عقل و دين - عقل و دین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عقل و دین - نسخه متنی

مریم صانع‏ پور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید











عقل و دين


مريم صانع‏پور



چكيده:


در بررسي نسبت عقل و دين مي‏توان، عقلانيت را در تقابل با دين يا در راستاي دين ارزيابي كرد. نظريه اول آدمي را بي‏نياز از خداوند و اديان آسماني مي‏انگارد و از منظر ديدگاه دوم پيوستگي انسان با خداوند عامل باروري و بصيرت عقلاني است. نويسنده به نقد ديدگاهِ اوّل كه پرچمدار آن اسپينوزا است و دايره دين را در تباين با دايره عقل گرفته و قائل به كمترين سهمي از عقل در تعاليم ديني نيست، مي‏پردازد و در پي تثبيت نظريه اسلامي است كه عقل را وسيله‏اي مفيد و كارساز در حوزه شناخت و معرفت و عمل، و ابزاري در جهت عبوديت مي‏داند.


نگارنده قرار گرفتن عقل در دايره دين و عبوديت را شرط وصول به مرتبه كمال و به فعليت رساندن صورت الهي در وجود آدمي مي‏شمارد و نظريه عقل گراترين فيلسوف اسلامي ابن سينا را به عنوان مؤيد ذكر مي‏نمايد.


در بررسي نسبت عقل و دين مي‏توان، عقلانيت را در دو برداشت متفاوت لحاظ كرد:


1. عقلانيت در تقابل با دين كه قوامش تنها به انسان بعنوان خاستگاه معرفت حقيقي است و آدمي را بي‏نياز از خداوند و اديان آسماني تلقي مي‏كند كه بعنوان مثال اسپينوزا را مي‏توان از پرچمداران اين تفكر معرفي كرد.


2. عقلانيت در راستاي دين كه انسان در اين تلقي بمنزله جايگاه حقيقت است و پيوستگيش با خدا و دين عامل بصيرت و باروري بيشتر چنين عقلانيتي مي‏گردد.


عقلانيت در تقابل با دين


در ديدگاهي كه ارثيه پروتاگوراس است و انسان را ميزان همه چيز قرار مي‏دهد، خرد انسان با پرومتوس برابري مي‏كند. چارلز بويل در كتابش «ساپنيت» با اطميناني افراط‏آميز به صلاحيت انسان براي شكل بخشي حياتش در جهان بحث مي‏كند. كه براساس آن طرفداري از اصول و عقايد ديني و استدلال انتزاعي در ارزشهاي انساني مورد اجتناب قرار گرفته‏اند. بروز و ظهور فلسفي اين تلقي را مي‏توان در اسپينوزا (1632 ـ 1677) مشاهده كرد كه تأثرات تفكر وي تا عصر حاضر نيز در بسياري از آراء مشهود است. تعاليم كتاب «اخلاق» اسپينوزا خواستار آن است كه قهاريت جنبه ديني از ميان برخيزد و «توحيد عقلاني» حاصل شود. پايه معرفت‏شناسي اسپينوزا بر توانايي عقل آدمي به صورتي هم‏عرض با خرد خداوند قرار دارد و او تأثيرپذيري از تعاليم ديني را منافي توحيد عقلاني مي‏داند «به عقيده اسپينوزا آن چيزي كه از لحاظ انديشه و احساس ديني عاليترين ضامن هرگونه الهام است عيب بر طرف نشدني الهام محسوب مي‏شود. شدت غلبه قدرت الهام بر فرد و اين‏كه الهام، فرد را آلت بي‏اختيار قدرتِ ظاهرا بالاتري مي‏سازد، امكان وجود حقيقت واقعي را در الهام از ميان مي‏برد زيرا حقيقت به‏طور كلي، به آزادي دروني و بينش عقلاني بستگي دارد و فقط وقتي حاصل مي‏شود كه قدرت عواطف و تخيل محدود شود و انسان به تبعيت قانون مطلق عقل درآيد. شدت عاطفه و قدرت تخيل به‏نحوي كه نزد اهل بصيرت ديني يا پيامبران ديده مي‏شود، نشانه مسلّم اين معني است كه آنچه به‏نظر آنها مي‏آيد نه ارتباطي با كشف حقيقت عيني دارد و نه به ابلاغ يك فرمان معتبر و لازم‏الاجراي عام مربوط مي‏شود بلكه همه اين‏گونه ابلاغها امور ذهني هستند و شخص پيامبر وقتي اعلام مي‏كند كه از خدا سخن مي‏گويد درواقع از خودش سخن مي‏گويد و احوال دروني خود را آشكار مي‏سازد.»


