پليس در خيابان قدم مىزد، گويا مراقب رفت و آمدهاى مشكوك بود، ابرهاى بى
باران در هوا پرسه مىزدند، چند گنجشك روى درختى از اين شاخه به آن شاخه مىپريدند.
چند زن با لباسهاى كوتاه در پيادهرو بستنى مىخوردند و با صداى بلند مىخنديدند.
رفتگر پير با چشمانى گود و چانهاى بزرگ و دستانى لرزان خيابان را تميز مىكرد، اما
باد پاييزى بلافاصله مقدارى برگ بر زمين مىريخت. هوا بوى بنزين و باروت مىداد.
ابرها همچنان در گوشه آسمان كز كرده بودند و چپ چپ به زمين نگاه مىكردند.
آقا سيد عباس پنجره را باز كرد و نگاهى به پيادهرو انداخت. مأمور شهربانى
همچنان مراقب اوضاع بود. آقا سيد عباس استغفارى كرد و اسفار ملاصدرا را از قفسه
كتابخانه آورد و مشغول مطالعه شد، دو بار صداى دو زنگ خانه در هوا پيچيد. آقا سيد
عباس فهميد رفتگر پير پيامى دارد. صداى دو زنگ پى در پى رمزى بود كه رفتگر با آن
آقا را از مطلب مهمى با خبر مىكرد. آقا سيد عباس همانطور كه انگشتش لاى كتاب اسفار
بود، از پلهها پايين رفت، و در را باز كرد. رفتگر دست او را بوسيد و گفت: سيد
علىاكبر از طريق كتابفروشى صبا اين يادداشت را فرستاده است، در ضمن اين مأمور پليس
چهار ساعت است دم در
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام خانه شما قدم مىزند. اگر
اعلاميهاى، كتابى چيزى داريد، آنها را به من بدهيد.
ممكن است امروز ساواكىها به
منزل شما بيايند و سراغ سيد علىاكبر را بگيرند. آقا سيد عباس دستى به شانه رفتگر
زد و گفت: تشكر مىكنم. دو روز است خانه را پاكسازى كردهايم و منتظر حمله مأموران
رژيم هستيم. شما هم خيلى خودت را به ما نزديك نكن تا برايت گرفتارى درست نشود.
پيرمرد لبخندى زد و گفت: آقا عمر دست خداست. جان همه ما فداى آقا روحالله باد كه
دور از وطن براى اسلام خون دل مىخورد. پيرمرد آهسته چيزى گفت كه چندان مفهوم نبود
و جاروكشان از دم در خانه دور شد. آقا سيد عباس اسفار را بست و نامه را گشود. خط
سيد علىاكبر پسرش را شناخت. آن را خواند، چنين نوشته بود:
پدر گرامى؛
با سلام، دوستان از مشهد تماس گرفتند و خبر دادند كه آقاى سيدعلى خامنهاى را
به ايرانشهر تبعيد كردهاند. تعداد ديگرى از علماى مبارز هم در كرمان و سيستان و
بلوچستان نفى بلد شدهاند. دايى علوى پيشنهاد كرده است كه به اتفاق به ايرانشهر
برويم و با آقاى خامنهاى و علمايى كه در آن خطه تبعيد شدهاند ديدارى داشته حكومت
واحد جهانى
باشيم. مخفيگاه من مطمئن است و با لباس مبدل و نام مستعار مشغول
سازماندهى امور هستم اگر موافق با سفر به ايرانشهر هستيد امشب به دايى علوى زنگ
بزنيد. ما پس فردا بعد از نماز صبح با ماشين يكى از دوستان حركت مىكنيم.
خدا نگهدار
آقا سيد عباس دوباره نامه را خواند و پس از قدرى تأمل روبه قبله ايستاد و قرآن
را باز كرد. با ديدن آيه شريفه «والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» لبخندى زد و
گفت: خدايا به تو توكل مىكنيم و عازم اين سفر مىشويم. صداى زنگ بلند شد. همزمان
با طنين زنگ، كسى با پا بر در آهنى مىكوفت. آقا سيد عباس پنجره را باز كرد. حدسش
درست بود. ماموران شهربانى و ساواك خانه را محاصره كرده بودند. با خونسردى فندك را
روشن كرد و كاغذ را سوزاند و با آرامش از پلهها پايين رفت و در را گشود. معاون
ساواك و چند مأمور ديگر با چشمان دريده و چهرههاى برافروخته به او خيره شدند. آقا
سيد عباس با تندى به آنان گفت: «باز هم سر و كلّه شما نااهلان پيدا شد. اگر نرويد
با همين كتاب مغزتان را متلاشى مىكنم!» معاون ساواك نگاهى به چهره سيد كرد و گفت:
آقا ما مأموريم و معذور! كارى هم به شما نداريم،
حكومت جهانى امام عصر عليه
السلام پليس به ما خبر داده است كه امروز سيد علىاكبر به خانه برگشته است، ما
آمدهايم او را بگيريم و قصد مزاحمت براى شما نداريم.
آقاى سيد عباس استغفارى كرد و گفت: «از اينجا برويد. علىاكبر اينجا نيست چرا
مزاحم مطالعه من مىشويد؟» معاون ساواك گفت: ما مأمور بازداشت سيد علىاكبر هستيم و
با اجازه شما وارد خانه مىشويم. بعد بلافاصله مأموران وارد خانه شدند و همه جارا
گشتند، صداى اذان ظهر بلند شد. آقا سيد عباس به مسجد رفت. مسجد آكنده از جوانان
دانشجو و مبارز بود. تعدادى از بازاريان از جمله مدير كتاب فروشى صبا در صف اول
نماز ايستاده بودند. بعد از نماز ظهر، آقا به منبر رفت و با خواندن چند آيه قرآن
رابطه صبر و استقامت و جهاد را بررسى كرد و گفت: اگر جهاد همراه با صبر و پايدارى
نباشد ثمرى ندارد. بايد در راه خدا قدم برداشت و با ايستادگى و پايمردى راه پيشرفت
را هموار كرد. باطل مثل كف روى آب است و با تهاجم سپاه حق نابود مىگردد.
