حكومت جهانى امام عصر عليه السلام - سفر به ایرانشهر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سفر به ایرانشهر - نسخه متنی

محمدتقی فلسفی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


پليس در خيابان قدم مى‏زد، گويا مراقب رفت و آمدهاى مشكوك بود، ابرهاى بى
باران در هوا پرسه مى‏زدند، چند گنجشك روى درختى از اين شاخه به آن شاخه مى‏پريدند.
چند زن با لباس‏هاى كوتاه در پياده‏رو بستنى مى‏خوردند و با صداى بلند مى‏خنديدند.
رفتگر پير با چشمانى گود و چانه‏اى بزرگ و دستانى لرزان خيابان را تميز مى‏كرد، اما
باد پاييزى بلافاصله مقدارى برگ بر زمين مى‏ريخت. هوا بوى بنزين و باروت مى‏داد.
ابرها همچنان در گوشه آسمان كز كرده بودند و چپ چپ به زمين نگاه مى‏كردند.

آقا سيد عباس پنجره را باز كرد و نگاهى به پياده‏رو انداخت. مأمور شهربانى
همچنان مراقب اوضاع بود. آقا سيد عباس استغفارى كرد و اسفار ملاصدرا را از قفسه
كتابخانه آورد و مشغول مطالعه شد، دو بار صداى دو زنگ خانه در هوا پيچيد. آقا سيد
عباس فهميد رفتگر پير پيامى دارد. صداى دو زنگ پى در پى رمزى بود كه رفتگر با آن
آقا را از مطلب مهمى با خبر مى‏كرد. آقا سيد عباس همانطور كه انگشتش لاى كتاب اسفار
بود، از پله‏ها پايين رفت، و در را باز كرد. رفتگر دست او را بوسيد و گفت: سيد
على‏اكبر از طريق كتابفروشى صبا اين يادداشت را فرستاده است، در ضمن اين مأمور پليس
چهار ساعت است دم در
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام خانه شما قدم مى‏زند. اگر
اعلاميه‏اى، كتابى چيزى داريد، آن‏ها را به من بدهيد.

ممكن است امروز ساواكى‏ها به
منزل شما بيايند و سراغ سيد على‏اكبر را بگيرند. آقا سيد عباس دستى به شانه رفتگر
زد و گفت: تشكر مى‏كنم. دو روز است خانه را پاكسازى كرده‏ايم و منتظر حمله مأموران
رژيم هستيم. شما هم خيلى خودت را به ما نزديك نكن تا برايت گرفتارى درست نشود.
پيرمرد لبخندى زد و گفت: آقا عمر دست خداست. جان همه ما فداى آقا روح‏الله باد كه
دور از وطن براى اسلام خون دل مى‏خورد. پيرمرد آهسته چيزى گفت كه چندان مفهوم نبود
و جاروكشان از دم در خانه دور شد. آقا سيد عباس اسفار را بست و نامه را گشود. خط
سيد على‏اكبر پسرش را شناخت. آن را خواند، چنين نوشته بود:

پدر گرامى؛

با سلام، دوستان از مشهد تماس گرفتند و خبر دادند كه آقاى سيدعلى خامنه‏اى را
به ايرانشهر تبعيد كرده‏اند. تعداد ديگرى از علماى مبارز هم در كرمان و سيستان و
بلوچستان نفى بلد شده‏اند. دايى علوى پيشنهاد كرده است كه به اتفاق به ايرانشهر
برويم و با آقاى خامنه‏اى و علمايى كه در آن خطه تبعيد شده‏اند ديدارى داشته حكومت
واحد جهانى
باشيم. مخفيگاه من مطمئن است و با لباس مبدل و نام مستعار مشغول
سازماندهى امور هستم اگر موافق با سفر به ايرانشهر هستيد امشب به دايى علوى زنگ
بزنيد. ما پس فردا بعد از نماز صبح با ماشين يكى از دوستان حركت مى‏كنيم.

خدا نگهدار


آقا سيد عباس دوباره نامه را خواند و پس از قدرى تأمل روبه قبله ايستاد و قرآن
را باز كرد. با ديدن آيه شريفه «والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» لبخندى زد و
گفت: خدايا به تو توكل مى‏كنيم و عازم اين سفر مى‏شويم. صداى زنگ بلند شد. همزمان
با طنين زنگ، كسى با پا بر در آهنى مى‏كوفت. آقا سيد عباس پنجره را باز كرد. حدسش
درست بود. ماموران شهربانى و ساواك خانه را محاصره كرده بودند. با خونسردى فندك را
روشن كرد و كاغذ را سوزاند و با آرامش از پله‏ها پايين رفت و در را گشود. معاون
ساواك و چند مأمور ديگر با چشمان دريده و چهره‏هاى برافروخته به او خيره شدند. آقا
سيد عباس با تندى به آنان گفت: «باز هم سر و كلّه شما نااهلان پيدا شد. اگر نرويد
با همين كتاب مغزتان را متلاشى مى‏كنم!» معاون ساواك نگاهى به چهره سيد كرد و گفت:
آقا ما مأموريم و معذور! كارى هم به شما نداريم،
حكومت جهانى امام عصر عليه
السلام پليس به ما خبر داده است كه امروز سيد على‏اكبر به خانه برگشته است، ما
آمده‏ايم او را بگيريم و قصد مزاحمت براى شما نداريم.

