نامه 028-در پاسخ معاويه
(الى معاويه جوابا) اين نامه، از جمله نامه هاى آن حضرت است كه فرستاده به جانب معايه در جواب نامه او (و هو من محاسن الكتب) و اين نامه، از جمله نامه هاى محسنه آن جناب است كه در نهايت فصاحت و بلاغت و براعت است (اما بعد) اما پس از حمد خدا و درود بر سيد انبياء (فقد اتانى كتابك) پس به تحقيق كه آمد به من نامه تو (تذكر فيه اصطفاء الله تعالى محمدا صلى الله عليه و آله) كه ياد كرده در آن برگزيدن خداى تعالى محمد را صلى الله عليه و آله (لدينه) از براى دين اسلام خود (و تاييده اياه) و قوت دادن خداوند او را (بمن ايده من اصحابه) به آن كسى كه قوت داد او را از احباب و اصحاب او.(و لقد خبا لنا الدهر) پس به تحقيق كه پنهان كرد براى ما، روزگار (منك عجبا) از طرف تو چيزى عجيب و غريب را (اذ طفقت تخبرنا) در اين وقت كه در استاده كه خبر مى دهى ما را (ببلاء الله عندنا) به آزمايش خدا كه نزد ما است از احسان و افضال او (و نعمته علينا) و نعمت دادن او سبحانه بر ما (فى نبينا) در شان پيغمبر ما، و ندانسته اى كه ما داناتريم به اين اخبار (فكنت فى ذلك) پس هستى تو در اخبار اين خبر به ما (كناقل التمر الى هجر) همچو نقل كردن خرما به جانب هجر و آن شهرى است از شهرهاى بحرين كه معدن خرما است و اين ضرب المثلى است از براى كسى كه حمل كند چيزى را به سوى معدن آن تا منتفع شوند در آن.و اصل اين مثل آن است كه احمقى از شهر هجر به بلدى رسيد كه خرما مى فروختند آن را بيع نمود، بار كرده به هجر برد كه بفروشد، كسى از وى نخريد و همه در خانه او فاسد شد.(او داعى مسدده) يا هستى تو در اين اخبار، مانند كسى كه خواننده باشد راست نماينده و به صواب آورنده خود را (الى النضال) به سوى تير انداختن با يكديگر با وجود آنكه اولى آن است كه استاد، شاگرد خود را خواند به آن كار.و اين ضرب المثلى است از براى كسى كه علم خود را تعليم دهد (و زعمت) و گمان برده (ان افضل الناس فى الاسلام فلان و فلان) كه فاضل ترين مردمان در اسلام و ايمان، فلان و فلان است.و اين كنايت است از ابوبكر و عمر.و هيچ شبهه اى نيست كه تفضيل دادن معاويه ديگران را بر اميرالمومنين عليه السلام از علامات بغض آن پركين است.چنانچه در كشف الغمه مذكور است كه شخصى از حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله پرسيد كه يا رسول الله علامت بغض اميرالمومنين عليه السلام چيست؟ فرمود كه تفضيل غير بر وى و بغض
آن حضرت كفر است به موجب فرموده حضرت نبوى (ص) كه: (حب على ايمان و بغضه كفر) پس آن ملعون كافر و جاحد باشد و مغضوب درگاه الهى (فذكرت امرا) پس ياد كردى اى معاويه در شان ابى بكر و عمر امرى را كه (ان تم) اگر تمام باشد و محقق الوقوع (اعتز لك كله) به يك سو باشد از تو همه آن فضايل و موجود نباشد در تو هيچ چيز از آن خصايل (و ان نقص) و اگر ناقص بود و وقوع نداشته باشد (لم يلحقك ثلمه) نرسد به تو شكست آن و نباشد بر تو ننگ و عار آن زيرا كه در اثبات فضيلت ايشان هيچ نقصى به تو نمى رسد به واسطه عدم نسبت تو به ايشان (و ما انت و الفاضل و المفضول) و چيست تو را يعنى چه مناسبت است تو را اى بوالفضول، بيان كردن فاضل و مفضول (و السائس و المسوس) و تميز كردن ميان دارنده رعيت و ميان نگاه داشته شده در فروع و اصول (و ما للطلقاء) و چه كار است مر اسيرانى را كه رها كرده شده اند از بند در روز فتح مكه كه ابوسفيان است و اتباع او (و ابناء الطلقاء) و پسران رها كرده شده ها كه معاويه است و غير او از اولاد ايشان (و التميز بين المهاجرين الاولين) با امتياز نمودن ميان مهاجران پيشين، يعنى جماعتى كه ايشان را از بند اسيرى آزاد كرده باشند، چه