دانشجويان از گفتار او يادداشت برمىداشتند و با علاقه به سخنان او گوش
مىدادند. در پايان سخنرانى يكى از دانشجويان دو سوال درباره حركت جوهرى ملاصدرا و
ديالكتيك از ديدگاه هگل پرسيد.حكومت واحد جهانى
آقا سيد عباس با زبانى رسا و
علمى درباره هر دو پرسش توضيحاتى داد كه براى عموم مردم نامفهوم بود، اما دانشجويان
با اشتياق گفتههاى او را نوشتند. چهره آنان نشان مىداد كه از گفتگوى علمى با اين
فيلسوف نسبتاً گمنام راضى مىباشند.
آقا سيد عباس حدود ساعت 5/3، يعنى نيم ساعت پيش از اذان صبح از خواب بيدار شد.
همسرش چمدان سفر او را بسته بود. بعد از خواندن نماز شب به قرائت سوره هود مشغول
شد. وقتى به آيه «فاستقم كما امرت» رسيد، آرامش عجيبى در خود احساس كرد. از جا بلند
شد و نماز صبح را خواند و از خانوادهاش خداحافظى كرد و از خانه بيرون رفت. رفتگر
پير از ديدن آقا خوشحال شد و به او سلام كرد. آقا سيد عباس دستى به شانه پير مرد زد
و و به او گفت: دو هفتهاى به سفر مىروم. اگر كسى با من كار داشت به او بگو مطالبش
را يادداشت كند و به خادم مسجد بدهد. پيرمرد با اعتماد به نفس گفت: در جريان سفرتان
هستم. دو چهار راه پايينتر، آقاى علوى اوّل كوچه توحيد در ماشين خودش منتظر شماست.
آقا سيدعباس در دل به هوش و فراست پيرمرد آفرين گفت و با قدمهاى بلند طول خيابان
را
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام پيمود و خود را به آقاى علوى رساند. آقاى
علوى برادر همسر آقا سيدعباس از فضلاى حوزه علميه قم بود. طبعى لطيف و چهرهاى
خندان داشت و همسفر خوبى براى آقا سيدعباس كه اهل فلسفه و تفكر بود به شمار مىآمد.
آقا سيدعباس نگاهى به اطراف انداخت و با احتياط سوار ماشين شد.
آقاى علوى طبق معمول
خيلى گرم و صميمى با او خوش و بش كرد. ماشين در هواى سرد صبحگاهى خيابانهاى خلوت
شهر را پشت سرگذاشت و با سرعت در كام جاده فرو رفت. آقاى علوى در بين راه، اخبار
جديد تحولات حوزه و دانشگاه را به اطلاع آقا سيدعباس رساند و گفت: ساواك براى اخراج
دكتر شريعتى از ايران فشارهاى جديد وارد كرده و از استقبال دانشجويان از برنامههاى
حسينيه ارشاد به هراس افتاده است، آرام، آرام هوا روشن شد و خورشيد از پشت كوه
لبخند زد، دشت در زير اشعه خورشيد زيبايى خاصى داشت. چند پرنده مهاجر روى سيمهاى
برق از بالا جاده را زير نظر داشتند. زمين تشنه باران بود، امّا ابرها جسته و
گريخته در آسمان پيدا مىشدند و بدون بارش حتى يك قطره باران سوار بر گُرده باد
مىشدند و به طرف شرق مىرفتند. به پمپ بنزين رسيدند. سيدعلى اكبر و طلبه ديگرى در
بنز قديمى سياه حكومت واحد جهانى
رنگى در كنار جاده ايستاده بودند.
بلافاصله
ماشينها را عوض كردند. آقاى سيدعباس و آقاى علوى و سيد علىاكبر با بنز از منطقه
دور شدند. سيد علىاكبر با كت و شلوار اطو زده و پيراهن سفيد قيافه جالبى پيدا كرده
بود. با مهارت رانندگى مىكرد و اخبار گروههاى مبارز را براى پدرش و دايى علوى
تعريف مىنمود. سيد علىاكبر دلى سرشار از معرفت و سرى پر شور داشت. با سيد على
اندرزگو رابطه برقرار كرده بود. گاهى مىگفت: براى حاكميت اسلام و آزادى ايران به
نظر مىرسد بايد مانع اصلى يعنى شاه را از ميان برداشت. حتى يك بار به يكى از طلاب
مبارز گفته بود: اگر يك اسلحه به من بدهيد، خودم شاه را سر به نيست مىكنم! در
مدرسه حجتيه قم محبوب دلها بود. وقتى پدرش به زندان افتاد صبورانه بار خانه را بر
دوش مىكشيد و از مبارزه هم غفلت نمىكرد. از قزوين تا ايرانشهر راه دور و درازى در
پيش بود. آقاى علوى براى آن كه آقا سيدعباس خسته نشود، با خوش طبعى در بين راه
لطيفه مىگفت و همه با هم مىخنديدند. نزديك ظهر به اراك رسيدند. آقا سيدعباس گفت:
بهتر است نماز را در مسجد آقاى حسينى از دوستان دوره طلبگى بخوانيم و از اوضاع و
احوال نهضت در اراك باخبر شويم.