آقاى سيد عباس استغفارى كرد و گفت: «از اينجا برويد. على‏اكبر اينجا نيست چرا
مزاحم مطالعه من مى‏شويد؟» معاون ساواك گفت: ما مأمور بازداشت سيد على‏اكبر هستيم و
با اجازه شما وارد خانه مى‏شويم. بعد بلافاصله مأموران وارد خانه شدند و همه جارا
گشتند، صداى اذان ظهر بلند شد. آقا سيد عباس به مسجد رفت. مسجد آكنده از جوانان
دانشجو و مبارز بود. تعدادى از بازاريان از جمله مدير كتاب فروشى صبا در صف اول
نماز ايستاده بودند. بعد از نماز ظهر، آقا به منبر رفت و با خواندن چند آيه قرآن
رابطه صبر و استقامت و جهاد را بررسى كرد و گفت: اگر جهاد همراه با صبر و پايدارى
نباشد ثمرى ندارد. بايد در راه خدا قدم برداشت و با ايستادگى و پايمردى راه پيشرفت
را هموار كرد. باطل مثل كف روى آب است و با تهاجم سپاه حق نابود مى‏گردد.

دانشجويان از گفتار او يادداشت برمى‏داشتند و با علاقه به سخنان او گوش
مى‏دادند. در پايان سخنرانى يكى از دانشجويان دو سوال درباره حركت جوهرى ملاصدرا و
ديالكتيك از ديدگاه هگل پرسيد.حكومت واحد جهانى
آقا سيد عباس با زبانى رسا و
علمى درباره هر دو پرسش توضيحاتى داد كه براى عموم مردم نامفهوم بود، اما دانشجويان
با اشتياق گفته‏هاى او را نوشتند. چهره آنان نشان مى‏داد كه از گفتگوى علمى با اين
فيلسوف نسبتاً گمنام راضى مى‏باشند.

آقا سيد عباس حدود ساعت 5/3، يعنى نيم ساعت پيش از اذان صبح از خواب بيدار شد.
همسرش چمدان سفر او را بسته بود. بعد از خواندن نماز شب به قرائت سوره هود مشغول
شد. وقتى به آيه «فاستقم كما امرت» رسيد، آرامش عجيبى در خود احساس كرد. از جا بلند
شد و نماز صبح را خواند و از خانواده‏اش خداحافظى كرد و از خانه بيرون رفت. رفتگر
پير از ديدن آقا خوشحال شد و به او سلام كرد. آقا سيد عباس دستى به شانه پير مرد زد
و و به او گفت: دو هفته‏اى به سفر مى‏روم. اگر كسى با من كار داشت به او بگو مطالبش
را يادداشت كند و به خادم مسجد بدهد. پيرمرد با اعتماد به نفس گفت: در جريان سفرتان
هستم. دو چهار راه پايين‏تر، آقاى علوى اوّل كوچه توحيد در ماشين خودش منتظر شماست.
آقا سيدعباس در دل به هوش و فراست پيرمرد آفرين گفت و با قدم‏هاى بلند طول خيابان
را
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام پيمود و خود را به آقاى علوى رساند. آقاى
علوى برادر همسر آقا سيدعباس از فضلاى حوزه علميه قم بود. طبعى لطيف و چهره‏اى
خندان داشت و همسفر خوبى براى آقا سيدعباس كه اهل فلسفه و تفكر بود به شمار مى‏آمد.
آقا سيدعباس نگاهى به اطراف انداخت و با احتياط سوار ماشين شد.

آقاى علوى طبق معمول
خيلى گرم و صميمى با او خوش و بش كرد. ماشين در هواى سرد صبحگاهى خيابان‏هاى خلوت
شهر را پشت سرگذاشت و با سرعت در كام جاده فرو رفت. آقاى علوى در بين راه، اخبار
جديد تحولات حوزه و دانشگاه را به اطلاع آقا سيدعباس رساند و گفت: ساواك براى اخراج
دكتر شريعتى از ايران فشارهاى جديد وارد كرده و از استقبال دانشجويان از برنامه‏هاى
حسينيه ارشاد به هراس افتاده است، آرام، آرام هوا روشن شد و خورشيد از پشت كوه
لبخند زد، دشت در زير اشعه خورشيد زيبايى خاصى داشت. چند پرنده مهاجر روى سيم‏هاى
برق از بالا جاده را زير نظر داشتند. زمين تشنه باران بود، امّا ابرها جسته و
گريخته در آسمان پيدا مى‏شدند و بدون بارش حتى يك قطره باران سوار بر گُرده باد
مى‏شدند و به طرف شرق مى‏رفتند. به پمپ بنزين رسيدند. سيدعلى اكبر و طلبه ديگرى در
بنز قديمى سياه حكومت واحد جهانى
رنگى در كنار جاده ايستاده بودند.


بلافاصله
ماشين‏ها را عوض كردند. آقاى سيدعباس و آقاى علوى و سيد على‏اكبر با بنز از منطقه
دور شدند. سيد على‏اكبر با كت و شلوار اطو زده و پيراهن سفيد قيافه جالبى پيدا كرده
بود. با مهارت رانندگى مى‏كرد و اخبار گروه‏هاى مبارز را براى پدرش و دايى علوى
تعريف مى‏نمود. سيد على‏اكبر دلى سرشار از معرفت و سرى پر شور داشت. با سيد على
اندرزگو رابطه برقرار كرده بود. گاهى مى‏گفت: براى حاكميت اسلام و آزادى ايران به
نظر مى‏رسد بايد مانع اصلى يعنى شاه را از ميان برداشت. حتى يك بار به يكى از طلاب
مبارز گفته بود: اگر يك اسلحه به من بدهيد، خودم شاه را سر به نيست مى‏كنم! در
مدرسه حجتيه قم محبوب دل‏ها بود. وقتى پدرش به زندان افتاد صبورانه بار خانه را بر
دوش مى‏كشيد و از مبارزه هم غفلت نمى‏كرد. از قزوين تا ايرانشهر راه دور و درازى در
پيش بود. آقاى علوى براى آن كه آقا سيدعباس خسته نشود، با خوش طبعى در بين راه
لطيفه مى‏گفت و همه با هم مى‏خنديدند. نزديك ظهر به اراك رسيدند. آقا سيدعباس گفت:
بهتر است نماز را در مسجد آقاى حسينى از دوستان دوره طلبگى بخوانيم و از اوضاع و
احوال نهضت در اراك باخبر شويم.