مناسبت است از تميز كردن بين مهاجران (و ترتيب درجاتهم) و وضع كردن درجه ها و مرتبه هاى ايشان را به جاى خود (و تعريف طبقاتهم) و شناساگردانيدن طبقه ها و صفتهاى ايشان يعنى تو كه هنوز از غش كفر و شرك خالص نشده اى چه دانى كه درامور خلافت و دين فاضل كيست و مفضول چيست.(هيهات) چه دور است، اين كار (و لقد حن قدح ليس منها) هر آينه آواز داد نصيبى از قمار كه نيست از باقى جوهر نصيبهاى آن اين ضرب المثلى است از براى كسى كه فخر كند به گروهى و نسبت دهد به ايشان و حال آنكه از ايشان نباشد و اصل اين آن است كه چون يك نصيب قمار از جوهريت باقى نصيبها نباشد، هرگاه كه بگردانند آن را بيرون آيد آواز او كه مخالف آواز بواقى آن بود، و بدان بشناسند كه آن از جنس آنها نيست، اين كلام مخبر است از بدگوهرى و ناپاكى معاويه.(و طفق يحكم فيها) و در ايستاد كه حكم كند و خلافلت (من عليه الحكم لها) كسى كه مصر است عاجلا و آجلا حكم كردن براى خلافت اين مثلى ديگر است از براى كسى كه حكم كند در ميان قومى و حال آنكه او از اراذل ايشان باشد و اصلا اهليت حكم نباشد او را.(الا تربع ايها الانسان) آيا نمى ايستى اى آدمى (على ظلعك) بر لنگى خود در بر
داشتن بار گران (و تعرف قصور ذرعك) و آيا نمى شناسى قصور كشيدگى مقدار دست خود و اين مستعار است از براى معاويه به اعتبار قصور او از ربته سابقان.(و تتاخر) آيا واپس نمى روى (حيث اخرك القدر) آنجا كه واپس داشت تو را قدر و مرتبه تو (فما عليك غلبه المغلوب) پس نيست بر تو ضرر مغلوبيت مغلوب شده (و لا لك ظفر الظافر) و نه براى تو است فايده فيروزى ظفر يابنده (و انك لذهاب فى التيه) و به درستى كه تو رونده اى در بيابان گمراهى (رواع عن القصد) و ميل كننده اى از ميان راه مستقيم و طريق قويم (الا ترى غير مخبر لك) آيا نمى بينى و نمى دانى رتبه كسى را كه خبر دهنده نيست براى تو به جهت عدم قابليت تو به تخاطب اين كنايت است از استحقار آن نابكار، يعنى آن بدگوهر به مثابه اى نيست كه استحقاق داشته باشد به اين اخبار زيرا كه در حكم بهيمه است و ساقط از درجه اعتبار.(ولكن بنعمه الله احدث) وليكن من به نعمت خدا سخن مى گويم.يعنى به جهت شكر پروردگار با او سخن مى كنم (ان قوما استشهدوا) به درستى كه گروهى شهيد شدند (فى سبيل الله) در راه خدا (من المهاجرين) از جماعت مهاجران (و لكل فضل) و مر هر يكى را هست مزيتى در دين (حتى اذا استشهد شهيدن
ا) تا آنكه چون شهيد شد شهيد ما، كه آن حمزه عبدالمطلب است رضوان الله عليهما (قيل سيد الشهداء) گفته اند او را بهترين شهيدان (و خصه رسول الله) و خاص كرد او را پيغمبر خدا (بسبعين تكبيره) به هفتاد تكبير (عند صلوته عليه) نزد نماز گزاردن او، بر او زيرا كه هر بار كه پنج تكبير مى گفت جماعتى از ملائكه حاضر مى شدند و با هر جماعت آن حضرت نماز مى گذارد.(او لا ترى) آيا نمى بينى تو (ان قوما قطعت ايديهم) آنكه گروهى بريده شد دستهاى ايشان (فى سبيل الله) در راه خدا (و لكل فضل) و مر هر يكى را فضلى است و مزيت درجتى در روز جزا و آن جعفر بن ابى طالب بود كه در جنگ موته دستهاى او را انداختند و حق تعالى درعوض آن دو بال مرصع به وى داد كه در بهشت با ملائكه طيران مى كند.(حتى اذا فعل بواحدنا) تا آنكه چون كرده شده به يكى از ما آن كار (كما فعل بواحدهم) همچنانكه كرده شد به يكى از ايشان (قيل الطيار فى الجنه) گفتند كه جعفر طيران كننده است در بهشت (و ذوالجناحين) و خداوند دو بال جوهرنگار است (و لو لا ما نهى الله عنه) و اگر نبودى نهى كرده حضرت پروردگار از آن (من تزكيه المرء نفسه) از ستودن مرد، نفس خود را در مقام افتخار (لذكر