آقاى حسينى هم
حكومت جهانى امام عصر عليه
السلام مثل آقا سيدعباس طرفدار آيت الله خمينى بود، رژيم وقتى در حوادث سال 42 آيت
الله خمينى را بازداشت كرد، هر دو نفر تلگراف زدند و مرجعيت آقا را تأييد كردند و
آزادى بدون قيد و شرط او را خواستار شدند. سيد علىاكبر در چند قدمى مسجد، ماشين را
متوقف كرد. هر سه پياده شدند. مردم در مسجد جمع شده بودند ولى از آقاى حسينى خبرى
نبود. تا چشم نمازگزاران به چهره آقاى سيدعباس افتاد، با صداى بلند صلوات فرستادند.
جوان بلند قدى از جا بلند شد و گفت: آقاى حسينى به قم رفتهاند، از حاج آقا تقاضا
مىكنيم تشريف بياورند و نماز ظهر و عصر را اقامه فرمايند!. آقا سيدعباس تأملى كرد.
وقتى مردم دوباره صلوات فرستادند، وارد محراب شد و نماز ظهر و عصر را اقامه كرد، با
اشاره او آقاى علوى بعد از نماز به منبر رفت و درباره حقوق متقابل مردم و حكومت از
ديدگاه نهجالبلاغه سخن گفت. مردم از لحن محكم و متين آقاى علوى خوششان آمده بود و
با جان و دل به سخنان او گوش مىدادند.
وقتى آقاى علوى گفت: در حكومت اسلامى اختناق
نيست، آزادى بيان، آزادى انديشه و آزادى قلم تضمين مىشود؛ همان جوان بلند قد با
صداى بلند گفت: احسنت! احسنت! خادم مسجد كه پيرمردى حكومت واحد جهانى
اخمو و
عصبانى بود، چپ چپ به آقاى علوى و جوان بلند قد نگاه مىكرد. ولى مجلس آن چنان گرم
بود كه كسى به او وقعى نگذاشت. وقتى آقاى علوى از منبر پايين آمد، جوانان دور ايشان
حلقه زدند و از او به خاطر سخنرانى پر مغزى كه كرده بود، تشكر كردند. در اين ميان،
مرد ميانسالى كه بى شباهت به ساواكىها نبود و سر و وضع متفاوتى با ديگران داشت؛
خود را به آقا سيدعباس نزديك كرد و به او گفت: اين آقا كيست؟ آقا سيدعباس بدون اين
كه سرش را بلند كند، همانطور كه ذكر مىگفت؛ تأملى كرد و جواب داد: چه كار به اسم
ايشان داريد! مرد ميانسال گفت: آخر ايشان مسائل سياسى را با مسائل دينى مخلوط كردند
و باعث آلودگى ذهن اين جوانان معصوم شدند. امثال اين آقا باعث مىشوند كه بچههاى
مردم تحريك شوند و به زندان بيفتند. آقا سيدعباس سرش را بلند كرد و نگاه تندى به
چهره مرد انداخت و گفت: آقاى محترم! دين از سياست جدا نيست. نهجالبلاغه، هم كتاب
ديانت است و هم كتاب سياست.
همانطور كه شما گفتيد، بچههاى مردم و اين جوانان، بى
گناه هستند و كسانى كه اين افراد را به جرم فهم دين و بيان مسائل اجتماعى به زندان
مىاندازند؛ گناهكارند و بايد مورد مؤاخذه قرار گيرند. آقا، عيب در
حكومت
جهانى امام عصر عليه السلام مأموران رژيم است نه در مردم! مرد ميانسال كه از لحن
قاطع آقا سيدعباس جا خورده بود و از جمع شدن مردم به دور ايشان احساس ناامنى
مىكرد، بدون آن كه حرفى بزند، از مسجد خارج شد. سيد علىاكبر كه اوضاع را زير نظر
داشت مقدارى اعلاميه به جوان بلند قد داد و به او گفت: ما كه رفتيم، آنها را بين
نمازگزاران توزيع كن. آنگاه اشارهاى به آقاى علوى كرد و چند لحظه بعد هر سه با
مشايعت نمازگزاران مسجد را ترك كردند و به سفر خود ادامه دادند. در ميانه راه آقاى
علوى به همراهان گفت: اگر شما پول ناهار و شام مرا در اين سفر پرداخت كنيد، من هم
حاضرم متقابلاً عكس شاه را از روى ديوار رستوارنها و ناهار خورىهايى كه در آنها
غذا مىخوريم، پايين بياورم! سيد علىاكبر كه از ماجراجويى دايى علوى خوشش آمده بود
گفت: پيشنهاد خوبى است، اما اگر به دردسر افتاديم شما مسؤول هستيد. دايى علوى
لبخندى زد و گفت: نگران نباشيد. كارى مىكنم كه مديران رستورانها خودشان عكسها را
پايين بياورند و آب از آب هم تكان نخورد. سيد علىاكبر بنز را مقابل ناهار خورى شمس
متوقف كرد. هر سه نفر پياده شدند. مسافران دسته دسته وارد سالن غذاخورى مىشدند.
سيد علىاكبر غذا سفارش داد.
