گفتار اوّل : چرا دين؟
دين چه نيازى را از آدمى برمى آورد و چرا جايگزينى براى آن نيست؟ آيا آدمى براى اداره زندگى دنيايى خود به وحى و نبوت نياز دارد؟ يا اين كه مى تواند با تكيه بر عقل و تجربه، نيازهاى معيشتى اش را برآورد؟ آيا انسان براى سامان بخشيدن به زندگى اجتماعى، محتاج تعاليم دينى است؟ يا اين كه مى تواند با بهره مندى از تجربه جمعى، حداقلّى از نظام اجتماعى را فراهم سازد؟ از ديدگاه برخى، نياز انسان به امداد وحى چنان است كه حتى در امور پزشكى و خواص ادويه نيز محتاج پيامبران است. اين ديدگاه را كسانى چون علامه طباطبايى برنتافته و به حق تأكيد كرده اند كه آدمى در اين گونه امور مى تواند با خردورزى و بهره گيرى از تجارب خود، نيازهايش را برآورد. (1) تا آن جا كه مى توان گفت وجه اصلى نياز آدمى به وحى، سامان دادن به زندگى اجتماعى نيست; زيرا بى استعانت از آموزه هاى وحيانى و با بهره گيرى از تجربه هاى تلخ و شيرين زندگى شخصى و جمعى، مى تواند حداقل نيازهاى زندگى اجتماعى را فراهم كند; هرچند خواهيم گفت كه دين در اين جهت هم سهم بسيارى دارد.بنابراين جاى اين پرسش هم چنان باقى است كه چه چيزى وجود دين را در عرصه زندگى انسان، ضرورى مى سازد؟ به نظر مى رسد كه موضوع نياز آدمى به دين، فقط در پرتو توجه به حيات اخروى او معناى واقعى خود را مى يابد. به گفته علامه طباطبايى «بحث از نبوت و نياز به دين، بدون توجه به معاد، جايگاه مناسب خود را نخواهد يافت.» (2) اگر زندگى آدمى محصور به همين حيات دنيوى بود، نيازِ چندانى به دين نداشت و مى توانست با اُفت و خيزهايش، راه زندگى را يافته، در كنار همنوعانش پس از عمرى توأم با غم و شادى، عاقبت راهىِ ديار عدم گردد. اما اگر آدمى در اين عالمْ احساس بى قرارى مى كند و مى انديشد يا لااقل احتمال مى دهد كه از پس امروزْ فردايى هست كه چگونگى حيات انسان در آن تابع نوع زندگى او در اين عالم است، در آن صورت مجالى براى بحث و بررسى ضرورت نبوت باقى مى ماند.اين احساس فرا رفتن از زندگى دنيا كه بدان احساس استعلا نيز مى گويند، در هر انسانى ـ كه به وضع انسانى خود توجه داشته باشد ـ وجود دارد و همين امر زمينه اقبال او به دعوت پيامبران بوده است. سَم كين درباره ديدگاه گابريل مارسل دراين باره چنين مى گويد:فيلسوفان و روانشناسان جديد با مارسل وفاق دارند; در اين كه در ساختار زيرينِ وجود انسانى بى قرارى اى هست. آدمى موجودى است گرفتار غم غربت و هميشه در آرزوى رضايت خاطرى كه از چنگش مى گريزد، دل نگران وضع و حال خويشتن است. در كنار خود نيز آسوده نيست، و پيوسته در پى فايق آمدن بر اين حال غربت و بيگانگى است. اما چه استنباطى بايد داشت از اين بى قرارى، اين سائقه استعلا، يا آنچه كه مارسل آن را غم دورى از هستى مى خواند؟ (3) در واقع دو استنباط از وجود اين سائقه استعلا مى توان داشت: نخست اين كه:1. رك: علامه مجلسى، بحارالانوار ، ج 3، ص 56.(پاورقى علامه طباطبايى)2. رك: علامه طباطبايى، الميزان ، ج 15، ص 187.3. سم كين، گابريل مارسل ، ترجمه مصطفى ملكيان، ص 40.