نويسنده در اين مقاله ميكوشد به سه پرسش پاسخ دهد: 1. آيا «انسان سنّتي» ممكن است؟ ؛ 2. آيا انسان سنتي با نفي سنت به انسان مدرن تبديل ميشود؟ ؛ 3. مواجهه سنت ـ مدرنيته در ايران واجد چه ويژگيهايي بوده است؟اين سؤال كه آيا اكنون در جهان معاصر، زيستن به شيوه سنتي و جهان را به شيوه گذشتگان ديدن ممكن است يا نه، از جنبهاي سؤالي بلاموضوع است؛ زيرا اينك ديگر انسان سنتي يافتشدني نيست و سؤال راجع به موضوعي است كه ديگر عينيت ندارد. امّا از جنبهاي ديگر چون كساني هستند كه فكر ميكنند ميتوان با بازگشت به گذشته و احياي سنت در جهان كنوني زندگي كرد، پاسخ گفتن به سؤال فوق، در واقع بيانگر امكان تحقق چنين رؤيايي است و لذا طرح آن مهم و پراهميت است.ميتوان گفت هر يك از لوازم و ضروريات اين دو شيوه سنّتي و مدرن از هم جدا و هر كدام براي تحقق خود نيازمند مجموعهاي هماهنگ از نگرشها، اعمال و تفكراتند؛ بنابراين، حتّي اگر به برتري يك شيوه بر ديگري هم حكم نكنيم، بايد بپذيريم كه در جهان نوين، چشم انسان بر زواياي تاريك و رازآلود جهان روشن شده است و افقهاي نوين پيش او گشوده شده و او تصوري مطلقا متفاوت از گذشتگان نسبت به جهان و انسان و تاريخ يافته است و لذا ديگر نميتوان از او توقع داشت كه شيفتگي و اميد خود را نسبت به اين چشماندازهاي نوين و كارآمد بربندد و در دريايي كه دمادم امواج مهيبش بر پيكر وجود ميخورد و او را در خود غرقه ميسازد و او تلاش دارد تا بر اين امواج فائق آيد، همچنان دلخوش به قايقهاي چوبيني باشد كه اسلافش در بركههاي از يادرفته به آب انداختهاند و در دنياي كوچك و با آرزوها و تصوراتي كوچكتر، قانعانه و متواضعانه ميزيستهاند. مدرن شدن ديگر يك انتخاب نيست؛ كه يك اجبار است و ضرورتهاي آن كاملاً انسانها را در بر گرفته است.امّا آيا اين بدان معناست كه ما اكنون بهاجبار مدرن هستيم؟ بايد گفت گرچه زيستن به شيوه سنتي و نگريستن از دريچه سنت ديگر ممكن نيست؛ امّا اين بدان معنا نخواهد بود كه همه انسانها اكنون بهاجبار مدرنند.اگر خصوصيات دوران مدرن به دو دسته سلبي و ايجابي تقسيم شوند، بايد گفت ويژگيهاي سلبي آن با فرا رفتن از سنت به عنوان يك ساخت تحقق يافتهاند؛ امّا ويژگيهاي ايجابي آن با ايجاد يك ساخت جديد بايد به وجود ميآيند. نقطه كور معماي مواجهه سنت ـ مدرنيته در همين جاست.در طي بيش از يك سده، ايرانيان، نظريه «گذار» را به شيوههاي مختلفي بيان كردهاند و هر كسي از ظن خود عزم نظريهپردازي درباره اين معضل را نموده است؛ امّا هنوز يك نظريه عمومي براي تدوين راهي ممكن براي گذار ارائه نگرديده است. اين امر از يك سو ميتواند معلول جريان متغير مدرنيته باشد كه با حالتي سيّال، دائما در حال تحول و دگرگوني است و از سوي ديگر تحت تأثير اين واقعيت باشد كه پيچيدگي و غموض مسأله آن قدر احتياج به تأمل و زمان دارد كه تنها در طي فرايند تاريخي و تدريجي ميتوان به حلّ اين معضل نائل شد.وضعيت خاص ايران، به تلاش ايرانيان جهت خروج از وضعيت انحطاط، ويژگيهايي بخشيده است كه به برخي از آنها اشاره ميكنيم:الف) ايرانيان در مواجهه با تمدن مدرن از مراحلي چند گذر كردهاند:1. دوره اوليه كه با نخستين برخوردهاي ايرانيان با ظواهر مدرنيته همزمان است، دو شيوه برخورد با غرب را در خود جاي داده است: شيفتگي و حكم به پذيرش كامل غرب، تنفّر و فتوا به ردّ كامل غرب. اين دوره كه از زمان عباس ميرزا شاهزاده قاجار شروع ميشود، تا اوايل قرن بيستم و پيدايش زمينههاي انقلاب مشروطيت ادامه مييابد. نخبگان حكومتي، كارگزاران اين مرحلهاند و قصد آنها اصلاح بنيادين در روابط اجتماعي و يا اصلاح انديشه و بينش مردم، بلكه مجهز شدن به امكانات غربي براي پا برجا نگه داشتن ساختار حكومت است.2. دوره دوم از انقلاب مشروطيت تا انقلاب اسلامي را در بر ميگيرد و همزمان است با تلاش براي يافتن راهحلهاي متناسب با