آقاى علوى به حكومت واحد جهانى
ميز مدير رستوران
نزديك شد و با او احوالپرسى كرد و صورت مرد را بوسيد. مدير رستوران از برخورد گرم
آقاى علوى خوشش آمد. آقاى علوى با زبردستى دل مرد را به دست آورد و به او گفت: حيف
نيست به جاى عكس حضرت على بن ابيطالب عكس شاه و فرح را بالاى سرت بزنى!؟ من خواهش
مىكنم اينها را دربياور تا ما با خيال راحت چند لقمه غذا بخوريم. مدير رستوران
سرفهاى كرد و با كمى لكنت زبان گفت: آقا! به دستور ژاندارمرى ما اين عكسها را روى
ديوار زدهايم. اگر مأموران بفهمند كه عكسها را پايين كشيدهايم؛ در ناهارخورى
مارا مىبندند و مارا جايى مىفرستند كه عرب نى انداخت! آقاى علوى گفت: پس كار
ديگرى بكنيد، در همين نيم ساعتى كه ما مهمان هستيم ولو به بهانه نظافت و گردگيرى
عكسها هم كه شده است؛ آنها را پايين بياوريد. مدير رستوران نگاهى به چهره آقاى
سيدعباس افكند، از برق نگاه او فهميد كه بايد عكسها را پايين بياورد. بى درنگ روى
صندلى رفت و قاب عكس شاه و فرح را پايين آورد و با احتياط نگاهى به اطرافيان كرد،
وقتى ديد كسى متوجه او نيست لبخندى زد و آنها را زير ميز گذاشت، آقا سيدعباس و سيد
علىاكبر با هم خنديدند و با خيال راحت ناهار خوردند.
سيد علىاكبر
حكومت جهانى
امام عصر عليه السلام حساب رستوران را پرداخت و در حالى كه به ابتكار دايى علوى
آفرين مىگفت، بنز قديمى و قبراق را به حركت درآورد و به سمت كوير حركت كرد. پاييز
كوير خشك و فرساينده بود. هواى گرم اواخر مهر ماه دل را مىآزرد. باد گرم شنها را
مشت مشت به شيشههاى ماشين مىكوبيد؛ اما آقاى علوى همچنان لطيفه مىگفت و از رنج
سفر همراهان مىكاست. وقتى كه به شهر بم رسيدند. آقا سيدعباس به پسرش گفت: خوب است
با قزوين تماس تلفنى بگيريد و خبر سلامت مارا به خانواده بدهيد. سيد علىاكبر در
حوالى مخابران بم، از خودرو پياده شد و داخل ساختمان مخابرات رفت و با قزوين تماس
گرفت. در و ديوار ساختمان مخابرات بم پر از عكس شاه و شهبانو و وليعهد بود. سيد
علىاكبر كه از خانواده پهلوى متنفر بود از ديدن آن همه عكس بر ديوارها تعجب كرد،
علت را از كارمند مخابرات پرسيد. كارمند آهسته به او گفت: قرار است اشرف پهلوى به
اينجا بيايد!. به ما گفتهاند ساختمان را چراغانى كنيم و تصاوير خانواده شاه را به
در و ديوار بچسانيم.
سيد علىاكبر از مخابرات خارج شد. وقتى چشمش دايى علوى افتاد
به او گفت: شما فقط مىتوانيد عكسهاى شاه را از ديوار رستورانها پايين بكشيد،
اگرحكومت واحد جهانى
قدرت داريد، عكسهاى شاه را از در و ديوار مخابرات پايين
بياوريد! آقاى علوى نگاهى به چهره متبسّم آقا سيدعباس افكند و گفت: براى من مخابرات
و رستوران فرقى ندارد. هر كجا عكس شاه را ببينم پايين مىآورم. چند لحظه بعد آقاى
علوى وارد ساختمان مخابرات گرديد و مشغول به كار شد. آقا سيدعباس و سيد علىاكبر در
كنار خودرو منتظر ماندند، ولى خبرى از بازگشت آقاى علوى نشد. حدود ده دقيقه بعد
پليس كوتاه قدى به آنان نزديك شد و گفت: اين سيدى كه به اداره مخابرات رفته است از
همراهان شماست؟ آقا سيدعباس فهميد كه آقاى علوى دسته گل آب داده است! كمى تأمل كرد
و گفت: بله ايشان از همراهان ماست. پليس كوتاه قد اسلحه كمرىاش را جابهجا كرد و
با اشارهاى به ماشين پليس گفت: ايشان را بازداشت كردهايم! لطفاً همراه ما به
شهربانى بياييد. چارهاى جز همراهى نبود. پليس در عقب ماشين را باز كرد و روى صندلى
كنار دست آقا سيدعباس نشست و با خونسردى گفت: پشت سر ماشين پليس حركت كنيد! سيد
علىاكبر نگاهى در آينه انداخت و صورت پف كرده و گوشت آلود پليس را ورانداز كرد و
با احتياط پرسيد: حادثهاى اتفاق افتاده است؟ پليس گفت: در شهربانى همه چيز روشن
خواهد
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام شد!
چراغ گردان خودروى پليس شروع به چرخيدن كرد و صداى آژير آن هر چند لحظه سكوت
را مىشكست. مردم در اطراف خيابانهاى شهر از ديدن آن صحنه متعجب و كنجكاو شده
بودند. چند جوان بمى با دوچرخه ماشينها را تعقيب مىكردند. سيد علىاكبر نگران
اعلاميههايى بود كه در زير كف پوش خودرو جاسازى شده بودند. در اين اعلاميههاى دست
نويس، پيامهاى آيت الله العظمى خمينى خطاب به ملت ايران و علماى بلاد درج شده بود.
شرايط، خطرناك جلوه مىكرد. سيد علىاكبر با نام مستعار و لباس مبدل و كارت شناسايى
جعلى به اين سفر آمده بود. اگر پليس اعلاميهها را مىديد و به ماهيت و نام و نشان
او پى مىبرد، تشكيلات مبارزان مسلمان در قم و قزوين و تهران ضربه اساسى مىخورد.