ملاحظه مي‏شود كه اسپينوزا كاملاً دايره دين را متباين از دايره عقل گرفته و قايل به كمترين سهمي از عقل در تعاليم ديني نيست وي دين را مطابق با الهام و تخيل مي‏داند. لذا سخن پيامبران را به احوال دروني و الهامات و تخيلات ايشان نسبت داده است. از طرف ديگر خداي مطرح شده در اين ديدگاه فلسفي اصولاً فاقد تعالي است و ماهيتي چون ماهيت طبيعت دارد و اين درحالي است كه فكر و عقل آدمي داراي تعالي مي‏باشد به‏گونه‏اي كه عقل آدمي محيط، و خدا كه به منزله طبيعت است محاط در عقل آدمي پنداشته شده است. هم‏چنين اسپينوزا نفس و بدن را دو شان يا دو حالت متناهي از دو صفت جوهر الهي مي‏داند و اين امر يكي شمردن نفس و بدن با خداست و اين همان مكتب «همه خدايي» اسپينوزا مي‏باشد. «اعتقاد اسپينوزا اين است كه هر اندازه اشياي جزئي را بيشتر بفهميم به همان اندازه خدا را بهتر خواهيم فهميد. حال اگر قرار باشد بر طبق اين نظريه عقول آدميان تنها ميزان حقيقت باشند در اين صورت حقيقت به تعداد افراد آدمي متفاوت خواهد شد لذا حتي اگر جوهر واحدي بعنوان علت و مبدأ، مورد اعتقاد قرار گيرد امّا چون آن جوهر مخلوق ذهن انسان است به نسبت كثرت افراد آدمي و كثرت شناختها دچار كثرت مي‏گردد و درواقع ديگر جوهر فرد نيست تا بتواند مقصد واحدي را دنبال كند و ناچار به بي‏هدفي منجر خواهد شد چراكه با وجود اختلاف شناخت، نسبت به علت فاعلي نمي‏توان به وحدت در هدف و علت غايي نايل شد و در اينجاست كه خوبي و بدي بي‏معنا و امري كاملاً نسبي و وابسته به تخيل افراد خواهد شد و حتي به‏نظر اسپينوزا عقل آدمي نيز در تشخيص خوبي و بدي دخيل نمي‏باشد كه در اين صورت شاعر، نابغه و انسان مجاز خواهند بود در والاترين تصور خويش فرياد بزنند «بدرود اي اميد، اي ترس، اي پشيماني... اي شرارت تو خير من باش» و سرانجام چنين عقلانيتي در تحليل كانت محكوم به عجز از شناخت حقايق نفس‏الامري مي‏شود.


برگسن در مورد نظريه كانت مي‏گويد: «در تفكر وي ميان خود شي، يعني حقيقت واقع و گوناگوني محسوسي كه با آن معرفت خويش را به عالم خارج مي‏سازيم هيچ نسبت قابل درك و هيچ قدر مشتركي ديده نمي‏شود. و اين‏دوآليسم بين «سوژه» و «ابژه»، «ذهن» و «عين» و «معنا» و «ماده» مشكلات عديده‏اي را در نظامهاي فكري پس از كانت ايجاد كرد و دين را كه «ابژه» تلقي مي‏شد بعنوان «شي‏ء در خود» غيرقابل شناسايي براي عقل انسان معرفي كرد و سرانجام نابودي عقلانيت انسان محور و به تبع آن مرگ خداي ساخته چنين عقلانيتي در تفكر نيچه اعلام شد:


«آه اي برادران اين خدايي كه من آفريدم چون همه خدايان، ساخته انسان بود و جنون انسان، انسان بود و تنها چيزكي از انسان و «من» اين شبح از درون آتش و خاكسترِ «من» به‏سوي من آمد و به راستي، از فراسوي به سويم نيامد.»