آقاى حسينى هم
حكومت جهانى امام عصر عليه
السلام مثل آقا سيدعباس طرفدار آيت الله خمينى بود، رژيم وقتى در حوادث سال 42 آيت
الله خمينى را بازداشت كرد، هر دو نفر تلگراف زدند و مرجعيت آقا را تأييد كردند و
آزادى بدون قيد و شرط او را خواستار شدند. سيد على‏اكبر در چند قدمى مسجد، ماشين را
متوقف كرد. هر سه پياده شدند. مردم در مسجد جمع شده بودند ولى از آقاى حسينى خبرى
نبود. تا چشم نمازگزاران به چهره آقاى سيدعباس افتاد، با صداى بلند صلوات فرستادند.
جوان بلند قدى از جا بلند شد و گفت: آقاى حسينى به قم رفته‏اند، از حاج آقا تقاضا
مى‏كنيم تشريف بياورند و نماز ظهر و عصر را اقامه فرمايند!. آقا سيدعباس تأملى كرد.
وقتى مردم دوباره صلوات فرستادند، وارد محراب شد و نماز ظهر و عصر را اقامه كرد، با
اشاره او آقاى علوى بعد از نماز به منبر رفت و درباره حقوق متقابل مردم و حكومت از
ديدگاه نهج‏البلاغه سخن گفت. مردم از لحن محكم و متين آقاى علوى خوششان آمده بود و
با جان و دل به سخنان او گوش مى‏دادند.


وقتى آقاى علوى گفت: در حكومت اسلامى اختناق
نيست، آزادى بيان، آزادى انديشه و آزادى قلم تضمين مى‏شود؛ همان جوان بلند قد با
صداى بلند گفت: احسنت! احسنت! خادم مسجد كه پيرمردى حكومت واحد جهانى
اخمو و
عصبانى بود، چپ چپ به آقاى علوى و جوان بلند قد نگاه مى‏كرد. ولى مجلس آن چنان گرم
بود كه كسى به او وقعى نگذاشت. وقتى آقاى علوى از منبر پايين آمد، جوانان دور ايشان
حلقه زدند و از او به خاطر سخنرانى پر مغزى كه كرده بود، تشكر كردند. در اين ميان،
مرد ميانسالى كه بى شباهت به ساواكى‏ها نبود و سر و وضع متفاوتى با ديگران داشت؛
خود را به آقا سيدعباس نزديك كرد و به او گفت: اين آقا كيست؟ آقا سيدعباس بدون اين
كه سرش را بلند كند، همانطور كه ذكر مى‏گفت؛ تأملى كرد و جواب داد: چه كار به اسم
ايشان داريد! مرد ميانسال گفت: آخر ايشان مسائل سياسى را با مسائل دينى مخلوط كردند
و باعث آلودگى ذهن اين جوانان معصوم شدند. امثال اين آقا باعث مى‏شوند كه بچه‏هاى
مردم تحريك شوند و به زندان بيفتند. آقا سيدعباس سرش را بلند كرد و نگاه تندى به
چهره مرد انداخت و گفت: آقاى محترم! دين از سياست جدا نيست. نهج‏البلاغه، هم كتاب
ديانت است و هم كتاب سياست.

همانطور كه شما گفتيد، بچه‏هاى مردم و اين جوانان، بى
گناه هستند و كسانى كه اين افراد را به جرم فهم دين و بيان مسائل اجتماعى به زندان
مى‏اندازند؛ گناه‏كارند و بايد مورد مؤاخذه قرار گيرند. آقا، عيب در
حكومت
جهانى امام عصر عليه السلام مأموران رژيم است نه در مردم! مرد ميانسال كه از لحن
قاطع آقا سيدعباس جا خورده بود و از جمع شدن مردم به دور ايشان احساس ناامنى
مى‏كرد، بدون آن كه حرفى بزند، از مسجد خارج شد. سيد على‏اكبر كه اوضاع را زير نظر
داشت مقدارى اعلاميه به جوان بلند قد داد و به او گفت: ما كه رفتيم، آنها را بين
نمازگزاران توزيع كن. آنگاه اشاره‏اى به آقاى علوى كرد و چند لحظه بعد هر سه با
مشايعت نمازگزاران مسجد را ترك كردند و به سفر خود ادامه دادند. در ميانه راه آقاى
علوى به همراهان گفت: اگر شما پول ناهار و شام مرا در اين سفر پرداخت كنيد، من هم
حاضرم متقابلاً عكس شاه را از روى ديوار رستوارن‏ها و ناهار خورى‏هايى كه در آنها
غذا مى‏خوريم، پايين بياورم! سيد على‏اكبر كه از ماجراجويى دايى علوى خوشش آمده بود
گفت: پيشنهاد خوبى است، اما اگر به دردسر افتاديم شما مسؤول هستيد. دايى علوى
لبخندى زد و گفت: نگران نباشيد. كارى مى‏كنم كه مديران رستوران‏ها خودشان عكس‏ها را
پايين بياورند و آب از آب هم تكان نخورد. سيد على‏اكبر بنز را مقابل ناهار خورى شمس
متوقف كرد. هر سه نفر پياده شدند. مسافران دسته دسته وارد سالن غذاخورى مى‏شدند.
سيد على‏اكبر غذا سفارش داد.

