بازگشت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بازگشت - نسخه متنی

مریم عرفانیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بازگشت

مريم عرفانيان

درب اتاق را بر هم كوبيد و رفت. داد و فريادهايش را پشت سر گذاشت و كوهي از ناسزاها و فحش و لعنت‌ها را ميان فكر پر آشوبت جاي گذاشت و رفت.

تو سر بر زانوانت گذاشتي، شانه‌هايت مي‌لرزيد و سوزش اشك را در چشمانت حس مي‌كردي، سرت درد گرفت و داغ داغ بودي، آن قدر داغ كه دوست داشتني ميان برف‌هاي انباشته حياط دفن شوي.

ايستادي، به سختي ايستادي، بازوانت كه زير شلاق‌هاي مرد سياه شده بود، مي‌سوخت پاهايت توان گام برداشتن نداشت. به سوي پنجره رفتي و كنار آن زانو زدي، دست بر شيشه بخار گرفته كشيدي، از لابه‌لاي رد انگشتانت مرد را ديدي كه كشان كشان مي‌رفت و رد پايش پهناي برف سپيد را لكه‌دار مي‌كرد.

آرزو كردي بميرد، آرزو كردي ديگر باز نگردد، مگر اينكه آدم شود! همان آدمي كه بتواني دوستش بداري... صداي اذان مي‌آمد، دلت حال و هواي رفتن كرد، رفتن به جايي كه كبوترهايش سردي زمستان را در زير گلدسته‌هاي پر از نور احساس نمي‌كردند.

او كه رفت، تو را با تنهايي‌ات تنهاتر گذاشت، نبايد مي‌گذاشتي برود، بايد ميان چهارچوب در مي‌ايستادي و خود را سد راهش مي‌كردي؟! نمي‌توانستي؛ بارها و بارها ميان چهارچوب در ايستادي اما برخورد دست خشكيده و سنگين مرد را بر روي گونه‌ات احساس كردي، بارها گفته بودي اگر برود، اگر از آن زهر ماري بنوشد، ديگر به خانه راهش نخواهي داد و او بارها رفته بود؛ و بازگشته بود.

مشت بر درب حياط كوفته و صداي عربده‌هايش تا چند خانه آن طرف‌تر رفته بود و تو از ترس آبرويت درب را به روي او گشوده بودي. او تلو تلو خوران به خانه آمده بود و دهانش، چشم‌هايش، راه رفتنش و صدايش و تمام تنش، بوي زهر ماري مي‌داد. سوز سردي از ميان درزهاي چوبي پنجره بر گونه‌هاي تب دارت نشست.

چشم دوختي به كلاغ سياهي كه روي شاخه درخت سيب، در خود فرو رفته بود و آرزو كردي كاش به جاي آن كبوتري مي‌آمد، از كبوترهاي حرم و تو حرف مي‌زدي و كبوتر مي‌شنيد و پيغامت را براي آقا مي‌برد، مي‌گفتي: كاش مردت آدم شود و برگردد... هنوز صداي اذان مي‌آمد كه ضربه‌هاي پياپي درب، تو را به خود آورد، دلت مي‌لرزيد! به سختي ايستادي، چه كسي در مي‌زد؟! عربده‌هاي مرد نبود، ضربه‌ها آرام و يكنواخت زده مي‌شد.

تاي چادر گلدارت را باز كردي و بر سر انداختي، درب اتاق را گشودي، گرماي چهار ديواري اتاق را همراه خودت بيرون بردي، از روي رد پاي مرد گذشتي، سردي برف را بر پاهايت احساس مي‌كردي.

ضربه‌هاي پياپي درب بيشتر شد. خود را به در رساندي، كسي گفت: در را باز كن، من آدم شدم! صدا آشنا بود! آشناي آشنا، درب را گشودي و با ديدن مرد از حال رفتي و بر زمين زانو زدي، او بازگشته بود؟!

او بازگشته بود، بي‌آنكه دهانش، چشمانش، راه رفتنش و صدايش و تمام وجودش بوي غريب داشته باشد. مرد بازوانت را گرفت و تو را از روي زمين سرد بلند كرد، گريست و دلت به حالش سوخت. گفت كه آدم شده، گفت كه با رفتنش، با ديدن گنبد و مناره‌ها، از آقا گوشه‌اي دنج خواسته تا بار ديگر بنوشد و در همان حال و در بين راه رفيق هم پياله‌اي‌اش را مي‌بيند و او مي‌گويد: بيا برويم و گوشه‌اي دنج و امشب... مرد گريست و گفت كه آقا همان چيزي را كه خواسته بود به او داد و او از همان نيمه راه، از همان نيمه راه سياه و غريب بازگشته بود، بي‌آنكه تمام وجودش بويي غريب داشته باشد؟

... و تو در نگاهش يك دنيا تمنا، يك دنيا مهر و يك دنيا دوست داشتن را ديدي.

/ 1