و سرانجام هايدگر عقل انسان‏محور و موجودمحور را كه محيط و فراگير است نفي مي‏كند و از احاطه وجود و محاط بودن عقل آدمي در دايره عام وجود سخن مي‏گويد. در تفكر هايدگر «وجود» در پرده اسرار پوشيده است و به وصف درنمي‏آيد و از هر تعيّني جداست و در آن مي‏توان يك امر عظيم غيرقابل احاطه ديد كه در عقل بشر نمي‏گنجد و به كنه آن راه نمي‏توان برد.»


عقلانيت در راستاي دين


تفكر اسلامي اصولاً تضادي ميان وحيانيت و عقلانيت نمي‏بيند بلكه خواه در حوزه شناخت و معرفت و خواه در حوزه عمل، عقل را ابزاري مقيد و كارساز در جهت عبوديت مي‏داند و عقل را يكي از جنود الهي و ابزاري جهت شناخت حق تلقي مي‏كند و لذا از اشاعه عقلانيت و استفاده از دستاوردهاي عقلاني تمدن بشري حمايت مي‏نمايد.


از طرف ديگر تمسّك به عقل انسان تنها راه درك حقانيت شريعت معرفي شده است و پس از وصول به مرتبه تعبد به دين، بار ديگر عقل دست به كار اخذ حقايق از دل شريعت مي‏شود و لذا عقلانيت در اسلام از طرفي متقدم بر دينداري و عبوديت است و از طرف ديگر در جنبه استنباط احكام و دستورات الهي متأخر از دينداري محسوب مي‏شود. كرامر عقيده دارد تنها اسلام است كه اصول عقايدش كاملاً با فلسفه و روش استدلال فلاسفه قابل انطباق مي‏باشد.


انسان تنها موجودي است كه همه اسماء را فرا گرفت. «و مراد، تمامي اسمائي است كه ممكن است نام يك مسمّا واقع شوند.» يعني شأن همه موجودات اين است كه معلوم نفس انساني گردند و شأن نفس نيز اين است كه بتواند از مرحله عقل هيولايي به مرتبت عقل مستفاد و عقل بسيط برسد بلكه بر آنها نيز محيط شود.... عقل بسيط علم بسيط است يعني وجودي است كه از سعه نورانيّت و جامعيتش حايز همه انوار معارف حقه است و جميع اسماي حسناي الهي را به استثناي اسماء مستأثره واجد است پس چنين كسي خزانه علوم و مظهر تام و كامل «علّم الاسماء كلها» مي‏شود و به مقام شامخ ولايت تكوينيه مي‏رسد و خليفة‏اللّه‏ مي‏گردد و در قوت عقل نظري و عقل عملي به نهايت قصوي نايل مي‏شود.»


بنابراين در نگرش اسلامي مقام و منزلت انسان تا درجه عالي خلافت‏اللهي ارتقاء مي‏يابد به اين معنا كه انسان قادر است تناهي «من» خود را با پيوستن به لايتناهي وجود الهي جبران نمايد و نقض مخلوقيت «من» خود را در پيوند با كمال خالقيت زايل نمايد. در تفكر ديني «من» انسان چون قطره‏اي كه در اتصال با دريا، به دريا بدل مي‏گردد، در پيوستن به اصل وجود خويش (كه خداوند است) به مرتبه محوريت و مركزيت نايل مي‏شود امّا در تفكر گسسته از خداوند «منِ» انسان به قطره‏اي جدا شده از دريا مي‏ماند كه محكوم به نابودي است و با بريدن از اصل خويش هيچ راهي بسوي حقيقت و كشف آن ندارد. درحالي كه به‏كارگيري قوّه تعقل در راستاي دين و عبوديت خداوند انسان را به مقامي مي‏رساند كه به فرموده امام صادق(ع): «انّ صورة الانسانية هي اكبر حجة‏اللّه‏ علي خلقه» و در شرح اين حديث شريف، ابن عربي مي‏گويد:


«خداوند آدم را خلق كرد، پس آدم آيينه‏اي بود كه خدا در آن آيينه به صورتش نظر كرد و عقلي بود كه خداوند با آن كمال وجودش را [در مقام تجلي] ادراك كرد پس آدم (جنس بشر) خليفه حقيقي خداوند است و صورت الهي است.


بنابراين هرگاه عقل انسان در دايره دين و عبوديت قرار گيرد وصول به مرتبه كمال انسان كه همان به فعليت رساندن صورت الهي در وجود انسان است حاصل خواهد شد به اين معنا كه انسان متصل به خداوند به لحاظ اتصالش با احاطه‏گر مطلق، قدرت احاطه بر تمامي مراتب عقل و آگاهي را دارد. ملاصدرا معتقد است كه شناخت انسان كامل (حضرت ختمي مرتبت) مهمترين عامل قرار دادن عقلانيت در مسير صحيح مي‏باشد آنجا كه مي‏گويد: «شناخت انسان بايد از مبادي و اصول احوال و رازها و اسرار او، و سببهايي كه موجب وجود او و مقامات (گذرگاههاي وجودي او) و منازل سفر تكويني و درجات وجودي اوست آغاز شود چون هرچه كه داراي مبادي و اسباب و علل و بينشهاي گوناگون است علم بدان و سلوك و رفتن به‏سوي آن، بوسيله شناخت سببها و مبادي آن، وقوف بر اصول و مباني آن حاصل مي‏گردد بويژه چيزي كه هويت او از هر چيزي حاصل مي‏گردد چون او نخستين سبب فاعلي وجودي در قوس نزولي است كه ذاتش به هر چيز تمايل مي‏يابد، و آخرين سبب غايي كمال در قوس صعود است پس انسان كامل نوشته مختصر و خلاصه‏اي است از تمام عوالم كوني (وجود مادي) و عقلي و آنچه بين آن دو است هر كس كه او را شناخت همه چيز را شناخته و دانسته و هر كس او را نشناخت هيچ چيز را نشناخته است.»


بنابراين انفصال از دين الهي، انسان كامل و شرك ورزيدن به خداوند عقل آدمي را از وصول به حقيقت ناتوان مي‏سازد در آيه شريفه آمده است


«هر كس به خدا شرك ورزد مانند آنست كه از آسمان فرو افتد و مرغان در فضا بدنش را با منقار (قطعه قطعه) بربايند يا بادي تند او را به مكاني دور از هر وسيله نجات در افكند»


هرگاه آدمي پيوند خود را با مبدأ كمال قطع نمايد و خود را مستقل پندارد وحدت وجوديش را از دست خواهد داد و قواي روحي، فكري و جسمي وي به صورتي بي‏هدف در جهات مختلف پراكنده مي‏شود، درحاليكه تمامي بردارهاي وجود انسان موحد و مرتبط با خداوند، رو به‏سوي جهتي واحد دارد كه همان جهت تعالي و كمال مي‏باشد. چنين انساني همواره به استعلا مي‏انديشد و با تمسك به «كلمة‏اللّه‏ هي العليا» رو به بي‏نهايت دارد و معتقد است كه «انا للّه‏ و انّا اليه راجعون» و عمل وي مصداق كلمه طيبه است كه قرآن كريم درباره آن فرمود:


«آيا ندانستي كه چگونه خداوند كلمه طيبه را به درخت طيبه‏اي مثال زد كه ريشه آن ثابت است و شاخه آن در آسمان برافراشته شده و ميوه و ثمره‏اش به اذن پروردگار دائمي است.»


