يعنى به زبان حال (فقالوا) پس گفتند كه: (كلحت الوجوه النواضر) بسيار شد ترس رخسارهاى تازه و رعنا (و خوت الاجساد النواعم) و خالى شدند از روح و افتادند در خاك مذلت و خوارى بدنهاى نرم با طراوت و تازگى (و لبسنا اهدام البلى) و پوشيدي
م جامه هاى پوسيدگى (و تكائدنا) و رنجانيد و گران كرد ما را (ضيق المضجع) تنگى خوابگاه (و توارثنا الوحشه) و از هم ميراث گرفتيم تنهايى و بى كسى را (و تهكمت علينا) و ويران شد بر ما (الربوع الصموت) منزلهاى خاموش، كه قبور است (فانمحت محاسن اجسادنا) پس محو شد و نابود گشت نيكوييهاى جسدهاى ما (و تنكرت معارف صورنا) و ناشناخته شد، شناخته هاى صورتهاى ما.
و پوسيده و ريزيده شد در خاك مذلت و خوارى هيات بدنهاى ما (و طالت فى مساكن الوحشه) و دراز شد در مسكنهاى تنهايى (اقامتنا) مقيم شدن ما (و لم نجد من كرب) و نيافتيم از كثرت اندوه (فرجا) فرجى و گشايشى (و لا من ضيق) و نه از تنگى خوابگاه (متسعا) جاى فراخى و آسايشى (فلو مثلتهم) پس اگر تمثيل كنى و تصور نمايى ايشان را (بعقلك) در خرد و راى خود (او كشف عنهم) يا اگر برداشته شود از ايشان (محجوب الغطاء لك) پرده هاى پوشش از براى تو، و به ديده يقين مشاهده كنى ايشان را (و قد ارتسخت اسماعهم بالهوام) و حال آنكه استوار شده سمع هاى ايشان به جانوران زير زمين (فاستكت) پس كر شده گوشها (و اكتحلت ابصارهم بالتراب) و سرمه كشيده شده چشم هاى ايشان به خاك (فخسفت) پس به گود فرو رفته (و تقط
عت الالسنه) و بريده شده زبانها (فى افواههم) در دهانهاى ايشان (بعد ذلافتها) بعد از تيز بودن آن زبانها (و همدت القلوب) و فرو مرده دلها (فى صدورهم) در سينه هاى ايشان (بعد يقظتها) بعد از بيدار بودن آنها (و عاث) و تباه كرد (فى كل جارحه منهم) در هر اندامى از ايشان (جديد بلى) نو پوسيدگى (سمجها) كه قبيح و زشت ساخته آن اندام را (و سهل) و آسان كرده (طرق الافه اليها) راههاى آفت را به سوى آن اجساد (مستسلمات) در حالتى كه گردن نهادگانند براى آن آفتها (فلا ايد تدفع) پس نه دستها است كه بلا را دفع كنند (و لا قلوب تجزع) و نه دلها كه به جزع و فزع درآيند (لرايت اشجان قلوب) هر آينه بينى تو بعد از اين تصوير و تمثيل يا كشف حجاب، اندوههاى دلها را (و اقذاء عيون) و خارهاى چشم ها را (لهم من كل فظاعه) مر ايشان را در هر زشتى و رسوايى (صفه حال لا تنتقل) وصف حالى كه منتقل نشود از آن به حالى ديگر (و غمره لا تنجلى) و سختى كه منجلى نگردد و برطرف نشود
(و كم اكلت الارض) پس چه بسا كه خورد زمين (من عزيز جسد) از بدن ارجمند (و انيق لون) و رنگ خوب خوشاينده (كان فى الدنيا) كه بود در دنيا (غذى ترف) غذا خورده ناز و نعمت (و ربيب شرف) و پرورده شرف و رفعت (يتعلل بالسرور) كه بهانه مى گرفت.
يعنى متمسك مى شد به شادى (فى ساعه حزنه) در ساعت اندوه خود (و يفزع الى السلوه) و پناه مى برد به زوال مكروه (ان مصيبه نزلت به) اگر مصيبتى نازل مى شد به او و آن بهانه گرفتن و پناه جستن (ضنا بغضاره عيشه) به جهت بخيلى كردن بود به نيكويى زندگانى خود (و شحاحه بلهوه و لعبه) و بخل ورزيدن به لهو و بازى، و مشغول شدن به امور مجازى خود (فبينا هو يضحك) پس در ميان اوقاتى كه مى خنديد و خوشحالى مى نمود (الى الدنيا) به دنيا، و مبتهج و مسرور بود به آن (و تضحك اليه) و مى خنديد دنيا و خوشحال بود به او (فى ظل عيش غفول) در سايه عيش بى خبر سازنده از احوال آن سرا (اذ وطى ء الدهر به حسكه) ناگاه روزگار كام او را نهاد به خار سعدان.