آقا سيدعباس متوجه خطر بود و آرام و مطمئن ذكر مىگفت و در دل از خدا استعانت
مىكرد. وقتى ماشين پليس در برابر شهربانى بم ايستاد، سيد علىاكبر بنز را متوقف
كرد. پليس و آقا سيدعباس پياده شدند. سيد علىاكبر با مهارت طورى ماشين را پارك كرد
كه در سمت شاگرد، به ديوار بچسبد.
اعلاميهها در همان سمت جاسازى شده بودند.
لحظهها به حكومت واحد جهانى
كندى مىگذشت. آقاى علوى همراه دو افسر وارد
شهربانى شدند. آقا سيدعباس و سيد علىاكبر هم پشت سر آنها راه افتادند. هر سه نفر
كنار حوض شهربانى ايستادند. سيد علىاكبر به پدر و دايىاش گفت: حواستان جمع باشد،
من نسبتى با شما ندارم! يك راننده هستم و ده هزار تومان از شما گرفتهام تا دربستى
شمارا به ايرانشهر برسانم، شما هم قصد داريد فرزندتان را كه در آنجا سرباز است،
ملاقات كنيد. دايى علوى لبخندى زد و گفت: پليس هم مطمئن شده است كه ما مسافريم و
قصد خاصى نداريم. جوانان موتور سوار و دوچرخه سوار بمى بلافاصله خود را به معتمدان
و روحانيان شهر رساندند. و ماجراى بازداشت يك جوان و دو عالم را به آنان اطلاع
دادند. افسر نگهبان دستور داد، يكى از افراد پليس ماشين را تفتيش كند. همان پليس
كوتاه قد همراه سيد علىاكبر به طرف ماشين حركت كردند. سيد علىاكبر با چهرهاى
معصوم و رفتارى طبيعى صندوق عقب ماشين را باز كرد.
يك قرآن، يك جانماز و كلمن كوچكى
پر از آب پرتقال در آن بود. پليس نگاهى به قرآن و جانماز كرد و گفت: چيز مهمى هم كه
همراهتان نيست! بعد بدون آنكه اجازه بگيرد، ليوان را پر از آب پرتغال كرد و يك نفس
آن را سركشيد و با خنده گفت: خيلى خنك
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام بود!
سيد علىاكبر گفت: نوش جان! باز هم ميل داريد؟ پليس بدون آن كه واكنشى نشان بدهد،
در جلو ماشين را باز كرد. قلب سيد علىاكبر فرو ريخت. پليس نگاهى به زير صندلىها
انداخت امّا چيزى پيدا نكرد، سيد علىاكبر نفس راحتى كشيد و در ماشين را بست و
همراه پليس وارد ساختمان شهربانى شد.
افسر نگهبان شروع به سين جيم مسافران مشكوك
كرد. دو جوان كه گويا با هم زد و خورد كرده بودند، به دستور پليس مشغول خالى كردن
آب حوض شهربانى بودند و هر چند دقيقه يك بار دست از كار مىكشيدند و به پرسش و پاسخ
افسر نگهبان با دو مرد روحانى گوش مىكردند، اما بلافاصله با تذكر پليس مواجه
مىشدند و به خالى كردن آب حوض با نفرت ادامه مىدادند. عرق از سر و صورت دو جوان
مىريخت و با خونى كه روى لباس و بدن آنها خشك شده بود مخلوط مىشد و صحنه دلخراشى
را به وجود مىآورد. آقا سيدعباس از ديدن آن وضعيت دچار رقّت شد و به افسر نگهبان
گفت: بهتر است ساعتى به اين بندگان خدا استراحت بدهيد، خيلى خسته شدهاند. افسر
نگهبان گفت: اينها وحشى هستند نه بنده خدا! مثل سگ و گربه همديگر را لت و پار
مىكنند. افسر نگهبان همانطور كه به حرف زدن مشغول بودحكومت واحد جهانى
احساس
كرد كه نگاه آقا سيدعباس سنگينتر از آن است كه بتواند آن را تحمل كند؛ لذا
اشارهاى به پليس كرد و جوانان سطلها را كنار گذاشتند و روى زمين دراز كشيدند. سين
جيم تمام شد. دو نفر از اهالى بم وارد حياط شهربانى شدند و با گرمى با افسر نگهبان
احوالپرسى كردند. يكى از آنها به افسر نگهبان گفت: با اينكه ما اين سادات را
نمىشناسيم ولى فكر مىكنيم آنها مهمان مردم بم هستند.
ما آمادهايم تا ضامنشان
بشويم و امشب آنان را با خود به منزل ببريم و به اندازه كافى سند معتبر هم
آوردهايم. اگر كارى به آنها داشتيد، صبح فردا آنها را به شما تحويل مىدهيم! افسر
نگهبان مكثى كرد و گفت: اين آقايان مشكوك هستند ولى دليل چندانى براى بازداشتشان
نداريم. ايشان مجاز هستند امشب را با شما بگذرانند تا ما از كرمان كسب تكليف كنيم.
آقا سيدعباس و همراهان به اتفاق دوستان جديد از شهربانى بيرون رفتند. ميزبان يكى از
دبيران متدين آموزش و پرورش بم بود كه جلسات مذهبى مساجد شهر را اداره مىكرد. او
شاگردان زيادى تربيت كرده بود. كتابخانه بزرگش نشان مىداد كه در زمينههاى سياسى و
اجتماعى و دينى مطالعات زيادى دارد. با صراحت از انديشهها و عقايد آيت الله خمينى
دفاع مىكرد و معتقد
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام بود كه دير يا زود در
ايران حكومت اسلامى تأسيس مىگردد.