آقاى علوى به حكومت واحد جهانى
ميز مدير رستوران
نزديك شد و با او احوالپرسى كرد و صورت مرد را بوسيد. مدير رستوران از برخورد گرم
آقاى علوى خوشش آمد. آقاى علوى با زبردستى دل مرد را به دست آورد و به او گفت: حيف
نيست به جاى عكس حضرت على بن ابيطالب عكس شاه و فرح را بالاى سرت بزنى!؟ من خواهش
مى‏كنم اين‏ها را دربياور تا ما با خيال راحت چند لقمه غذا بخوريم. مدير رستوران
سرفه‏اى كرد و با كمى لكنت زبان گفت: آقا! به دستور ژاندارمرى ما اين عكس‏ها را روى
ديوار زده‏ايم. اگر مأموران بفهمند كه عكس‏ها را پايين كشيده‏ايم؛ در ناهارخورى
مارا مى‏بندند و مارا جايى مى‏فرستند كه عرب نى انداخت! آقاى علوى گفت: پس كار
ديگرى بكنيد، در همين نيم ساعتى كه ما مهمان هستيم ولو به بهانه نظافت و گردگيرى
عكس‏ها هم كه شده است؛ آن‏ها را پايين بياوريد. مدير رستوران نگاهى به چهره آقاى
سيدعباس افكند، از برق نگاه او فهميد كه بايد عكس‏ها را پايين بياورد. بى درنگ روى
صندلى رفت و قاب عكس شاه و فرح را پايين آورد و با احتياط نگاهى به اطرافيان كرد،
وقتى ديد كسى متوجه او نيست لبخندى زد و آن‏ها را زير ميز گذاشت، آقا سيدعباس و سيد
على‏اكبر با هم خنديدند و با خيال راحت ناهار خوردند.

سيد على‏اكبر
حكومت جهانى
امام عصر عليه السلام حساب رستوران را پرداخت و در حالى كه به ابتكار دايى علوى
آفرين مى‏گفت، بنز قديمى و قبراق را به حركت درآورد و به سمت كوير حركت كرد. پاييز
كوير خشك و فرساينده بود. هواى گرم اواخر مهر ماه دل را مى‏آزرد. باد گرم شن‏ها را
مشت مشت به شيشه‏هاى ماشين مى‏كوبيد؛ اما آقاى علوى همچنان لطيفه مى‏گفت و از رنج
سفر همراهان مى‏كاست. وقتى كه به شهر بم رسيدند. آقا سيدعباس به پسرش گفت: خوب است
با قزوين تماس تلفنى بگيريد و خبر سلامت مارا به خانواده بدهيد. سيد على‏اكبر در
حوالى مخابران بم، از خودرو پياده شد و داخل ساختمان مخابرات رفت و با قزوين تماس
گرفت. در و ديوار ساختمان مخابرات بم پر از عكس شاه و شهبانو و وليعهد بود. سيد
على‏اكبر كه از خانواده پهلوى متنفر بود از ديدن آن همه عكس بر ديوارها تعجب كرد،
علت را از كارمند مخابرات پرسيد. كارمند آهسته به او گفت: قرار است اشرف پهلوى به
اينجا بيايد!. به ما گفته‏اند ساختمان را چراغانى كنيم و تصاوير خانواده شاه را به
در و ديوار بچسانيم.

سيد على‏اكبر از مخابرات خارج شد. وقتى چشمش دايى علوى افتاد
به او گفت: شما فقط مى‏توانيد عكس‏هاى شاه را از ديوار رستوران‏ها پايين بكشيد،
اگرحكومت واحد جهانى
قدرت داريد، عكس‏هاى شاه را از در و ديوار مخابرات پايين
بياوريد! آقاى علوى نگاهى به چهره متبسّم آقا سيدعباس افكند و گفت: براى من مخابرات
و رستوران فرقى ندارد. هر كجا عكس شاه را ببينم پايين مى‏آورم. چند لحظه بعد آقاى
علوى وارد ساختمان مخابرات گرديد و مشغول به كار شد. آقا سيدعباس و سيد على‏اكبر در
كنار خودرو منتظر ماندند، ولى خبرى از بازگشت آقاى علوى نشد. حدود ده دقيقه بعد
پليس كوتاه قدى به آنان نزديك شد و گفت: اين سيدى كه به اداره مخابرات رفته است از
همراهان شماست؟ آقا سيدعباس فهميد كه آقاى علوى دسته گل آب داده است! كمى تأمل كرد
و گفت: بله ايشان از همراهان ماست. پليس كوتاه قد اسلحه كمرى‏اش را جابه‏جا كرد و
با اشاره‏اى به ماشين پليس گفت: ايشان را بازداشت كرده‏ايم! لطفاً همراه ما به
شهربانى بياييد. چاره‏اى جز همراهى نبود. پليس در عقب ماشين را باز كرد و روى صندلى
كنار دست آقا سيدعباس نشست و با خونسردى گفت: پشت سر ماشين پليس حركت كنيد! سيد
على‏اكبر نگاهى در آينه انداخت و صورت پف كرده و گوشت آلود پليس را ورانداز كرد و
با احتياط پرسيد: حادثه‏اى اتفاق افتاده است؟ پليس گفت: در شهربانى همه چيز روشن
خواهد
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام شد!

چراغ گردان خودروى پليس شروع به چرخيدن كرد و صداى آژير آن هر چند لحظه سكوت
را مى‏شكست. مردم در اطراف خيابان‏هاى شهر از ديدن آن صحنه متعجب و كنجكاو شده
بودند. چند جوان بمى با دوچرخه ماشين‏ها را تعقيب مى‏كردند. سيد على‏اكبر نگران
اعلاميه‏هايى بود كه در زير كف پوش خودرو جاسازى شده بودند. در اين اعلاميه‏هاى دست
نويس، پيام‏هاى آيت الله العظمى خمينى خطاب به ملت ايران و علماى بلاد درج شده بود.
شرايط، خطرناك جلوه مى‏كرد. سيد على‏اكبر با نام مستعار و لباس مبدل و كارت شناسايى
جعلى به اين سفر آمده بود. اگر پليس اعلاميه‏ها را مى‏ديد و به ماهيت و نام و نشان
او پى مى‏برد، تشكيلات مبارزان مسلمان در قم و قزوين و تهران ضربه اساسى مى‏خورد.
آقا سيدعباس متوجه خطر بود و آرام و مطمئن ذكر مى‏گفت و در دل از خدا استعانت
مى‏كرد. وقتى ماشين پليس در برابر شهربانى بم ايستاد، سيد على‏اكبر بنز را متوقف
كرد. پليس و آقا سيدعباس پياده شدند. سيد على‏اكبر با مهارت طورى ماشين را پارك كرد
كه در سمت شاگرد، به ديوار بچسبد.