اوضاع و احوال اجتماعي و نيز گسترش آگاهي جمعي در جهت لزوم انجام تغييرات در ساختارهاي دروني كشور. در پايان اين دوره است كه ايدئولوژي به عنوان پلي ميان سنّت و تجدّد يكهتاز ميدان ميشود.3. در دوره سوم (دوران اخير)، با بهرهگيري از تجربيات گذشته، درك و فهم از سطح نزاع سنت ـ مدرنيته عميقتر شده است. اين دوره بهنوعي از اواخر دهه 1360 قوت گرفته است و هنوز رهيافتي نوپاست. همچنين در اين دوره بايد از رواج يك رويكرد ديگر ياد كرد كه با جانبداري از سنّت سعي ميكند پشتوانهاي از نظريات پست مدرنيستي را براي خود فراهم كند.با اين همه، آنچه امروز حاصل اين روياروييها و تنوعات نظري و عملي در عرصه مواجهه سنّت ـ تجدد بوده است، تأثير مداوم روند مدرنيزاسيون بر بخش مادي فرهنگ و مقاومت نسبتا پايدار بخش غيرمادي فرهنگ در مقابل آن است. واپسماندگي فرهنگي يك حاصل اين كارزار بوده است.ب) قوّت انديشه ديني با ويژگيهاي يك مكتب انقلابي و غالبا سركوبشده در طول تاريخ (تشيع)، مواجهه سنّت ـ مدرنيته را در ايران هيئت خاصّي بخشيده است. به نظر ميرسد در اينجا نيز مانند مغرب زمين، حذف بعضي شيوههاي رايج دينداري و جايگزيني اشكال نويني از دينورزي از شروط لازم استقرار مدرنيته به حساب ميآيد. در اين ميان روشنفكران ديني شاخص جرياني محسوب ميشوند كه دل در تعمق مدرنيته در پي بازسازي مفهوم «دينداري» در جهان جديد هستند.د ـ موقعيت ژئوپوليتيك ايران در خاورميانه، برخورد ايران با پديده غرب و مدرنيته را ويژگيهايي بخشيده است. به عنوان نمونه، ايران يك كشور مستعمره بوده است؛ وسعت ايران و ناهمواري آن مانع ظهور مركزيت پردامنهاي شده است؛ موقعيت جغرافيايي ايران در قرن 19، برخلاف مصر و سوريه و عراق، در سر راه مستقيم انگليس ـ هند نبود.در هر صورت تلاش نخبگان و نوانديشان براي خروج از وضعيت انحطاط و حركت به سوي مدرنيته، گستره وسيعي را به خود اختصاص داده است كه از تنوع چشمگيري برخوردار است. در برابر اين تلاشها بايد از واكنشهاي فزايندهاي ياد كرد كه به حفظ سنّت دل بسته و گاه با توسل به خشونت به دفاع از آن برخاستهاند. همچنين بايد از راهبردي ياد كرد كه عليرغم تلاش براي خروج از وضعيت «انحطاط»، مدرنيته را وضعيت يا نقطه مطلوب تلقي نكرده است.در مجموع ميتوان گفت دو رهيافت عمده در زمينه گذار از سنّت موجود، زيربناي رويكردهاي فوق بودهاند:1. رهيافتي كه بر محوريت سنّت مبتني است؛2. رهيافتي كه بر نفي سنّت به مثابه يك ساخت مبتني است.در رهيافت اول، سنّت به عنوان يك ساخت حفظ ميشود و تلاش ميشود به كليّت آن خدشه وارد نيايد. مطابق اين رهيافت بعضي ميخواهند با تز «مدرنيته مبتني بر سنت» با استعانت از مفاهيم و عناصر موجود در سنّت به دنياي مدرن نزديك شوند و چون معتقدند گسست از سنّت امكانپذير نيست، ميخواهند با برجسته ساختن ابعادي از سنّت از درون سنت، به سطح مدرنيته پل بزنند. در نقد اين ديدگاه بيان شده است كه در اين رهيافت چون موضع اتخاذشده براي نقد سنّت، موضع مدرنيته نيست، آنچه در عمل اتفاق ميافتد، نه وصول به وضعيت مدرن؛ بلكه «ايدئولوژيزه كردن سنّت» است.در رهيافت دوم، سنّت مجموعهاي راكد و عقيم است كه فاقد كارآمدي و استفاده است. اين رهيافت اميد چنداني ندارد كه سنّت به عنوان يك ساخت در دوران مدرن باقي بماند.رسالت ما در اين ميان آن است كه با تجليل شالودهشكنانه از سنت و از خلال ديالكتيك سنت ـ مدرنيته، به خود و سنّت نگاه كنيم. بدين وسيله عناصر و اجزاي سنّت را حفظ مينماييم و آنها را در قالب يك ساخت جديد بهكار ميگيريم و بدين وسيله از ايجاد خلأ تاريخي اجتناب مينماييم. محور ساخت جديد، ارزشهاي مدرن خواهد بود و سعي ميشود اجزا و عناصر آن از پارههاي حاصل از ساختشكني سنّت فراهم آيد. براي ماندن در اين جهان، ناچار به درك ضروريات آن و تن در دادن به آنها هستيم. بودن يا نبودن؛ مسأله اين است.
