عالم عقول- بقول فلاسفه- كه همان علم ملائكة الله و مقرّبين درگاه خداوند است، جلوه خداوند است كه به خدا نزديكترند و همينطور تنزل ميكند تا اينكه به عالم ماده و ناسوت ميرسد كه اين عالم پائينترين مرتبه عوالم است و آن را پستترين عوالم وجود و هستي مينامند. پس ما يك حقيقت هستي غيرمتناهي داريم كه ذات باريتعالي است و ذات باريتعالي هم جلوه دارد. تمام موجودات جلوهها و ترشحات وجودند و همانند سايه وجود حقاند. و اين جلوهها چيزي جدا و مستقل نيستند بلكه وابسته به خدايند. اينها در مقابل باريتعالي خوديّتي ندارند زيرا همانگونه كه در مثال نور ذكر شد، آن روشنائي كه در صندوقخانه بود، پرتوي از نور بيرون بود و آن نور از خود استقلالي نداشت. درباره موجودات نيز ميگوئيم كه از خود هيچ استقلال وجودي ندارند بلكه همه وابستهاند به آن حقيقت هستي مستقل كه قائم به ذات و قيّوم به ذات است و آن ذات حق تعالي است. اينجا كه حضرت ميفرمايد: «و لا حقيقته اصاب من مثّله» حقيقت خدا را درك نكرده است كسي كه براي خدا مثل فرض كند. مثل معنايش اين است كه دو شيء در عرض هم باشند و با هم مشترك باشند و مصداق يك حقيقت باشند و هر دو هم مستقل باشند! اين فرض محال است براي اينكه اگر دوتا شوند محدود ميشوند، اين كمال آن را ندارد و آن كمال اين را ندارد و متناهي ميشوند؛ و ذات باريتعالي هستي غيرمتناهي است كه در ذاتش نيستي راه ندارد. ذات باريتعالي آن حقيقتي است كه غيرمتناهي است و با ضد خودش تركيب نشده است و چنين حقيقتي نميتوان براي آن دو تا فرض كرد. پس هر كس براي خدا مثلي فرض كند حقيقت خدا را كه غيرمتناهي بودن او است درك نكرده است.
تركيب در ذات خدا راه ندارد
بيان ديگري شرّاح نهجالبلاغه دارند كه شايد مقداري عملي باشد، لذا با اختصار از آن ميگذريم: ميگويند اگر خدا بخواهد مثل داشته باشد يا اين است كه ذات اين دو در يك ماهيت با هم شركت دارند و در عوارض با هم اختلاف دارند مثل زيد و عمرو كه ذاتشان يكي است و آن انسانيت است ولي در عوارض با هم اختلاف دارند مثلاً يكي سفيد است و ديگري سياه. يا اينكه فرض ميكنيم در جزء ذات با هم شركت داشته باشند و در فصلشان از همديگر متمايز باشند مانند انسان با اسب که در حيوانيّت با هم شريكند؛ ولي انسان حيواني است ناطق و اسب حيواني است صامت. و فرض سوم اين است كه گفته شود در تمام ذات از هم امتياز دارند و در يك عَرَض با هم شركت دارند. مانند برف و يخ در هر حال هر يك از اين سه قسمت را اگر فرض كنيم، لازمهاش اين است كه تركيب در هويت باريتعالي باشد و حال آنكه باريتعالي بسيط است و تركيب در ذاتش راه ندارد.[2] «ولا ايّاه عني من شبّهه.» و قصد او را نكرده است كسي كه براي او شبيهي قائل باشد. اين جمله نظير همان جمله گذشته است، ميفرمايد: هر كس بخواهد براي خدا شبيه فرض كند، خدا را قصد نكرده است براي اينكه آن چيزي كه برايش شبيه فرض ميشود، دو تا ميشوند و وقتي دو تا شدند محدود ميشوند، پس آن ديگر خدا نيست زيرا خدا هستي غير محدودي است كه دوئيت در آن راه ندارد.