اعلاميه‏ها در همان سمت جاسازى شده بودند.
لحظه‏ها به حكومت واحد جهانى
كندى مى‏گذشت. آقاى علوى همراه دو افسر وارد
شهربانى شدند. آقا سيدعباس و سيد على‏اكبر هم پشت سر آنها راه افتادند. هر سه نفر
كنار حوض شهربانى ايستادند. سيد على‏اكبر به پدر و دايى‏اش گفت: حواستان جمع باشد،
من نسبتى با شما ندارم! يك راننده هستم و ده هزار تومان از شما گرفته‏ام تا دربستى
شمارا به ايرانشهر برسانم، شما هم قصد داريد فرزندتان را كه در آنجا سرباز است،
ملاقات كنيد. دايى علوى لبخندى زد و گفت: پليس هم مطمئن شده است كه ما مسافريم و
قصد خاصى نداريم. جوانان موتور سوار و دوچرخه سوار بمى بلافاصله خود را به معتمدان
و روحانيان شهر رساندند. و ماجراى بازداشت يك جوان و دو عالم را به آنان اطلاع
دادند. افسر نگهبان دستور داد، يكى از افراد پليس ماشين را تفتيش كند. همان پليس
كوتاه قد همراه سيد على‏اكبر به طرف ماشين حركت كردند. سيد على‏اكبر با چهره‏اى
معصوم و رفتارى طبيعى صندوق عقب ماشين را باز كرد.

يك قرآن، يك جانماز و كلمن كوچكى
پر از آب پرتقال در آن بود. پليس نگاهى به قرآن و جانماز كرد و گفت: چيز مهمى هم كه
همراهتان نيست! بعد بدون آنكه اجازه بگيرد، ليوان را پر از آب پرتغال كرد و يك نفس
آن را سركشيد و با خنده گفت: خيلى خنك
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام بود!
سيد على‏اكبر گفت: نوش جان! باز هم ميل داريد؟ پليس بدون آن كه واكنشى نشان بدهد،
در جلو ماشين را باز كرد. قلب سيد على‏اكبر فرو ريخت. پليس نگاهى به زير صندلى‏ها
انداخت امّا چيزى پيدا نكرد، سيد على‏اكبر نفس راحتى كشيد و در ماشين را بست و
همراه پليس وارد ساختمان شهربانى شد.
افسر نگهبان شروع به سين جيم مسافران مشكوك
كرد. دو جوان كه گويا با هم زد و خورد كرده بودند، به دستور پليس مشغول خالى كردن
آب حوض شهربانى بودند و هر چند دقيقه يك بار دست از كار مى‏كشيدند و به پرسش و پاسخ
افسر نگهبان با دو مرد روحانى گوش مى‏كردند، اما بلافاصله با تذكر پليس مواجه
مى‏شدند و به خالى كردن آب حوض با نفرت ادامه مى‏دادند. عرق از سر و صورت دو جوان
مى‏ريخت و با خونى كه روى لباس و بدن آنها خشك شده بود مخلوط مى‏شد و صحنه دلخراشى
را به وجود مى‏آورد. آقا سيدعباس از ديدن آن وضعيت دچار رقّت شد و به افسر نگهبان
گفت: بهتر است ساعتى به اين بندگان خدا استراحت بدهيد، خيلى خسته شده‏اند. افسر
نگهبان گفت: اينها وحشى هستند نه بنده خدا! مثل سگ و گربه همديگر را لت و پار
مى‏كنند. افسر نگهبان همانطور كه به حرف زدن مشغول بودحكومت واحد جهانى
احساس
كرد كه نگاه آقا سيدعباس سنگين‏تر از آن است كه بتواند آن را تحمل كند؛ لذا
اشاره‏اى به پليس كرد و جوانان سطل‏ها را كنار گذاشتند و روى زمين دراز كشيدند. سين
جيم تمام شد. دو نفر از اهالى بم وارد حياط شهربانى شدند و با گرمى با افسر نگهبان
احوالپرسى كردند. يكى از آنها به افسر نگهبان گفت: با اينكه ما اين سادات را
نمى‏شناسيم ولى فكر مى‏كنيم آنها مهمان مردم بم هستند.


ما آماده‏ايم تا ضامن‏شان
بشويم و امشب آنان را با خود به منزل ببريم و به اندازه كافى سند معتبر هم
آورده‏ايم. اگر كارى به آنها داشتيد، صبح فردا آنها را به شما تحويل مى‏دهيم! افسر
نگهبان مكثى كرد و گفت: اين آقايان مشكوك هستند ولى دليل چندانى براى بازداشتشان
نداريم. ايشان مجاز هستند امشب را با شما بگذرانند تا ما از كرمان كسب تكليف كنيم.
آقا سيدعباس و همراهان به اتفاق دوستان جديد از شهربانى بيرون رفتند. ميزبان يكى از
دبيران متدين آموزش و پرورش بم بود كه جلسات مذهبى مساجد شهر را اداره مى‏كرد. او
شاگردان زيادى تربيت كرده بود. كتابخانه بزرگش نشان مى‏داد كه در زمينه‏هاى سياسى و
اجتماعى و دينى مطالعات زيادى دارد. با صراحت از انديشه‏ها و عقايد آيت الله خمينى
دفاع مى‏كرد و معتقد
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام بود كه دير يا زود در
ايران حكومت اسلامى تأسيس مى‏گردد.