ذاكر) هر آينه ذكر كردى ذكركننده مراد نفس نفيس خودش است، يعنى هر آينه ذكر مى كردم (فضائل جمه) فضيلتهاى بسيار (تعرفها قلوب المومنين) كه مى شناسد آن فضايل را قلوب مومنان (و لا تمجها اذان السامعين) و نمى اندازند آنها را گوش هاى شنوندگان بلكه به سمع اصغاء قبول مى كنند (فذع عنك) پس ترك كن از خود و واگذار (من مالت به الرميه) كسى كه ميل دهد او را از مقصد راست صيدى كه انداخته شده باشد تير به سوى آن و اين ضرب المثل است از براى كسى كه ميل دهد او را از حق غرض هاى باطله او.و (رميه) صيدى است كه به سوى او تير اندازند.و اصل مثل آن است كه مردى قصد كرده بود به چيزى، ناگاه صيدى پيش او آمد و او ميل كرد از قصد اصلى خود متوجه صيد او شد، و مراد حضرت از اين مثل اصحاب اغراضند مثل عمروعاص بى اخلاص و غير او، يعنى اى معاويه بگذار اصحاب اغراض را و التفات مكن به آنچه مى گويند در حق ما.(فانا صنايع ربنا) پس به درستى كه ما حسنات پروردگار خوديم و تربيت يافتگان به اصناف كرامت او (و الناس بعد) و مردمان پس از اين (صنايع لنا) حسنات ما هستند و پروريده شده باب احسان ما يعنى ما از آنانيم كه حق سبحانه تربيت فرموده است ايشان را به
انواع تربيت خود و اكرام نموده به صنوف مكرمت خود در ميان عالميان و درآورده در سلك (و لتصنع على عينى) و اين تصريح است به آنكه ايشان منصوصند من قبل الله و مخصوصند به الطاف كثيره اله.(لم يمنعنا قديم عزنا) باز نداشت از ما عزت قديمه ما را (و عادى طولنا) و انعام و مكرمت ديرينه ما را (على قومك) بر گروه تو (ان خلطناكم بانفسنا) آنكه مخلوط شديم به شما به نفس هاى خود (فنكحنا) پس نكاح كرده ايم زنان شما را (و انكحنا) و به نكاح شما درآورده ايم زنان خود را (فعل الاكفاء) مانند كردار همسران (و لستم هناك) و نيستيد شما آنجا كه باشيد مثل ما (و انى يكون ذلك كذلك) و از كجا باشد مانند بودن شما به ما (و منا النبى) و حال آنكه از ما است پيغمبرى كه مخبر صادق است (و منكم المكذب) و از شما است دروغگويى كافر كه ابوجهل بن هشام است (و منا اسد الله) و از ما است شير خدا.كه مراد نفس نفيس خودش است يا حمزه عبدالمطلب.(و منكم اسد الاحلاف) و از شما است احلاف.كه آن اسد بن عبدالعزى كه هم سوگند بود با زبير و حارث بن فهر و عبدمناف در محاربه نمودن با بنى قصى.(و منا سيدا شباب اهل الجنه) و از ما است دو سيد كه بهترين جوانان اهل بهشتند
.مراد حسن و حسين هستند.(و منكم صبيه النار) و از شما است كودكان كه مستحق دوزخند كه مراد اولاد عتبه بن ابى مغيط هستند كه حضرت رسالت پناه بر سبيل تخاطب گفته بود به عتبه كه (لك و لهم النار) يعنى تو را و اولاد تو را است دوزخ يا مراد اولاد مروان بن حكم هستند.(و منا خير نساء العالمين) و از ما است بهترين زنان عالميان كه فاطمه زهرا است (و منكم حماله الحطب) و از شما است بردارنده هيمه مراد ام جميل بنت حرب است خواهر ابوسفيان كه از غايت عداوت در شب خار و خاشاك را در سر راه پيغمبر مى انداخت و به واسطه آن فرداى قيامت هميه كش دوزخ خواهد بود.(فى كثير مما لنا و عليكم) همچنين است حال در بسيارى از آنچه ما را است از صفات حسنه و شما را است از اوصاف رذيله، ببين تفاوت ره از كجا است تا به كجا.