خطبه 131-فلسفه قبول حكومت
در اين كلام مذمت اصحاب خود مى نمايد به جهت عدم قبول نصيحت و موعظه از آن حضرت و مى فرمايد كه: (ايتها النفوس المختلفه) اى نفسهايى كه مختلف و غيرمستقيم است آراى شما (و القلوب المتشتته) و دلهايى كه پراكنده است انديشه هاى شما (الشهاده ابدانهم) و حاضر است بدنهاى ايشان (و الغائبه عنهم عقوله) و غايب است از ايشان عقلهاى ايشان.اين كنايت است از عدم ادراك ايشان نصايح حقه را (اظاركم على الحق) مهربانى مى كنم به شما بر راه حق و صواب (و انتم تنفرون عنه) و شما مى رميد از آن (نفور المعزى) مانند رميدن بز (من وعوه الاسد) از آواز شير (هيهات) چه دور است از اطوار شما (ان اطلع بكم) آنكه روشن كنم و ظاهر گردانم به شما (سرار العدل) نهان عدل را.يعنى عدلى كه پنهان است بر شما.و وجه بعد ايشان از عدل تخاذل ايشان است از طريق حق و تفرق اهواى ايشان (او اقيم اعوجاج الحق) يا راست كنم كجى حق را، مراد طرق محاربه است و مقاومت در امر خلافتبعد از آن مناجات مى كند به حضرت قاضى الحاجات از شكايت اين جماعت و مى فرمايد: (اللهم) بار خدايا (انك تعلم) به درستى كه تو مى دانى (انه لم يكن الذى كان منا) كه نبود آنچه واقع شد از ما از محاربه و مقاتله در امر خلافت (منافسه فى سلطان) رغبت كردن در امر سلطنت دنيوى (و لا التماس شى ء) و نه درخواستن چيزى (من فضول الحطام) از زيادتى هاى متاع بى اعتبار فانى (ولكن لنرد) وليكن اين محاربه در امر خلافت به جهت آن بود كه بازگردانيم (المعالم من دينك) نشانه هاى راه هدايت را از دين تو تا پوشيده نشود بر خلقان تو (و تظهر الاصلاح) و تا آشكارا كنيم صلاح آوردن را (فى بلادك) در شهرهاى تو (فيامن المظلومون) تا ايمن شوند مظلومان و ستم رسيدگان (من عبادك) از بندگان تو (و تقام المعطله) و تا بپاى داشته شود فروگذاشته (من حدودك) از حدها و حكمتهاى تو (اللهم) بار خدايا (انى اول من اناب) به تحقيق كه من اول آن كسى هستم كه بازگشت نمودم به تو (و سمع) و شنيد خطاب تو را به سمع قبول (و اجاب) و اجابت كرد به طاعت رسول (لم يسبقنى الا رسول الله صلى الله عليه و آله) پيشى نگرفت بر من مگر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم (بالصلوه) به نماز و
نياز
(و قد علمتم) و به تحقيق كه شما دانسته ايد (انه لا ينبغى ان يكون) آن كه سزاوار نيست كه باشد حاكم و والى (على الفروج) بر فرجها (و الدماء) و خونها (و المغانم) و بر غنيمتها (و الاحكام) و بر حكمها (و امامه المسلمين) و بر پيشوايى مسلمانان (و البخيل) نابخشنده و اين مرفوع است به آنكه اسم يكون است و خبر ان محذوف است و تقدير كلام اين است كه: لا ينبغى ان يكون البخيل حاكما و واليا على الفروج الى آخره.يعنى سزاوار نيست كه باشد بخيل حاكم و والى بر فروج و دماء و مغانم و احكام و امامت مسلمانان كه اگر چنانچه حاكم مذكور به صفت بخل موصوف باشد (فتكون فى اموالهم) پس باشد در مالهاى مسلمانان (نهمته) حرص و رغبت او، چون عثمان و زبير كه حريص بودند بر خوردن اموال مردمان (و لاالجاهل) و ديگر روا نيست كه باشد حاكم شرع نادان به قواعد ايمان (فيضلهم) پس گمراه سازد ايشان را (بجهله) به نادانى خود، چون معاويه كه مضل اهل شام بود (و لاالجافى) و ديگر آنكه نباشد آن حاكم غليظ جفاكار (فيقطعهم) پس قطع كند ايشان را (بجفائه) به سبب جفا و جور خود (و لاالخائف للدول) و نباشد ترسنده از گردش دولتهاى روزگار (فيتخذ قوما) پس فراگيرد گروهى را (دون
قوم) به جز از گروهى.به عطيه بيشمار تا ميل كنند به سوى او.و اين نيز شيمه عثمان و معاويه بود (و لاالمرتشى فى الحكم) و نباشد رشوت گيرنده در حكم كردن در ميان مسلمانان (فيذهب بالحقوق) پس برد حقها را از مردمان (و يقف بها) و بايستد به حكم كردن به آن حقوق.يعنى جارى نسازد حكم شرع را.(دون المقاطع) نزد مواضع قطع احكام ايمان (و لاالمعطل للسنه) و نباشد ضايع كننده سنت پيغمبر آخرالزمان (فيهلك الامه) پس هلاك گرداند امت را به تعطيل مراسم شريعت