بازاريان و علما و روشنفكران به خانه ايشان رفت
و آمد داشتند. آن شب حدود بيست نفر به ديدن آقا سيدعباس و همراهان به منزل ايشان
آمدند. حرفهايى كه بين آقا سيدعباس و بازديد كنندگان بمى رد و بدل شد، نشانگر
بيدارى مردم و التهاب سياسى در آن خطه بود. وقتى بمى‏ها شنيدند كه آقا سيدعباس و
همراهان عازم ديدار علماى تبعيدى، بالاخص آقاى خامنه‏اى هستند، بيشتر به آنان
احترام گذاشتند. يكى از روحانيون ساكن بم خطاب به آقا سيدعباس گفت: من خاطره‏اى از
سفر حج دارم و مى‏خواهم آنرا براى شما تعريف كنم، الان خسته‏ايد و فردا هم عازم سفر
مى‏باشيد؛ ولى بايد قول بدهيد، هنگام برگشت از ايرانشهر يك شب مهمان من باشيد تا با
آسودگى خاطر، من آنچه را كه در مدينه ديده‏ام براى شما تعريف كنم. حتماً دچار شگفتى
مى‏شويد. آقا سيدعباس قبول كرد. روز بعد به توصيه ميزبان يك بشكه بنزين همراه خود
بردند و سمت سيستان و بلوچستان راه افتادند. گرماى كوير طاقت فرسا بود. گاه گاهى
چند شتر خسته و تشنه در بيابان مى‏دويدند. صحراى بى آب و علف و لم‏يزرع چهره‏اى
ناخوشايند داشت.
باد شن‏ها و خارهاى خشك را با سرعتحكومت واحد جهانى
جابجا
مى‏كرد، آسفالت جاده فرسوده بود و هر چند دقيقه يك بار ماشين در اثر برخورد با دست
اندازى تكان مى‏خورد. اما همچنان آقاى علوى، لطيفه مى‏گفت و گاهى با صداى خوش
مى‏خواند:




  • در ره منزل ليلى كه خطرهاست در آن
    شرط اوّل قدم آن است كه مجنون باشى!



  • شرط اوّل قدم آن است كه مجنون باشى!
    شرط اوّل قدم آن است كه مجنون باشى!



هر چند، روز كوير خشن بود، اما شب آن چهره‏اى درخشان و عارفانه داشت. ستارگان
درشت‏تر از حد متعارف بودند و به جاى بادهاى سوزان، نسيم نسبتاً ملايمى عرق مسافران
كوير نديده را خشك مى‏كرد. كوير در شب مهربان و مهمان نواز بود و خستگان راه را با
محبت در آغوش مى‏كشيد و به آنان لبخند مى‏زد. آقاى علوى در شب كوير بيشتر از ديگران
به وجد آمده بود و پشت سر هم غزل‏هاى ديوان شمس و حافظ را مى‏خواند. تحسين‏هاى پى
در پى آقا سيد عباس بيشتر او را به غزلخوانى ترغيب مى‏كرد. يكبار سيد على‏اكبر خطر
راهزن‏ها و قاچاقچى‏ها را در شب يادآور شد، آقاى علوى تأملى كرد و بعد از قدرى سكوت
گفت به قول حافظ:




  • شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هايل
    كجا دانند حال ما سبكباران ساحل‏ها



  • كجا دانند حال ما سبكباران ساحل‏ها
    كجا دانند حال ما سبكباران ساحل‏ها



حكومت جهانى امام عصر عليه السلام

در اواخر شب آقا سيد عباس خوابيد ولى آقاى علوى بيدار ماند، اما آن شادى و
شيرين زبانى ساعات گذشته را نداشت و حسابى به فكر فرو رفته بود. سيد على‏اكبر به او
گفت: دايى اتفاقى افتاده است، خيلى غمگين به نظر مى‏رسى؟ آقاى علوى آهى كشيد و گفت:
دايى جان! انسان مثل درياست، گاهى طوفانى است و گاهى آرام. گاهى آفتاب ساحلش سوزان
و گاهى هم شب مهتابى آن رؤيايى و آسمانى است. من ناراحتم، وقتى صحنه‏هايى از زندگى
مردم كوير را به ياد مى‏آورم، درد مى‏كشم. همين امروز بعد از ظهر صدها هموطن را با
هم ديديم كه در كپرها و در كنار گاوها و گوسفندها، در اين بيابان‏هاى بى آب و علف
زندگى مى‏كردند. نه آبى براى خوردن داشتند نه مدرسه‏اى براى درس خواندن فرزندان‏شان
وجود داشت. در كشورى كه دولت آن روزى شش ميليون بشكه نفت مى‏فروشد؛ اين همه فقر و
بدبختى معنا ندارد. امريكا بايد مطمئن باشد كه اين معادله پايدار نمى‏ماند و عاقبت
مردم قيام خواهند كرد.

سرانجام بنز فرسوده به ايرانشهر رسيد و موج شادمانى در چهره سرنشينان آن
درخشيد. هواى ايرانشهر هم گرم بود. آقاى خامنه‏اى ازد ديدن آقا سيدعباس قزوينى و
همراهان خيلى خوشحال شد.

ازحكومت واحد جهانى
مدت‏ها پيش او را مى‏شناخت و
مى‏دانست كه در فلسفه اسلامى مطالعات عميقى دارد و از شاگردان علامه طباطبايى است.
خيلى گرم و صميمى با ايشان احوالپرسى كرد و پيرامون ضرورت بيدارى مسلمانان و پيروى
مردم ايران از رهنمودهاى حضرت آيت‏الله العظمى خمينى سخن گفت و يادآور شد: وعده خدا
تخلفناپذير است و پيروزى از آن مسلمانان مجاهدى است كه براى رضاى خدا حركت مى‏كنند.
و مى‏گويند خدا پروردگار ماست و در اين راه استقامت مى‏كنند و حزن و اندوهى به خود
راه نمى‏دهند. ما امروز نيازمند ايجاد ارتباط با مردم، به ويژه جوانان و دانشگاهيان
هستيم و همه بايد اين سخن اقبال لاهورى را به ياد داشته باشيم كه فرمودند:




