بازگشت بی فروغ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بازگشت بی فروغ - نسخه متنی

نرگس موسوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بازگشت بي فروغ

قدم به داخل گذاشتم. پايم بر روي پله ي سنگي که رسيد پرده را کنار زده به داخل
نگاهي انداختم. از همه بيشتر حوض وسط حياط توجه ام را جلب کرد، حوضي که آب مانده
آن به سبزي مي زد و برگهاي زرد و قهوه اي روي آنرا پوشانده بود.

ميوه هاي رنگارنگ روي آب حوض بالا و پائين مي رفتند، در گوشه اي از حوض چند نفر
ميوه ها را مثل ماهي مي گرفتند و بعد از مالش دست، آنها را در سبدهاي کنار خود
قرار مي دادند. چند قدم آنطرف تر عمو حسن و پسردائي عباس مشغول مرتب کردن ريسه
هاي چراغ رنگي بودند و آنها را با احتياط به دست قاسم که روي نردبان رفته بود، مي
دادند و او آنها را در لابلاي درختان توت قرار مي داد. قلبم لبريز از شادي بود و
با لبخندي همه اين چيزها را از زير نظر مي گذراندم.

چند قدم آنطرف تر در زير درختان توت، به زمين نگاه کردم، موزائيک ها همه شکسته و
ترک خورده بود و توت هاي گنديده و برگهاي خشکيده روي زمين را پوشانده بود، صداي
تق تق موزائيک هاي لق شده و کهنه با خش خش برگها توأم شده بود.

به پشت برگشتم، بي بي منقل اسپند را به صورتم نزديک کرد و قربان صدقه ام رفت،
صداي تق تق اسپند بي بي هميشه برايم لذت بخش بود با لبخندي بي بي را بوسيدم و از
او تشکر کردم و او هم برايم دعا کرد و برايم آرزوي خوشبختي کرد.

از پله هاي سنگي بالا رفتم، نرده هاي کنار پله که زنگ زده و لق شده بود مي لرزيد،
درب چوبي را هُل دادم با صداي جيرجير بدي باز شد، پا به درون راهرو گذاشتم. لايه
اي از خاک کف زمين را پوشانده بود. به اولين اتاق سمت راست داخل شدم.

وقتي وارد شدم صداي هلهله کشيدن عمه سوري و ضربات نقل بر سرو صورتم که کار
دخترعمه ي شيطانم بود، مرا غافلگير کرد. ديگر چيزي به پايان چيدن سفره عقد نمانده
بود، الحق که خيلي با سليقه چيده شده بود، کار سهيلا و سعيده و سارا دخترعمه هايم
بود. دخترخاله زيور از روي چهار پايه پائين آمد و رو به من گفت:« هانيه
جان...اميدوارم که از تزئين اتاق عقدت خوشت بياد.» با لبخندي از او و از همه تشکر
کردم وبا شنيدن صداي مادر از آنجا خارج شدم.

در گوشه اتاق خالي و خاک گرفته تکه روزنامه اي کهنه نظرم را جلب کرد، به ياد
آوردم که همان روز هنگام پوشيدن لباس عروسي ام از ژس آن خوشم آمد و آنرا زير فرش
پنهان کردم تا بعداء بردارم. به کنار پنجره رفتم و به روبرويم خيره شدم همانجائي
که هنگام عقد روي صندلي نشسته بودم و در کنارم ژس بزرگ و زيبائي از جوان خوش تيپ
و برازنده اي قرار داشت . همانروز که قلبم لبريز از شادي و اميد بود. آرزوي خارج
رفتن و زندگي در يکي از بهترين شه-رهاي دنيا آنقدر مرا در برگرفته بود که نفهميدم
چه موقع بله را گفتم و صداي هلهله ي اطرافيان گوشم را کر کرد.

آرام آرام اتاقهاي ديگر را هم نگاه کردم، از خانه بيرون آمدم از پله ها پائين
رفتم، چند قدم دورتر به جانب خانه بازگشتم، خانه ي ساکت و خرابه کاملاء با روز
آخري که از خانه به سمت فرودگاه رفتم متفاوت بود.

آنروز چقدر مشايعت کننده داشتم اما امروز بعد از پانزده سال بدبختي و آوارگي در
ديار غربت حتي يک نفر به استقبالم نيامده بود و اين خانه ي قديمي و متروک تنها
يادآور دوران خوش کودکيم در مقابلم قرار داشت.

هيچکدام از آن فاميل پر جمعيت که آنروز آرزوي خوشبختي مرا مي کردند، نبودند که
شاهد بدبختي و سرشکستگي من باشند و به خيالات باطل من و ديگران افسوس بخورند که
مرا با هزاران اميد و آرزو راهي ديار غربت کردند، بدون آنکه حتي فکر کنند که خبري
از آن جوان رشيد و زيبا نيست بلکه مردي مفلوک و بدبخت انتظار عروس جوانش را مي
کشيد.

به پشت ساختمان رفتم در گوشه ي باغ قطعه هاي هيزم روي هم تلمبار شده بود. ضرباتي
که با هيزم درون شومينه بر سرم مي کوبيد. شراره هاي آتش روي بدنم مي ريخت و خنده
هاي نفرت انگيز او که هيچ شباهتي به لبخند داخل ژس او نداشت.

اين قسمت از باغ نه تنها آنروز بلکه هميشه در جشنها محل آشپزي بود، هنوز پس از
چندين سال سياهي و آثار دود روي زمين و ديوارها باقي مانده بود.

محله اي قديمي و بسيار کثيف، ديوارهاي دود زده و خانه اي که بيشتر به انبار ذغال
شباهت داشت ، قصر رطياهاي تازه عروسي مثل من بود. بوي مشمئزکننده چاه ته باغ، مرا
به ياد بوي تعفن آميز او انداخت، بوئي که از ماندگي الکل و دندانهاي خراب او از
دهانش مي آمد، بوي لباسهايش که هنگام مستي اش به داخل جوي هاي خيابان مي افتاد؛ و
اينها هيچکدام هيچ شباهتي به فرد داخل ژس نداشت، مثل اکنون که اين خانه موروثي
پدربزرگ هيچ شباهتي به خانه ي روز آخر اقامتم ندارد. بله! از آن همه ثروت بي کران
پدربزرگ اين خانه متروکه به من به ارث رسيده و اين خانه هم مثل قلب و جان من
متروک است...!

پايان

/ 1