بعد از آن عمرو از براى تحكيم به (دومه الجندل) رفت و در آنجا با ابوموسى اشعرى ملاقات كرد و مصافحه نموده و او را در بغل گرفت و تملق بسيار با هم كردند و طعامى با هم خوردند و مجلس ايشان دراز كشيد.
معاويه دلتنگ شد از آنكه مبادا عمرو اين كار را از براى خود طلب مى كند.
مغيره بن شعبه را به سوى ايشان فرستاد تا احوال، معلوم كند.
او پيش ابوموسى آمد و گفت چه مى گويى در اين امر؟ از سخن او چنان استشمام نمود كه اين امر را از براى خود نمى خواهد اما از عمرو كلامى شنيد كه دلالت مى كرد كه اين امر از براى خود طلب مى كند.
بازگشت و به سوى معاويه آمد و گفت ابوموسى صاحب خود را از خلافت منع مى كند اما عمرو از براى خود مى خواهد.
معاويه از اين خبر دلگير شد و بيتى چند نوشت به عمرو و مشتمل بر عهد و پيمان تا او را راضى ساخت.
و عمرو لعين فريبى انگيخت و حيله باخت و گفت مصلحت آن است كه خلافت را به عبدالله مقرر داريم كه مردى زاهد و متقى است و على و معاويه را از خلافت خلع كنيم تا فتنه منقطع شود.
ابوموسى گفت اين انديش
ه، نيك است.
عمرو گفت تو اول على را از اين امر خلع كن تا من معاويه را از اين امر بيرون كنم.
ابوموسى ابا كرد.
او گفت تو مقدمى چه حق سبحانه تو را تقديم فرموده در ايمان و هجرت.
پس ابوموسى گفت: من على را از خلافت خلع كردم و از براى عبدالله عمر مقرر كردم همچنانكه بيرون مى كنم اين انگشترى را از انگشت.
پس انگشترى را از انگشت خود بيرون كرد.
عمرو لعين گفت: من معاويه را نصب كردم در خلافت و درآوردم او را در آن امر همچنانكه اين انگشترى را در انگشت خود كردم.
ابوموسى چون حيله عمرو را مشاهده كرد گفت لعنك الله به خدا تو نيستى مگر آنچه حق تعالى فرمود كه: فمثله كمثل الكلب تا آخر.
پس با يكديگر چيزهاى ناسزا گفتند و مردم درهم افتادند و گفتند اين فريب است و ما به اين راضى نيستيم.
اميرالمومنين فرمود كه من نگفتم كه فريب مى خوريد از ايشان، اما كار از دست رفت پس بازگرديد به بلاد خود تا زمان حرب درآيد بعد از آن هر كدام به بلاد خود روانه شدند به عزم آنكه بعد از انقضاء مدت كه يك سال بود ديگر ديگر به قتال رجوع كنند.
و ابوموسى از شرمندگى به حلب رفت.
و پيش از مدت مقرره شهادت اميرالمومنين عليه السلام واقع شد و قضيه دگرگون گشت الى الله المرجع
و الماب و در حينى كه اميرالمومنين عليه السلام از اين حيله واقف شد خطبه اى آغاز كرد و مختار او اين است كه: (فاجمع راى ملائكم) پس مصمم شد انديشه اشراف شما (على ان اختاروا رجلين) بر آنكه اختيار كنند دو مرد به گفتار اهل نفاق كه ابوموسى اشعرى بود و عمروعاص بى اخلاص (فاخذنا عليهما) پس گرفتيم ما عهد و پيمان را بر ايشان (ان يجعجعا) آنكه حبس كنند و بازدارند نفس خود را (عند القرآن) نزد حكم قرآن، يعنى اختصار كنند بر او امر و نواهى آن (و لا يجاوزاه) و تجاوز نكنند از آن (و تكون السنتهما معه) و باشد زبانهاى ايشان با قرآن (و قلوبهما تبعه) و دلهاى ايشان تابع باشد به آن (فتاها عنه) پس هر دو متحير شدند از حكم قرآن و پيروى آن ننمودند (و تركا الحق) بگذاشتند حق را (و هما يبصرانه) و حال آنكه ايشان مى ديدند حق را (و كان الجور هواهما) و بود جور و ظلم آرزوى ايشان (و الاعوجاج دابهما) و كجى و ناراستى عادت ايشان (و قد سبق استثناونا عليهما) به تحقيق كه سابق شده بود مستثنى گردانيدن ما بر آن دو مرد (فى الحكم بالعدل) در حكم كردن به راستى (و العمل بالحق) و عمل نمودن به آنچه حق است موافق امر حضرت بارى (سوء رايهما) بدى راى و انديشه باطل را (و
جور حكمهما) و ستم نمودن ايشان در حكم كردن ايشان (و الثقه فى ايدينا) و استوارى و حقيت در دستهاى ما است (لانفسنا) براى نفسهاى ما (حين خالفا سبيل الحق) در وقتى كه مخالفت كردند حق را (و اتيا بما لا يعرف) و بياوردند چيزى را كه غير معروف و غير مستحسن بود (من معكوس الحكم) از حكمى كه منعكس ساخته بودند آن را و بر خلاف شرط امر قرار داده بودند به آن.
يعنى ما بر حقيم در عدم رضا به حكم ايشان وقتى كه رضاى ما به حسب شرطى بوده باشد كه ايشان مخالفت نمودند به آن.