به اين ترتيب انسان متصل به خداوند بالا برنده هر آنچه مادي و جسماني و فناپذير تا اوج بقا و كمال و تعالي مي‏باشد و دوگانگي جسم و روح را چون تجليات يك مبدأ نوري واحد، در عمل توحيدي خويش به وحدت تبديل مي‏نمايد. امّا هرگاه اتصال انسان با اصل و مبدأش قطع گردد مصداق كلمه خبيثه‏اي خواهد بود كه قرآن در موردش مي‏فرمايد:


«مثال كلمه خبيثه چون درختي ناپاك است كه ريشه‏اي در زمين ندارد و هيچ گونه ثبات و قراري نخواهد يافت.»


چنين انساني فاقد كليت و وحدت و گرفتار اضطراب و كشمكش مي‏باشد زيرا ارتباط خويش را با اصل خود قطع نموده است و تشبث به هر حشيشي اعم از عقل منفصل از اصل و ريشه خدايي يا ذهني بريده از مبدأ الهي و يا حواس بدون ارتباط با مبدأ كل وجود و فاعليت او را از غرق و نابودي در ورطه تنهايي و خود فراموشي، و نوميدي از يافتن حقيقت نجات نخواهد داد.


امام علي(ع) در مورد عقل و ذهن آدمي در خطبه يكم نهج‏البلاغه پس از بيان مراحل اوّليه آفرينش انسان مي‏فرمايد:


«آنگاه از روح خود در آن ماده جامد در دميد و به آن نطفه جامد تجسم و حيات انساني بخشيد، در اين انسان نوساخته، ذهنها و عقلها بوجود آورد تا آنها را به كار بيندازد و انديشه‏ها را در مغزش به جريان انداخت تا در تنظيم حيات خويش و تصرف در جهان دست بكار شود. اعضايي به او عنايت فرمود كه به خدمت خويش درآورد و ابزارهايي در اختيارش گذاشت كه با تسلط بر آن و به‏كار انداختنش زندگي خود را بپردازد و معرفتي به او اعطا فرمود كه حق را از باطل بازشناسد... خداوند رسولاني را برانگيخت و پيامبرانش را پياپي به‏سوي آنان فرستاد تا مردم را به اداي پيماني فطري كه با آفريدگارشان بسته بودند وادار نمايند و نعمت فراموش شده او را به يادشان بياورند و با تبليغ دلايل روشن، وظيفه رسالت را بجا آورند و نيروهاي مخفي عقول مردم را برانگيزانده و بارور سازند و آيات عظمت الهي را كه در هندسه كلي هستي نقش بسته است به آنان بنمايانند. خداوند سبحان هرگز خلق خود را خالي و محروم از پيامبران و كتاب حجت و برهان لازم و رساننده به مقصود رها نساخته است.»


