دست پيچيده بود و آهسته آهسته، عرق ريزان،
از خم هر پيچ، بار را مي سراند و طناب را شل و سفت مي كرد تا بار هيزم مهار بشود و
او را با خود به ته دره نغلتاند. به آخرين پيچ تپه كه رسيد، نفسش تنگي كرد. بوي
مرموز هنوز در هوا بود. گاه تندتر به مشام مي رسيد و گاه با وزش باد، ملايم مي شد.
سليمه به زمين نشست و بار هيزم را با تقلا بر دوش گرفت. كف دست هايش مي سوخت و كزكز
مي كرد. به پاي درخت بلوط رسيد. كلاغي به پشت افتاده و پاهايش به هوا بود. مامو
مقدور بي سر و صدا و آرام به درختي تكيه داده بود. زن درست متوجه نشد كه مامور
مقدور مثل هميشه گفته باشد:

«مانده نباشي. به خير بيايي!»

اما زن با
خستگي نفس بلندي كشيد و جواب هميشگي را داد:

«به سلامت باشي مامو!»

و
با ترديد به سوي مامو مقدور نگاه كرد. مامو سر روي زانوها گذاشته بود. بيلكانش را
در بغل داشت و دست هايش رو به جلو آويزان بود. ريشه ي گياه نيم جويده اي در جلو
پايش تف شده بود. زن تصور كرد كه مامو در حال بستن بندهاي خامينه اش (11) مي باشد.
پس سرفه اي زد و با صداي بلند گفت:

«مامو! تو كه هميشه در خوابي، دارد غروب
مي شود، كي مي خواهي گله را برگرداني، خانه آباد!»

مامو تكان نخورد. زن به
گوسفندها خيره شد. سر بر پشت يكديگر نهاده و آرام بودند. سرفه نمي كردند. كاويج
(12) نمي كردند. سگ گله، گردن بر خنكاي خاك چسبانده بود.

باد، آرام مي وزيد.
بو كم تر و كم تر مي شد؛ اما گلوي زن هم چنان مي خاريد. با دلشوره اي مبهم طناب را
ول كرد. بار به زمين افتاد. به سوي مامو رفت. پرنده اي از دور دست، جيغ
كشيد:

«وي وي .... وي وي .... وي وي...»

ترس و دلهره در دل سليمه
دويد؛ اما پيش رفت. با ترديد دست بر دوش مامو گذاشت:

«مامو
چرا...»

مامو روي زمين غلتيد و چشمان وغ زده اش به طاق آسمان مات ماند.
سليمه جيغ كشيد و از مامو دور شد. پايش به تنه ي گوسفندي گير كرد و با صورت روي
گوسفند ديگري افتاد. جيغ كشان به هوا پريد. سگ گله در جايش خشك شده
بود.

سليمه مشت به سينه كوبيد. سربند از سرش افتاد. چنگ در شلال گيسوان خود
برد. به صورت، ناخن كشيد و با زانوان بي حس به سوي خانه دويد. در حاشيه ي ده به
اولين خانه رسيد. خانه ي خالو مولود. بار هيزمش هنوز در كنار ديوار حياط بود. خالو
مولود كمي به پهلو خميده بود. به ديوار خانه اش تكيه داده بود. گيوه ي نيم چيده اي
در دست داشت. كلاف نخش به سرازيري افتاده بود. سر نخ در زير دندان ها، از گوشه ي لب
آويزان شده بود.

سليمه چنگ به صورت كشيد. از جاي ناخن هايش خون بيرون زد.
فرياد كشيد:

«خالو... خالو چه بلايي به سرمان آمده؟»

خالو مولود با
چشمان از كاسه بيرون زده به هره ي ديوار زل زده بود. آن بوي مرموز با وزش باد كم و
زياد مي شد. زن سرفه زنان در چوبي حياط خودشان را كه ديوار به ديوار خانه ي خالو
مولود بود با يك ضربه ي تنه، باز كرد:

«بفرينه ... آهاي بفرينه! عزيز دلم
كجايي؟»

خود را با چند گام بلند به لانه ي مرغ رساند:

«بفرينه خانمم،
يوسفه ي نازكم، خوابيده اند. الاهي بميرم عزيزاكم. ظهر چيزي خورده ايد يا
نه»

بفرينه مثل مادري مهربان يوسف را روي بازوي ني قلياني خود خوابانده بود.
جوجه ها در كنار مرغ ولو شده بودند، بي نفس. مرغ سر در زير بال بي حركت مانده
بود.

زن دست كوچولو و چرك دخترك را تكان داد تا بيدارش كند. نامه، بين يوسف
و بفرينه، آرام تكان مي خورد. چند خط دست مالي شده ي نامه محوتر شده
بود:

«دختر نازنينم بفرينه را از دور مي بوسم و چانه ي قشنگ و فندقي اش را
گاز مي گيرم. تا چند روز ديگر از صاحب كارم مرخصي مي گيرم و ....»

مورچه ي
مرده اي بر روي چانه ي كبود بفرينه به خرده ناني چسبيده
بود.


(1)
بَفرينه يا برفينه، نامي براي دختران كرد كه برابر است با سفيدبرفي.

(2)
يوسف

(3) چيزي شبيه سالاد كه از سركه، پياز و سبزي كوهي درست مي كنند.

(4)
مگس

(5) كيسه ي دوغ

(6) داس شاخه بري

(7) اصل شعر به زبان كردي است

(8)
محمد

(9) خبر

(10) نوعي گنجشك

(11) نوعي كفش روستايي بدون رويه

(12)
كاوش،
نشخوار

/ 1