بازاريان و علما و روشنفكران به خانه ايشان رفت
و آمد داشتند. آن شب حدود بيست نفر به ديدن آقا سيدعباس و همراهان به منزل ايشان
آمدند. حرفهايى كه بين آقا سيدعباس و بازديد كنندگان بمى رد و بدل شد، نشانگر
بيدارى مردم و التهاب سياسى در آن خطه بود. وقتى بمىها شنيدند كه آقا سيدعباس و
همراهان عازم ديدار علماى تبعيدى، بالاخص آقاى خامنهاى هستند، بيشتر به آنان
احترام گذاشتند. يكى از روحانيون ساكن بم خطاب به آقا سيدعباس گفت: من خاطرهاى از
سفر حج دارم و مىخواهم آنرا براى شما تعريف كنم، الان خستهايد و فردا هم عازم سفر
مىباشيد؛ ولى بايد قول بدهيد، هنگام برگشت از ايرانشهر يك شب مهمان من باشيد تا با
آسودگى خاطر، من آنچه را كه در مدينه ديدهام براى شما تعريف كنم. حتماً دچار شگفتى
مىشويد. آقا سيدعباس قبول كرد. روز بعد به توصيه ميزبان يك بشكه بنزين همراه خود
بردند و سمت سيستان و بلوچستان راه افتادند. گرماى كوير طاقت فرسا بود. گاه گاهى
چند شتر خسته و تشنه در بيابان مىدويدند. صحراى بى آب و علف و لميزرع چهرهاى
ناخوشايند داشت.
باد شنها و خارهاى خشك را با سرعتحكومت واحد جهانى
جابجا
مىكرد، آسفالت جاده فرسوده بود و هر چند دقيقه يك بار ماشين در اثر برخورد با دست
اندازى تكان مىخورد. اما همچنان آقاى علوى، لطيفه مىگفت و گاهى با صداى خوش
مىخواند:
در ره منزل ليلى كه خطرهاست در آن
شرط اوّل قدم آن است كه مجنون باشى!
شرط اوّل قدم آن است كه مجنون باشى!
شرط اوّل قدم آن است كه مجنون باشى!
درشتتر از حد متعارف بودند و به جاى بادهاى سوزان، نسيم نسبتاً ملايمى عرق مسافران
كوير نديده را خشك مىكرد. كوير در شب مهربان و مهمان نواز بود و خستگان راه را با
محبت در آغوش مىكشيد و به آنان لبخند مىزد. آقاى علوى در شب كوير بيشتر از ديگران
به وجد آمده بود و پشت سر هم غزلهاى ديوان شمس و حافظ را مىخواند. تحسينهاى پى
در پى آقا سيد عباس بيشتر او را به غزلخوانى ترغيب مىكرد. يكبار سيد علىاكبر خطر
راهزنها و قاچاقچىها را در شب يادآور شد، آقاى علوى تأملى كرد و بعد از قدرى سكوت
گفت به قول حافظ:
شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هايل
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام
در اواخر شب آقا سيد عباس خوابيد ولى آقاى علوى بيدار ماند، اما آن شادى وشيرين زبانى ساعات گذشته را نداشت و حسابى به فكر فرو رفته بود. سيد علىاكبر به او
گفت: دايى اتفاقى افتاده است، خيلى غمگين به نظر مىرسى؟ آقاى علوى آهى كشيد و گفت:
دايى جان! انسان مثل درياست، گاهى طوفانى است و گاهى آرام. گاهى آفتاب ساحلش سوزان
و گاهى هم شب مهتابى آن رؤيايى و آسمانى است. من ناراحتم، وقتى صحنههايى از زندگى
مردم كوير را به ياد مىآورم، درد مىكشم. همين امروز بعد از ظهر صدها هموطن را با
هم ديديم كه در كپرها و در كنار گاوها و گوسفندها، در اين بيابانهاى بى آب و علف
زندگى مىكردند. نه آبى براى خوردن داشتند نه مدرسهاى براى درس خواندن فرزندانشان
وجود داشت. در كشورى كه دولت آن روزى شش ميليون بشكه نفت مىفروشد؛ اين همه فقر و
بدبختى معنا ندارد. امريكا بايد مطمئن باشد كه اين معادله پايدار نمىماند و عاقبت
مردم قيام خواهند كرد.
سرانجام بنز فرسوده به ايرانشهر رسيد و موج شادمانى در چهره سرنشينان آن
درخشيد. هواى ايرانشهر هم گرم بود. آقاى خامنهاى ازد ديدن آقا سيدعباس قزوينى و
همراهان خيلى خوشحال شد.
ازحكومت واحد جهانى
مدتها پيش او را مىشناخت و
مىدانست كه در فلسفه اسلامى مطالعات عميقى دارد و از شاگردان علامه طباطبايى است.
خيلى گرم و صميمى با ايشان احوالپرسى كرد و پيرامون ضرورت بيدارى مسلمانان و پيروى
مردم ايران از رهنمودهاى حضرت آيتالله العظمى خمينى سخن گفت و يادآور شد: وعده خدا
تخلفناپذير است و پيروزى از آن مسلمانان مجاهدى است كه براى رضاى خدا حركت مىكنند.