از آنجا كه پيامبران با دريافت وحي به عاليترين درجه شناخت و آگاهي نايل مي‏شوند و به‏واسطه اتحاد عالم «نفس نبي» و معلوم (علم الهي كه عين ذات اوست) به يگانگي و اتصال حقيقي انسان با خدا و به عبارتي ديگر به مقام توحيد خليفة‏اللّه‏ با اللّه‏ واصل مي‏شوند لذا چنين شناختي به خلاف قول اسپينوزا مصون از دخالت هر وهم و تخيلي است. «نبي» در مقام دريافت حقيقت مسئوليت مي‏يابد تا «رسول» در مقام انتقال حقيقت باشد و نيروهاي مخفي عقول مردم را برانگيزد و سپس بارور كند كه اين امر باعث درك و شناخت صحيح از نشانه‏هاي خداوند در جهان هستي است و خداوند به واسطه پيامبران و تعاليم آنها عقل و انديشه انسان را در مسير كمال سوق مي‏دهند و طريقه درست تعقل در مورد «من» (انفس) و «جز من» (آفاق) را در كمال لطف مي‏نماياند و چنين است كه انسان با قرار دادن «من» خويش بعنوان «جايگاه آگاهي» با دريافت دائمي افاضات الهي به مقام اتصال با كمال مطلق و خليفة‏اللهي دست مي‏يابد و از كوچكي قطره وجود خويش به عظمت و كمال درياي بي‏پايان وجود الهي سير مي‏نمايد. امّا اگر انسان «من» خويش را خاستگاه معرفت قرار دهد و بدون اتصال با مطلق، سعي در باروري عقل و انديشه خود كند، راهي جز مسير گمراهي نپيموده و عقل خويش را تا مقام وهم و خيال باطل تنزل داده است درحاليكه اگر عقل در جايگاه دريافت حقيقت افاضه شده از جانب خداوند قرار گيرد فربه و توانا خواهد شد چنان كه امام موسي بن جعفر(ع) به هشام‏بن حكم فرمود:


«اي هشام همانا خداي متعال به واسطه عقل، حجت را بر مردم تمام كرده و پيامبران را به‏وسيله بيان ياري نموده و به سبب برهان‏ها به ربوبيت خويش دلالتشان نمود. اي هشام لقمان به پسرش گفت حق را گردن نه تا عاقلترين مردم باشي همانا زيركي در برابر حق ناچيز است. پسر عزيزم دنيا درياي ژرفي است كه خلقي بسيار در آن غرقه شدند بايد كشتيت در اين دريا تقواي الهي، و آكنده آن ايمان، بادبانش توكل، و ناخدايش عقل، رهبرش دانش، و لنگرش شكيبايي باشد... اي هشام، خدا پيامبران و رسولانش را به‏سوي بندگانش نفرستاد مگر براي آن كه‏از خدا خردمند شوند (يعني معلومات آنها مكتسب از كتاب و سنت باشد نه از پيش خود) پس هركه نيكوتر پذيرد معرفتش بهتر است و آن كه‏به فرمان خدا داناتر است عقلش نيكوتر است و كسي كه عقلش كاملتر است مقامش در دنيا و آخرت بالاتر است.»


وقتي در اينگونه احاديث و روايات از عقل سخن مي‏رود انسان عاقل بعنوان موجودي فعّال و مختار مطرح مي‏باشد و عقل وي از جمله ابزارهاي فاعليت او مي‏باشد. تفاوت موجود مختار با موجود مجبور در اين است كه موجود فاقد اختيار، منفعل صرف مي‏باشد و چون ظرفي ثابت و لايتغير فقط دربرگيرنده مظروف خويش است درحاليكه اختيار آدمي وي را فعال در طلب فيض و پذيرش فيض قرار داده است. امام علي(ع) مي‏فرمايد:


«هر ظرفي با آمدن مظروف از گنجايشش كاسته مي‏شود و پر مي‏گردد مگر جان بشر كه ظرف انديشه‏هاست و با آمدن انديشه نه‏تنها از ظرفيتش كاسته نمي‏شود بلكه منشرح مي‏گردد و آمادگيش براي فراگيري عميقتر و بيشتر فراهم مي‏گردد.»


بنابراين آنجا كه انسان ديندار را متهم به انفعال و فقدان اختيار مي‏كنند سخني باطل گفته‏اند زيرا سير دانايي در معرفت‏شناسي اسلامي به اين ترتيب است.


1. طلب فيض (فاعليت انسان) î2. افاضه از جانب خداوند î 3. پذيرش فيض.