  • مى‏رسد مردى كه زنجير غلامان بشكند
    ديده‏ام از روزن ديوار زندان شما



  • ديده‏ام از روزن ديوار زندان شما
    ديده‏ام از روزن ديوار زندان شما




به فضل خداوند، ديوار زندان استبداد در ايران شكسته مى‏شود و حكومت حق به جاى
باطل مى‏نشيند. لابد شما در اين سفر وضع مردم سيستان و بلوچستان را ملاحظه كرده‏ايد
و از نزديك ديده‏ايد كه بيشتر مردم امكانات درمانى ندارند. آب سالم براى خوردن پيدا
نمى‏شود. هر سال تعدادى از روستاييان دراثر نيش مار، مظلومانه
حكومت جهانى امام
عصر عليه السلام مى‏ميرند و كسى نيست كه به داد آنان برسد. بيسوادى غوغا مى‏كند.
نظام استبدادى اجازه رشد فكرى به مردم نمى‏دهد و جوانان براى لقمه‏اى نان به آن سوى
مرز مى‏روند. آيا علماى دين و مردم نبايد در برابر اين بيدادگرى‏ها اعتراض كنند؟ به
فضل خداوند صبح نزديك است و روزگار دگرگون خواهد شد. آنگاه با آقا سيد عباس خلوت
كرد و دو نفرى پيرامون ديدگاه‏هاى حاج آقا روح‏الله و آينده كشور با هم سخن گفتند.
سيد على‏اكبر كه سرشار از معرفت و عاطفه دينى و سياسى بود از آن ديدار بسيار لذت
برد. تعدادى از بازاريان و طلاب و دانشجويان هم از تهران و اصفهان و مشهد به ديدار
آقاى خامنه‏اى آمده بودند و شهربانى ايرانشهر حسابى دچار دردسر شده بود و نمى‏دانست
در برابر اين همه مهرورزى مردم نسبت به آن عالم تبعيدى چه واكنشى نشان بدهد. آقا
سيّدعباس و همراهان دو روز بعد از آقاى خامنه‏اى خداحافظى كردند و ايرانشهر را به
مقصد بم ترك گفتند. آنان به قول خود عمل كردند و در بم به منزل همان روحانى رفتند.
روحانى بمى خيلى خوش اخلاق و با فضيلت بود. شمرده و آرام سخن مى‏گفت. عده‏اى از
مبارزان مذهبى بم در آنجا جمع شده بودند.

پس از صرف شام، ميزبان شروع به ذكر خاطره
خودحكومت واحد جهانى
كرد و گفت: «سال پيش همراه تعدادى از هم ولايتى‏ها رهسپار
مكه معظمه شدم، سفرى شگفت‏انگيز و سازنده بود. يك روز صبح راهى خانه خدا شدم. ديدم
مرد عربى در بين جمع ايستاده است و سخنرانى مى‏كند. به جلو رفتم، متوجه شدم كه
حرفهاى نامربوط نسبت به شيعيان و ائمه اطهار × مى‏زند و مى‏گويد: ابوطالب پدر امام
على در دوران جاهليت مشرك و بت پرست بوده است. از شنيدن آن حرفهاى نادرست بشدت
عصبانى شدم. با عربى فصيح به او اعتراض كردم و دلايلى آوردم كه حضرت ابوطالب پيش از
بعثت دين حنيف داشته و موحد بوده است؛ اما شيخ عرب زير بار نرفت. باز هم اصرار كردم
و از منابع شيعه و سنى دلائلى آوردم ولى مؤثر واقع نشد. از فرط عصبانيت با شيخ
گلاويز شدم! شرطه دخالت كرد و مرا به سمت ديگرى برد. از ته دل فرياد مى‏كشيدم و در
ميان گريه مى‏گفتم: ابوطالب مشرك نبوده است! ابوطالب دين حنيف داشته است! شرطه از
سرسختى من متعجب شد و نمى‏دانست چرا من درباره شخصيت ابوطالب آن همه تعصب نشان
مى‏دهم. از خود بيخود شده بودم وهاى هاى گريه مى‏كردم.

سرانجام شيخ عرب از آن منطقه
رفت و من هم به زيارت بيت‏الله الحرام رفتم و خسته و كوفته به محل سكونت
حكومت
جهانى امام عصر عليه السلام خود بازگشتم. هنوز هم دلم مى‏سوخت و از اهانتى كه در
جوار خانه خدا به ائمه اطهار و به حضرت ابوطالب عموى پيغمبر شده بود رنج مى‏بردم.
اهانت آن مرد عرب به ابوطالب قلب مرا سوزاند. با دل شكسته از مكه به مدينه مراجعت
كردم. روزها به حرم رسول خدا + مى‏رفتم و به نيايش خدا مى‏پرداختم و هرگاه به ياد
ياوه‏هاى آن مرد نسبت به حضرت ابوطالب مى‏افتادم از خدا مى‏خواستم تا راهى را پيش
پاى من قرار دهد. سرانجام يك شب، پيش از اذان صبح به مسجدالنبى رفتم. جمعيت زيادى
مشغول زيارت بودند. همين كه صداى اذان صبح بلند شد. مردم از حركت ايستادند و آرام
آرام پشت سر امام جماعت مسجدالنبى صف كشيدند. نماز صبح اقامه شد. نزديك ستونى
ايستاده بودم. ناگهان ديدم، سيد عربى از جا بلند شد و با بيانى شيوا درباره موحد
بودن ابوطالب سخنرانى كرد. همه مردم بعد از نماز نشسته بودند و با تمام وجود به
سخنان او گوش مى‏دادند. آنچنان شيرين و جذاب سخن مى‏گفت كه هر شنونده‏اى را تحت
تأثير قرار مى‏داد. خيلى شگفت زده شدم و با خود گفتم: خدايا! آن شيخ عرب چند روز
پيش چه مى‏گفت و اين سيد امروزى چه مى‏گويد؟! چقدر با استدلال و قوى حرف مى‏زد.
وقتى سخنرانى سيد به انتهاحكومت واحد جهانى
رسيد، چند جمله روضه خواند و سخنان
گرم و پر مغز خود را به پايان رساند. تا خواستم خودم را به وى برسانم تا از وى تشكر
كنم، ناگهان در بين مردم ناپديد شد و حيرت من دوچندان گرديد.