و اين كنايت است از نوائب و مصائب و سختى هاى آن.
و ضرب المثل براى كسى كه گرفتار شود در شدايد محن و غموم آن (و نقضت الايام قواه) و شكست روزهاى دهر، قوتها
ى او را (و نظرت اليه الحتوف) و رخ نمود به او مرگها (من كثب) از نزديكى (فخالطه) پس آميخت به او (بث لا يعرفه) غمى به غايت سخت كه نمى شناخت آن را و اصلا در متخيله او نبود (و نجى هم ما كان يجده) و اندوه پنهان كه هرگز نمى يافت آن را (و تولدت فيه) و متولد شد در او (فترات علل) سستى ها و شكستگى هاى علتهاى زندگانى (انس ما كان بصحته) در مدتى كه انس گرفته بود به چيزى كه موافق بود به صحت او (ففرغ الى ما كان عوده الاطباء) پس پناه برد به آنچه عادت داده باشند او را طبيبان (من تسكين الحار بالقار) از ساكن گردانيدن گرم به سرد (و تحريك البارد بالحار) و حركت دادن سرد به گرم (فلم يطفى ء ببارد) پس فرو ننشاند گرمى را به سردى (الا ثور حراره) مگر كه برانگيزد گرمى را (و لا حرك بحار) و حركت ندهد به گرم (الا هيج بروده) مگر كه برانگيزد سردى را (و لا اعتدل بممازج) و معتدل نشود به آميخته آن (لتلك الطبايع) مر آن طبيعتهاى گرم با سرد را (الا امد منها) مگر كه مدد كند از آنها (كل ذات داء) هر خداوند درد را (حتى فتر معلله) تا آنكه سست شود علت زائل كننده او، كه طبيعت است (و ذهل ممرضه) و غافل شود بيمار پرست او (و تعايا اهله) و درم
انده شود اهل او (بصفه دائه) به صفت كردن درد او (و خرصوا عن جواب السائلين عنه) و گنگ شوند از جواب پرسندگان از آن درد (و تنازعوا دونه) و نزاع كنند نزد او (شجى خبر يكتمونه) اندوه خبرى را كه مى پوشانيدند آن را از او، و به خروش درآيند (فقائل هو لما به) پس بعضى قائل شوند كه آن اندوه، به جهت چيزى است كه با او است از مرض پرخطر (و ممن لهم) و بعضى در آرزو اندازنده بود (اياب عافيته) به بازگشتن عافيت و شفاى او (و مصبر لهم) و بعضى صبر فرماينده بود ايشان را (على فقده) بر نايافتن او (يذكرهم) به ياد دهد ايشان را (اسى الماضين) پيرويهاى گذشتگان (من قبله) از پيش او (فبينا هو كذلك) پس در اثناى زمانى كه بوده باشد آن مرض به آن حال (على جناح من فراق الدنيا) واقع بر بال فراق دنيا (و ترك الاحبه) و ترك دوستان باوفا (اذ عرض له عارض) ناگاه پديد آيد او را عارضه اى و حادثه اى (من غصصه) از غصه ها و اندوه هاى خود (فتحيرت له نوافذ فطنه) پس متحير شود فكرهاى او كه فرو رونده بودند در دقايق معانى (و يبست رطوبه لسانه) و خشك شودترى زبان او (فكم من مهم من جوابه عرفه) پس بسا اهتمام كننده و الحاح نماينده باشد از جواب دادن او كه شناس
د او را (فعى عن رده) پس درماند از بازگردانيدن جواب او (و دعاء مولم لقلبه) و از خواندن به دردآورنده دل او (سمعه) كه شنود آن را (فتصام عنه) پس خود را گران سازد از آن (من كبير كان يعظمه) از بزرگى كه تعظيم كرده باشد او را (او صغير كان يرحمه) يا كوچكى كه مهربانى كرده باشد او را (و ان للموت لغمرات) به درستى كه موت را سختى ها است (هى افظع) كه آن زشت تر است (من ان تستغرق بصفه) از آنكه فرا رسيده شوند به همه آن به وصف كردن (او تعتدل) يا راست شود شرح آن سختى ها (على عقول اهل الدنيا) بر عقلهاى اهل دنيا حضرت رسالت پناه (ص) فرموده كه: (مرگ را هزار نزعه است كه هر نزعه از آن سخت تر است از هزار شمشير خونبار)