خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟
و از كلام آن عالى مقام است عليه الصلوه و السلام كه فرموده: (لبعض اصحابه) مر يكى از صحابه هاى خود را (و قد ساله) در حالتى كه سوال كرد از او كه: (كيف دفعكم قومكم) چگونه دفع كردند شما را قوم شما (عن هذا المقام) از مقام خلافت (و انتم احق به) و حال آنكه شما سزاوارتريد به اين مقام (فقال عليه السلام) پس فرمود كه: (يا اخا بنى اسد) اى برادر بنى اسد (انك لقلق الوضين) به درستى كه تويى پاردم.
اين ضرب المثلى است از براى كسى كه ثبات نداشته باشد در قول.
يعنى تو استوارى ندارى در گفتار.
(ترسل فى غير سدد) فرومى گذارى سوال را يعنى اظهار مى كنى آن را در غير صواب و چون اين مسائل از اقارب ليلى بنت معسود بن خالد بود و ليلى زوجه آن حضرت بود و عبدالله و ابوبكر از او متولد شده بودند از اين جهت فرمود كه: (و لك بعد) و مر تو را است با وجود گفتار غير سداد (ذمامه الصهر) حرمت دامادى (و حق المساله) و حق سوال كردن.
چه سائل را مقابل نتوان كرد به ملامت (و قد استعلمت) و به تحقيق كه تو طلب اين سوال كردى.
(فاعلم) پس بدان: (اما الاستبداد علينا بهذا المقام) اما استقلال و تسلط ايشان بر ما به اين مقام خلافت (و نحن الاعلون نسبا) و حال آن
كه ما بلندتريم از ايشان از روى نسب عالى رتبت (و الاشدون بالرسول) و محكمترين به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم (نوطا) از روى آميزش و قرب منزلت (فانها) پس به درستى كه خلافت شيوخ فانى مرتبت (كانت اثره) چيزى كه استاده بودند بر او بى نص الهى و فرموده حضرت رسالت پناهى صلى الله عليه و آله و سلم (شحت عليها) بخيلى كردند بر آن خلافت (نفوس قوم) نفسهاى خسيسه جماعت، يعنى بخل ايشان مانع خلافت مى شد.
(و سخت عنها) و سخاوت و جوانمردى كرد از خلافت.
(نفوس آخرين) نفسهاى نفيسه ديگران و به ضرورت خلافت را پيش ايشان گذاشتند.
مراد نفس نفيس خودش است صلوات الله عليه (و الحكم الله) و حكم كننده ميان ما و ايشان به عدل حضرت خداوند است.
(و المعود اليه) و جايى كه بازگرديده مى شوند مردمان به آن (القيامه) محكمه قيامت است.
بعد از آن به قول امروالقيس متمثل شده مى فرمايد كه: (ودع عنك نهبا صحيح فى حجراته) يعنى بگذار و دست بدار از خود، خلافت غارت شده را كه بانگ كرده شد در نواحى آن و به تسلط و جبر ربوده شد.
و منشا اين قول كه از امروالقيس صادر شده آن است كه: چون پدر امروالقيس را به قتل آوردند و در قبايل عرب مى گشت به واسطه طلب قصاص آخرالامر بر
در خانه مردى طريف نام كه از قبيله بنى جديله بود نزول كرد و او حق همسايگى را مرعى داشته خدمتى نيكو در حق او به جاى آورد و او طريف را مدحها گفت و همانجا مقيم شد، بعد از آن ترسيد كه طريف حمايت او نتواند كرد در قصاص پدر.
به پنهانى نزد خالد بن سهمان رفت بنو جديله بر او غارت آوردند و شتران او را بردند چون خالد خبر يافت به امروالقيس گفت شتر سوارى خود را به من ده تا بروم و شتران تو را بازآرم.
چون برفت و به بنى جديله رسيد گفت: همسايه مرا غارت كرديد شتران او را بازدهيد.
گفتند: او همسايه تو نيست، او سوگند ياد نمود كه او همسايه من است و اين شتران كه برنشسته ايم هم از رواحل او است.
ايشان خالد و تابعان او را از راحلها فرود آوردند و شتران را نيز بردند.
(امرو القيس چون از اين قصه مطلع شد قصيده اى انشا كرد كه مطلع او اين بود كه مذكور شد و مراد امرالقيس از اين مطلع آن است كه: از غارت اول هيچ مگوى، بلكه تكلم نما به غارت دوم كه آن عجيبتر و غريبتر است.
و مدعاى حضرت امير كبير صلوات الله عليه از ايراد اين مصرع آن است كه خلفاى ثلاثه اگر چه به استقلال در امر خلافت شروع نمودند و آن را از من غارت كردند و به غير استحقاق متصرف شدند به و
اسطه شبهه فاسده از سبقت اسلام و قرب منزلت و هجرت لكن بگذار اى اخا بنى اسد اين سخن را و سد اين باب كن (و هلم الخطب فى ابن ابى سفيان) و بيا به امرى عظيم كه حادث شد در پسر ابى سفيان يعنى خلافت معاويه كه آن غريبتر و عجيبتر است از خلافت خلفاء ثلاثه (فلقد اضحكنى الدهر) پس به درستى كه خندانيد مرا روزگار (بعد ابكائه) پس از گريانيدن او (و لا غرور و الله) و هيچ عجبى نيست به خدا سوگند در خندانيدن بعد از گريانيدن (فياله خطبا) پس بياييد براى تعجب كردن مر اين كار عجيب را (يستفرغ العجب) تمام توانايى خود را صرف مى كند ابن ابوسفيان در آن امر عجيب.
يعين خلافت كه به او انتقال يافته (و يكثر الاود) و بسيار مى كند كجى و ناراستى را (حاول القوم) طلب كردند مخالفان قريش (اطفاء نور الله) فرونشانيدن نور الهى (من مصباحه) از چراغ كثيرالانوار او (و سد فواره من ينبوعه) و بستن آنچه مى جوشد از چشمه او از علوم و كمالات.
استعاره فرموده لفظ مصباح و ينبوع را از براى نفس نفيس خود، اما مصباح زيرا كه نور دين خدا از او مقتبس است، و اما ينبوع از جهت آنكه منبع نور آن علومى است كه آب حيات ابدى است.
(و جدحوا بينى و بينهم) و آميختند ميان من و ميان ايشان
(شربا و بيا) شربت وبائآورنده بسيار فساد پرعموم آن حرب است و قتال (فان ترتفع عنا و عنهم) پس اگر مرتفع شود از ما و ايشان (محن البلوى) محنتهاى بلاها (احملهم من الحق) بردارم ايشان را از طريق حق (على محضه) بر خالص آن (و ان تكن الاخرى) و اگر باشد از حالت ديگر يعنى موت و قتل به سبب غلبگى اعدا (فلا تذهب نفسك عليهم) پس بايد كه فوت نشود نفس تو بر كار ايشان (حسرات) از روى حسرتها (ان الله عليم) به درستى كه خداى تعالى دانا است (بما يصنعون) به آنچه مى كنند و جزا مى دهد بر آن بديها