و مىگويند خدا پروردگار ماست و در اين راه استقامت مىكنند و حزن و اندوهى به خود
راه نمىدهند. ما امروز نيازمند ايجاد ارتباط با مردم، به ويژه جوانان و دانشگاهيان
هستيم و همه بايد اين سخن اقبال لاهورى را به ياد داشته باشيم كه فرمودند:
مىرسد مردى كه زنجير غلامان بشكند
ديدهام از روزن ديوار زندان شما
ديدهام از روزن ديوار زندان شما
ديدهام از روزن ديوار زندان شما
به فضل خداوند، ديوار زندان استبداد در ايران شكسته مىشود و حكومت حق به جاى
باطل مىنشيند. لابد شما در اين سفر وضع مردم سيستان و بلوچستان را ملاحظه كردهايد
و از نزديك ديدهايد كه بيشتر مردم امكانات درمانى ندارند. آب سالم براى خوردن پيدا
نمىشود. هر سال تعدادى از روستاييان دراثر نيش مار، مظلومانه
حكومت جهانى امام
عصر عليه السلام مىميرند و كسى نيست كه به داد آنان برسد. بيسوادى غوغا مىكند.
نظام استبدادى اجازه رشد فكرى به مردم نمىدهد و جوانان براى لقمهاى نان به آن سوى
مرز مىروند. آيا علماى دين و مردم نبايد در برابر اين بيدادگرىها اعتراض كنند؟ به
فضل خداوند صبح نزديك است و روزگار دگرگون خواهد شد. آنگاه با آقا سيد عباس خلوت
كرد و دو نفرى پيرامون ديدگاههاى حاج آقا روحالله و آينده كشور با هم سخن گفتند.
سيد علىاكبر كه سرشار از معرفت و عاطفه دينى و سياسى بود از آن ديدار بسيار لذت
برد. تعدادى از بازاريان و طلاب و دانشجويان هم از تهران و اصفهان و مشهد به ديدار
آقاى خامنهاى آمده بودند و شهربانى ايرانشهر حسابى دچار دردسر شده بود و نمىدانست
در برابر اين همه مهرورزى مردم نسبت به آن عالم تبعيدى چه واكنشى نشان بدهد. آقا
سيّدعباس و همراهان دو روز بعد از آقاى خامنهاى خداحافظى كردند و ايرانشهر را به
مقصد بم ترك گفتند. آنان به قول خود عمل كردند و در بم به منزل همان روحانى رفتند.
روحانى بمى خيلى خوش اخلاق و با فضيلت بود. شمرده و آرام سخن مىگفت. عدهاى از
مبارزان مذهبى بم در آنجا جمع شده بودند.
پس از صرف شام، ميزبان شروع به ذكر خاطره
خودحكومت واحد جهانى
كرد و گفت: «سال پيش همراه تعدادى از هم ولايتىها رهسپار
مكه معظمه شدم، سفرى شگفتانگيز و سازنده بود. يك روز صبح راهى خانه خدا شدم. ديدم
مرد عربى در بين جمع ايستاده است و سخنرانى مىكند. به جلو رفتم، متوجه شدم كه
حرفهاى نامربوط نسبت به شيعيان و ائمه اطهار × مىزند و مىگويد: ابوطالب پدر امام
على در دوران جاهليت مشرك و بت پرست بوده است. از شنيدن آن حرفهاى نادرست بشدت
عصبانى شدم. با عربى فصيح به او اعتراض كردم و دلايلى آوردم كه حضرت ابوطالب پيش از
بعثت دين حنيف داشته و موحد بوده است؛ اما شيخ عرب زير بار نرفت. باز هم اصرار كردم
و از منابع شيعه و سنى دلائلى آوردم ولى مؤثر واقع نشد. از فرط عصبانيت با شيخ
گلاويز شدم! شرطه دخالت كرد و مرا به سمت ديگرى برد. از ته دل فرياد مىكشيدم و در
ميان گريه مىگفتم: ابوطالب مشرك نبوده است! ابوطالب دين حنيف داشته است! شرطه از
سرسختى من متعجب شد و نمىدانست چرا من درباره شخصيت ابوطالب آن همه تعصب نشان
مىدهم. از خود بيخود شده بودم وهاى هاى گريه مىكردم.
سرانجام شيخ عرب از آن منطقه
رفت و من هم به زيارت بيتالله الحرام رفتم و خسته و كوفته به محل سكونت
حكومت
جهانى امام عصر عليه السلام خود بازگشتم. هنوز هم دلم مىسوخت و از اهانتى كه در
جوار خانه خدا به ائمه اطهار و به حضرت ابوطالب عموى پيغمبر شده بود رنج مىبردم.
اهانت آن مرد عرب به ابوطالب قلب مرا سوزاند. با دل شكسته از مكه به مدينه مراجعت
كردم. روزها به حرم رسول خدا + مىرفتم و به نيايش خدا مىپرداختم و هرگاه به ياد
ياوههاى آن مرد نسبت به حضرت ابوطالب مىافتادم از خدا مىخواستم تا راهى را پيش
پاى من قرار دهد. سرانجام يك شب، پيش از اذان صبح به مسجدالنبى رفتم. جمعيت زيادى
مشغول زيارت بودند. همين كه صداى اذان صبح بلند شد. مردم از حركت ايستادند و آرام
آرام پشت سر امام جماعت مسجدالنبى صف كشيدند. نماز صبح اقامه شد. نزديك ستونى
ايستاده بودم. ناگهان ديدم، سيد عربى از جا بلند شد و با بيانى شيوا درباره موحد
بودن ابوطالب سخنرانى كرد. همه مردم بعد از نماز نشسته بودند و با تمام وجود به
سخنان او گوش مىدادند. آنچنان شيرين و جذاب سخن مىگفت كه هر شنوندهاى را تحت
تأثير قرار مىداد. خيلى شگفت زده شدم و با خود گفتم: خدايا! آن شيخ عرب چند روز
پيش چه مىگفت و اين سيد امروزى چه مىگويد؟! چقدر با استدلال و قوى حرف مىزد.