با كسى چيزى نگفتم و
بعد از زيارت و نيايش به محل استقرار كاروان برگشتم. در طول روز حلاوت گفتار سيد
عرب را به ياد مى‏آوردم و از قدرت استدلال و زيبايى كلام او كه بوى نهج‏البلاغه
مى‏داد، به خود مى‏باليدم. سحرگاه روز بعد دوباره به سوى مسجدالنبى به راه افتادم.
نماز صبح را اقامه كردم و نزديك همان ستون، يا فاصله كمترى ايستادم و تصميم گرفتم
اگر سيد آمد و سخنرانى كرد به محض آنكه سخنانش تمام شد، خودم را بسوى او برسانم و
عبايش را بگيرم و با او گفتگو كنم! به اطراف ستون نگاه كردم. ديدم خبرى از سيد
نيست؛ ولى مردم در همان جا نشسته‏اند و گويا در انتظار آمدن او بسر مى‏برند. ناگهان
از كنار ستون سيد برخاست و با همان قامت رشيد و چهره روشن در برابر مردم ايستاد و
سخنان گرم و دلنوازى به زبان آورد. مردم در جاى خود نشسته بودند و به سخنان سر تا
پا معرفت او گوش مى‏دادند. از اينكه در دو سه قدمى سيد نشسته بودم از شادى در پوست
خود نمى‏گنجيدم.

با خودم حساب كردم، پس از پايان
حكومت جهانى امام عصر عليه
السلام سخنرانى ايشان، بلافاصله مى‏توانم عباى او را بگيرم و از نزديك با او آشنا
شوم، و دستش را ببوسم. سيد با اطمينان و محكم سخن مى‏گفت، شيعه و سنى سياه و سفيد،
افريقايى و آسيايى همه و همه محو سخنان نافذ و جاذب او بودند. سرانجام سخنرانى او
تمام شد. از جا بلند شدم و با سرعت به طرف او رفتم. دستم را دراز كردم تا عبايش را
بگيرم، اما در همان آن سيد از برابرم ناپديد شد و از شدت حيرت و شگفتى نمى‏دانستم
چه كار كنم. چشمان خسته‏ام را به هر سو چرخاندم و در بين جمعيت به اين طرف و آن طرف
رفتم، اما اثرى از او پيدا نكردم. شب فرا رسيد، كاروانيان و همسفران را جمع كردم و
جريان را براى آنان تعريف كردم. شور و شوق زيادى در دل آنان براى شركت در جلسه
سخنرانى سيد ايجاد شد. آن شب اغلب همسفران پيش از اذان صبح با من به سمت مسجدالنبى
راه افتادند. همه در آرزوى ديدن سيماى صميمى سيد و شنيدن سخنان پرجاذبه او بودند.
نماز صبح اقامه شد. من كنار ستون درست همانجا كه ايشان سخنرانى مى‏كرد نشستم و
تصميم گرفتم تا پيدا شد، گوشه عبايش را بگيرم، و به مجرد پايان يافتن سخنانش با او
حرف بزنم.

مثل روزهاى گذشته نمازگزاران در همان محل جمع شده بودند. از همه
نژادهاوحكومت واحد جهانى
زبان‏ها در آنجا ديده مى‏شد. هم كاروانى‏هاى من هم با
چشمان مشتاق براى استماع سخنرانى سيد لحظه شمارى مى‏كردند. ناگهان از كنار ستون سيد
پديدار شد و آرام و مطمئن كنار ستون ايستاد. فرصت را غنيمت شمردم و با احتياط گوشه
عباى او را محكم در مشتم گرفتم و كنار پاى او روى زمين نشستم. سيد آياتى از قرآن
مجيد خواند و گفت: مردم! مهمترين يادگارى كه از انبياى الهى در زمين باقى مانده است
همين قرآن مجيد است. قرآن كتاب خداست و ميزان مسلمانى پادشاهان و رهبران جهان اسلام
از روى عمل به آيات قرآن مشخص مى‏شود. اگر پادشاهان و رهبران كشورهاى اسلامى ادعاى
مسلمانى كنند و خود را مسلمان جلوه دهند، ولى عمل آنان برخلاف نص قرآن باشد؛ قابل
اعتماد نيستند و كسى حق ندارد از فرمان آنان پيروى كند. سيد باز هم سخن گفت و مثل
روزهاى گذشته در پايان سخنرانى چند جمله‏اى مرثيه خواند و سخنانش را تمام كرد.
همانطور كه گوشه عبايش را محكم گرفته بودم، از جا بلند شدم تا با وى سخن بگويم، اما
ناگهان سيد غيب شد! هر چه كوشيدم اثرى از او نيافتم.

از همشهريانم، پرسيدم، آيا شما
هم متوجه سخنانى كه ايشان به زبان عربى مى‏گفتند، شديد؟ همشهريان يكصدا گفتند: ما
همه سخنرانى
حكومت جهانى امام عصر عليه السلام ايشان را فهميديم. ايشان به زبان
عربى سخنرانى نكردند، بلكه به فارسى روان سخن گفتند! قلبم فرو ريخت. به ترك زبان‏ها
گفتم: آيا شما سخنان عربى سيد را شنيديد؟ آنها هم پاسخ دادند: سيد به زبان تركى سخن
مى‏گفت و ما همه حرفهاى او را شنيده‏ايم!. به اردو زبان‏هايى كه در آنجا نشسته
بودند، گفتم: شما سخنان سيد را به چه زبانى شنيديد؟ آنها هم يكصدا گفتند: حكومت
واحد جهانى

/ 1