(فاسلامنا ما قد سمع) پس اسلام ما آن است كه شنيده شد (و جاهليتنا) و جاهليت ما آنچه ما را بود پيش از ظهور اسلام از فضيلت و شرافت آبا و طهارت امهات (لا تدفع) دفع كرده نمى شود (و كتاب الله يجمع لنا) و كتاب خدا كه قرآن است جمع مى كند براى ما (ما شذ عنا) آنچه رميده شد از ما، مراد كار خلافت است (و هو قوله تعالى) و آن گفتار الهى است جل جلاله و عظم شانه كه (و اولو الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله) يعنى خداوند خويش ها- يعنى ايشان- سزاوارترند به ميراث گرفتن از بعضى ديگر در حكم خدا و شبهه اى نيست كه اولوالارحام حضرت رسالت نيست الا من و اولاد من پس من اولى باشم به منصب امامت و خلافت.(و قوله سبحانه) و ديگر، گفتار حق سبحانه و تعالى است كه (ان اولى الى الناس بابراهيم) يعنى به درستى كه سزاوارترين مردمان به ابراهيم عليه السلام (للذين اتبعوه) آنانند كه پيروى كردند او را (و هذا النبى) و اين پيغمبر عاليشان، كه مراد حضرت رسالت پناه است (و الذين امنوا) و آنانكه ايمان آورده اند (و الله ولى المومنين) و خداى تعالى يار مومنان است و ناظر ايشان پس اقرب تابعان و اسبق مومنان و افضل ايشان، اولى باشد به نصي
ب و ميراث پيغمبر آخرالزمان.(فنحن مره اولى بالقرابه) پس ما يكبار اولى هستيم به خويشى آن حضرت (و تاره اولى بالطاعه) و بار ديگر اولى هستيم به طاعت و اجابت (و لما احتج المهاجرون على الانصار) و چون حجت آوردند مهاجران در فضيلت خود بر انصار (يوم السقيفه) در روز سقيفه بنى ساعده (برسول الله (ص)) به قرب ايشان به رسول خدا (فلجوا عليهم) فيروزى يافتند بر انصار (فان يكن الفلج به) پس اگر باشد ظفر و فيروزى به قرب و خويشى پيغمبر (فالحق لنا دونكم) پس حق ما را باشد نه شما را، زيرا كه ما اقربيم و نزديكتر به آن حضرت (و ان يكن بغيره) و اگر باشد ظفر به غير آن (فالانصار على دعويهم) پس انصار بر دعوى افضليت خود ثابت باشند.زيرا كه بر اين تقدير در خبر (الائمه من قريش) چيزى نيست كه دلالت كند بر بطلان آن گفتار.(و زعمت) و گمان برده اى اى معاويه (انى لكل الخلفاء حسدت) كه من مر همه خليفه ها را- يعنى ابوبكر و عمر و عثمان- كه دعوى خلافت كردند حسد بردم (و على كلهم بغيت) و بر همه ايشان باغى و جاحد بودم (فان يكن ذلك) پس اگر باشد اين دعوى فى نفس الامر (كذلك) همچنانكه تو مى گويى (فليس الجنايه عليك) پس نيست جنايت آن بر تو و نمى ر
سد تو را دعوى آن كردن زيرا كه تو نيستى از جمله خليفه هاى رسول خدا (فيكون العذر اليك) تا باشد عذر آوردن من به سوى تو در اعتذار از آن بعد از آن تمثيل مى فرمايد به اين مصرع كه: (و تلك شكاه ظاهر عنك عارها) و اين گله كردنى است كه نه زايل است از تو عار آن زيرا كه در اين دعوى يا صادقى يا كاذب.اگر كاذبى از تو مسموع نيست و اگر صادقى همچنانكه زعم تو است كه ايشان خليفه بودند فحينئد نيست بر تو جنايتى تا باشد عذر آوردن من به سوى تو بلكه اين از فضول كلام تو است كه هيچ فايده اى از آن بر تو مترتب نمى شود، و اين مصراع از ابى ذويب است كه از براى معشوقه خود گفته بود و مصرع اول آن اين است (و عيرها الواشون انى احبها) يعنى سرزنش كردند عيب كنندگان معشوقه را كه من دوست مى دارم او را.و آن عيب شكايتى است كه منفك است از تو ننگ و عار آن، و اين مثلى است براى كسى كه انكار كند كارى را كه اصلا ربطى و تعلقى به او نداشته باشد.(و قلت انى كنت اقاد) و گفته اى كه من بودم كه كشيده مى شدم به اجبار (كما يقاد الجمل المخشوش) همچنانكه مى كشند شترى را كه چوب در بينى او كرده باشند و مهار كرده باشند (حتى ابايع) تا مبايعه كنم و بيعت نم