وقتى سخنرانى سيد به انتهاحكومت واحد جهانى
رسيد، چند جمله روضه خواند و سخنان
گرم و پر مغز خود را به پايان رساند. تا خواستم خودم را به وى برسانم تا از وى تشكر
كنم، ناگهان در بين مردم ناپديد شد و حيرت من دوچندان گرديد.
با كسى چيزى نگفتم و
بعد از زيارت و نيايش به محل استقرار كاروان برگشتم. در طول روز حلاوت گفتار سيد
عرب را به ياد مىآوردم و از قدرت استدلال و زيبايى كلام او كه بوى نهجالبلاغه
مىداد، به خود مىباليدم. سحرگاه روز بعد دوباره به سوى مسجدالنبى به راه افتادم.
نماز صبح را اقامه كردم و نزديك همان ستون، يا فاصله كمترى ايستادم و تصميم گرفتم
اگر سيد آمد و سخنرانى كرد به محض آنكه سخنانش تمام شد، خودم را بسوى او برسانم و
عبايش را بگيرم و با او گفتگو كنم! به اطراف ستون نگاه كردم. ديدم خبرى از سيد
نيست؛ ولى مردم در همان جا نشستهاند و گويا در انتظار آمدن او بسر مىبرند. ناگهان
از كنار ستون سيد برخاست و با همان قامت رشيد و چهره روشن در برابر مردم ايستاد و
سخنان گرم و دلنوازى به زبان آورد. مردم در جاى خود نشسته بودند و به سخنان سر تا
پا معرفت او گوش مىدادند. از اينكه در دو سه قدمى سيد نشسته بودم از شادى در پوست
خود نمىگنجيدم.
با خودم حساب كردم، پس از پايان
حكومت جهانى امام عصر عليه
السلام سخنرانى ايشان، بلافاصله مىتوانم عباى او را بگيرم و از نزديك با او آشنا
شوم، و دستش را ببوسم. سيد با اطمينان و محكم سخن مىگفت، شيعه و سنى سياه و سفيد،
افريقايى و آسيايى همه و همه محو سخنان نافذ و جاذب او بودند. سرانجام سخنرانى او
تمام شد. از جا بلند شدم و با سرعت به طرف او رفتم. دستم را دراز كردم تا عبايش را
بگيرم، اما در همان آن سيد از برابرم ناپديد شد و از شدت حيرت و شگفتى نمىدانستم
چه كار كنم. چشمان خستهام را به هر سو چرخاندم و در بين جمعيت به اين طرف و آن طرف
رفتم، اما اثرى از او پيدا نكردم. شب فرا رسيد، كاروانيان و همسفران را جمع كردم و
جريان را براى آنان تعريف كردم. شور و شوق زيادى در دل آنان براى شركت در جلسه
سخنرانى سيد ايجاد شد. آن شب اغلب همسفران پيش از اذان صبح با من به سمت مسجدالنبى
راه افتادند. همه در آرزوى ديدن سيماى صميمى سيد و شنيدن سخنان پرجاذبه او بودند.
نماز صبح اقامه شد. من كنار ستون درست همانجا كه ايشان سخنرانى مىكرد نشستم و
تصميم گرفتم تا پيدا شد، گوشه عبايش را بگيرم، و به مجرد پايان يافتن سخنانش با او
حرف بزنم.
مثل روزهاى گذشته نمازگزاران در همان محل جمع شده بودند. از همه
نژادهاوحكومت واحد جهانى
زبانها در آنجا ديده مىشد. هم كاروانىهاى من هم با
چشمان مشتاق براى استماع سخنرانى سيد لحظه شمارى مىكردند. ناگهان از كنار ستون سيد
پديدار شد و آرام و مطمئن كنار ستون ايستاد. فرصت را غنيمت شمردم و با احتياط گوشه
عباى او را محكم در مشتم گرفتم و كنار پاى او روى زمين نشستم. سيد آياتى از قرآن
مجيد خواند و گفت: مردم! مهمترين يادگارى كه از انبياى الهى در زمين باقى مانده است
همين قرآن مجيد است. قرآن كتاب خداست و ميزان مسلمانى پادشاهان و رهبران جهان اسلام
از روى عمل به آيات قرآن مشخص مىشود. اگر پادشاهان و رهبران كشورهاى اسلامى ادعاى
مسلمانى كنند و خود را مسلمان جلوه دهند، ولى عمل آنان برخلاف نص قرآن باشد؛ قابل
اعتماد نيستند و كسى حق ندارد از فرمان آنان پيروى كند. سيد باز هم سخن گفت و مثل
روزهاى گذشته در پايان سخنرانى چند جملهاى مرثيه خواند و سخنانش را تمام كرد.
همانطور كه گوشه عبايش را محكم گرفته بودم، از جا بلند شدم تا با وى سخن بگويم، اما
ناگهان سيد غيب شد! هر چه كوشيدم اثرى از او نيافتم.
از همشهريانم، پرسيدم، آيا شما
هم متوجه سخنانى كه ايشان به زبان عربى مىگفتند، شديد؟ همشهريان يكصدا گفتند: ما
همه سخنرانى
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام ايشان را فهميديم. ايشان به زبان
عربى سخنرانى نكردند، بلكه به فارسى روان سخن گفتند! قلبم فرو ريخت. به ترك زبانها
گفتم: آيا شما سخنان عربى سيد را شنيديد؟ آنها هم پاسخ دادند: سيد به زبان تركى سخن
مىگفت و ما همه حرفهاى او را شنيدهايم!. به اردو زبانهايى كه در آنجا نشسته
بودند، گفتم: شما سخنان سيد را به چه زبانى شنيديد؟ آنها هم يكصدا گفتند: حكومت
واحد جهانى