بنابراين اوّلين عامل، اختيار و فاعليت انسان در طلب مي‏باشد و حتي در مرحله پذيرش نيز اتساع و گشايش ظرف وجودي انسان با فاعليتهاي دائمي آدمي همراه مي‏باشد و در تمامي اين مراحل، از عقل و ذهن به منزله ابزار دريافت معرفت استفاده مي‏شود. پس از دريافت نيز چنان كه علي(ع) در خطبه يكم فرمود عقل و ذهن در امر تنظيم حيات طبيعي و تصرف در جهان نقشي فعّالانه ايفا مي‏كنند و با ساخت ابزار و به كاراندازي آن و تمييزدهي راست و خطا، به نيابت از خداوند، تسلط و هيمنه بر طبيعت مي‏يابد. از طرف ديگر در نگرش اسلامي، كسب شناخت، معرفت و آگاهي مصون از خطا ارتباط مستقيم با تقواي الهي دارد و از آنجا كه صفت پرهيزگاري به عقل عملي مربوط مي‏شود، مي‏توان گفت كه كيفيت عمل انسان در شفافيت شناخت او موثر است چنان كه قرآن كريم مي‏فرمايد «يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا اللّه‏ يجعل لكم فرقانا» به اين ترتيب در بينش ديني فعل اختياري و آگاهانه آدمي در معرفت عقلاني وي تأثيري اساسي دارد و عقل ياري شده توسط عمل نيكويي كه ريشه در ايمان به خداوند دارد چراغي پر فروز در جهت كشف حقايق خواهد بود و از خطا در امان مي‏باشد. امام جعفر صادق(ع) در منزلت اين عقل و لزوم استفاده از آن مي‏فرمايد:


«اي هشام خداوند پيامبرانش را به‏سوي بندگانش نفرستاد مگر به اين منظور كه درباره [صفات [خداوند تعقل كنند. پس خداوند ايشان را از جهت معرفت نيكو نمود و [حقايق را [برايشان آشكار گرداند، ايشان را [در سايه پيروي از وحي] از جهت عقل نيك گرداند و عقلشان را تكميل نمود و درجه‏شان را در دنيا و آخرت بلند گرداند.»


شايسته است تا در اين قسمت به‏گونه‏اي مجمل نظر عقل‏گراترين فيلسوف اسلامي، ابن سينا در مورد نسبت عقل با افاضات الهي بيان شود وي چهار مرتبه براي عقل ذكر مي‏كند.


1. عقل منفعل: عقل نظري يا نفس ناطقه انسان، كه پذيراي صور كلي و معقولي است كه از عالم مجردات به او افاضه مي‏شود و حس و خيال در اين دريافت بعنوان علل معده تلقي مي‏شوند.


2. عقل فعال: كه افاضه‏كننده صورتهاي اشيا به عقل منفعل مي‏باشد و به عبارت ديگر «واهب الصور» است و اين عقل هم مُظهِر است و هم ظاهر يعني علاوه بر اين كه معقولات بالقوه ديگر به سبب آن معقول مي‏شوند، خود نيز بذاته معقول است و به عبارت ديگر عقل فعال هم عقل بالفعل است و هم معقول بالفعل.


3. عقل حدسي: كه در آن به عكس فكر (كه حركت از مبادي معلوم به نتايج مجهول است) بدون داشتن مقدمات كافي يكباره به حد وسط رسيده كه در عين حال، مطلوب مجهول همان حد وسط است و نيز وصول به مطلوب به عكس فكر به صورتي تدريجي نيست بلكه به طريق دفعي مي‏باشد.


4. عقل قدسي: كه مربوط به انسانهايي است كه همه مجهولات خود و يا اكثر آنها را از طريق حدس به وسيله عقل فعال درمي‏يابند بدون آن كه‏پيش كسي تعليم گيرند و يا مجهولات خود را از راه فكر به‏دست آورند كه اين مرتبه از عقل، مرتبه پيامبري است و اين نيرو برترين مراتب قواي نفس بشر مي‏باشد.»


ملاحظه مي‏شود كه حتي عقل‏گراترين فلاسفه اسلامي «من» انسان را جايگاه شناخت مي‏داند و صورت‏بخشي را از شؤون افاضه‏كننده مجرد و مفارق تلقي مي‏كنند.





























/ 1