اشاره
1. نويسنده محترم مقاله بدون ارائه بياني مدلّل، مدعي است كه انسانها بالاجبار از سنّت به در آمدهاند و آنگاه كه امواج مهيب مدرنيته بر ساحت وجودشان فرود آمده، ناخودآگاه در آن غرق شدهاند و قايق چوبين اسلاف توان حمل آنها را در اين درياي مواج ندارد. آيا پديد آمدن نگرشهاي نوين و برخلاف سنّت معهود، سرنوشت محتومي را براي همه انسانها و همه جوامع رقم ميزند و انسانها را بالاجبار از سنّتها بهدرخواهد آورد؟ چنين جبري بر كدام مبناي انسانشناختي استوار است؟ اين سؤالي است كه نميتوان پاسخي براي آن در اين مقاله يافت.2. در اين مقاله، انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامي هر دو به عنوان نمونه تلاشهايي در زمينه خروج از سنّت و ورود در تجدد تلقي شدهاند. جا داشت نويسنده محترم در خصوص انقلاب اسلامي اين ادعا را مدلّل ميكرد. چه بسا كساني ادعا كنند كه برعكس، انقلاب اسلامي نمونه سنّت ظواهر است تا تجدد ظواهر. اگر انقلاب مشروطه را به خاطر تقاضاي پارلمان و مقولات مدرن سياسي در آن دوران بتوان نمونهاي از ميل به غرب و تجدد دانست، در خصوص انقلاب اسلامي اين ادعا نيازمند دليل است. به علاوه، خوب بود نويسنده محترم منظورش را از واپسماندگي فرهنگي كه به ادعاي وي حاصل كارزار سنّت و مدرنيسم در دوران پس از پيروزي انقلاب است بيان ميكرد.3. نويسنده مقاله با اينكه ادعا دارد كه در مقام داوري ارزشي ميان زيستِ سنتي و زيست مدرن نيست، امّا مكررا از زيست سنّتي تعبير به «انحطاط» ميكند و طرفداران سنّت را كساني ميداند كه گاه براي حفظ سنّت متوسّل به خشونت ميشوند. گويا خشونت شيوهاي است كه تنها در مقام دلدادگي به سنّت بروز ميكند و در جهت سوق دادن جامعه به تجدد بهكار گرفته نميشود! گويي ايشان فراموش كردهاند كه بدترين و وحشيانهترين شكلهاي خشونت در تاريخ بشر، محصول دوران مدرن است كه در قالب فاشيسم، نازيسم، صهيونيسم، كمونيسم و امپرياليسم ظهور كرده است.4. در نهايت، ديدگاه نويسنده كه بسيار بهاجمال برگزار شده، اينگونه ابراز شده است كه بايد براي رهايي از انحطاط، دست به شالودهشكني سنّت زد و براي ماندن در اين جهان، ضرورتهاي دوران مدرن را پذيرفت و به سوي ارزشهاي جديد رفت و سنّت را نيز بر اين اساس بازخواني كرد.اين شيوه كه معمولاً در ميان روشنفكران ما رايج است، با اين پيشفرض كه از جهان مدرن گريزي نيست شروع ميشود و معمولاً در ديالوگ و ديالكتيك ميان سنّت و مدرنيسم نهايتا آنچه پيروز ميشود، مدرنيسم است كه لباس خود را بر تن مفاهيم سنّتي ميپوشاند و بازخواني سنّت نيز بهانهاي جز تحكيم مقولات مدرن نيست و اگر اين مقياس را در باب سنّت ديني خود بهكار گيريم، لاجرم از اين امتزاج و آن شالودهشكني، فرزندي جز سكولاريسم در تمامي عرصهها به دنيا نخواهد آمد. ارائه نظريه «گذار از سنّت به مدرنيسم» كه با علقه به مدرنيسم شروع ميشود، معمولاً چارهاي جز انهدام سنّت ندارد. به عبارتي، اين تلقي كه از نقطهنظر جامعهشناختي محكوم ديدگاه جبر مدرنيته است، بيش از آنكه به بازخواني سنّت بينديشد، به دنبال هموار كردن راه مدرنيسم است.