ايم بى اختيار (و لعمروا الله) و قسم به بقاى خداى جبار (لقد اردت ان تذم) هر آينه اراده كردى كه مذمت كنى مرا (فمدحت) پس مدح كردى به اين گفتار (و ان تفضح) و خواستى كه رسوا كنى مرا (فافتضحت) پس خود رسوا شدى زيرا كه بر تقدير اكراه بيعت من، پس عدم اجتماع امت ثابت شود فحينئذ خلافت ايشان مدخول باشد و غير مستحكم.(و ما على المسلم) و نيست بر مسلمان (من غضاضه) هيچ خوارى و نقصانى (فى ان يكون مظلوما) در آنكه باشد ستم رسيده (ما لم يكن) مادام كه نباشد آن ستم رسيده (شاكا فى دينه) شك كننده در دين خود (و لا مرتابا ليقينه) و نه ريب نماينده در يقين خود بلكه خوارى و ذلت ظالم را بود در دنيا به طعن و لعن و در آخرت به فضيحت عقوبت (و هذه حجتى) و اين صورت حجت من است (الى غيرك) به سوى غير تو از جماعت جهله (قصدها) قصد آن حجت روشن زيرا كه تو تميز حق نمى توانى نمود از باطل و بصيرت تو كور است از ادراك آن حجت (و لكنى اطلقت لك منها) ولكن من رها كردم از براى تو از آن صورت حجت (بقدر ما سنخ) به مقدار آنچه پيش آمد و خطور كرد (من ذكرها) از ياد كردن آن به حسب ضرورت.(ثم ذكرت) بعد از آن ذكر كرده بودى در نامه (ما كان من امرى و امر عثمان) آنچه بود از كار من و كار عثمان (فلك ان تجاب هذه) پس مر تو را است كه جواب داده شوى از اين كلمات (لرحمك منه) به جهت قرابت و خويشى تو از او (فاينا كان اعدى له) پس كدامين دشمن تر بود مر او را (و اهدى الى مقاتله) و راه نماينده تر به طرف قتل او، و به معايبى كه به سبب آن گرديد مقتول (امن بذل له نصرته) آيا كسى كه بذل كرد از براى او نصرت و اعانت خود را (فاستقعده) پس طلب نمود متقاعد شدن او را (و استكفه) و طلب باز ايستادن كرد از او (ام من استنصره) يا كسى كه او يارى خواست از او (فتراخى عنه) پس درنگ كرده و باز پس ايستاده، روى به نصرت او نياورد (و بث المنون اليه) و پراكنده ساخت اسباب مرگ را به سوى او (حتى اتى قدره عليه) تا آنكه آمد حكم الهى بر او آورده اند كه چون كار بر عثمان سخت گشت آن حضرت كسى را به جانب او فرستاد و نصرت خود را به گوش او رسانيد.او گفت نصرت تو نمى خواهم وليكن بنشين تا ببينم چه خواهد شد.با وجود آنكه آن حضرت مروت خود را كار فرمود آن بدگمان قبول ننمود و تصور كرد كه آن حضرت مردم را بر او گماشته و از معاويه ا
عانت طلبيد.او وعده مى داد و تعلل مى نمود تا آنكه عثمان كشته شد.(كلا و الله حقا) قسم به حق خدا (لقد علم الله المعوقين منكم) هر آينه دانسته خداى تعالى بازدارندگان را از شما (و القائلين لاخوانهم) و گويندگان مر برادران خود را (هلم الينا) كه بشتابيد به سوى ما (و لا ياتون الباس الا قليلا) و نمى آيد به سختى مگر اندكى از احبا (و ما كنت لاعتذر) و نبودم من كه عذر دارم (من انى كنت) از آنكه بودم (انقم عليه) كه عيب مى كردم و روى به انكار مى آوردم در او (احداثا) كارهايى را كه ناپسند بود و دور از رشد و صواب بلكه مقرم به آن و از آن انكارى ندارم از جمله حضرت رسول (ص) مهزور را كه موضعى است در بازار مدينه تصدق فرموده بود بر مسلمين.عثمان آن را بر سبيل اقطاع، به حارث بن حكم داد كه برادر مروان بود، و فدك را به مروان مسلم داد، و چون افريقيه را فتح كرد خمس غنايم آن را كه اموالى بسيار بود آن را نيز به مروان داد و از اين مقوله بسيار است.مراد آن حضرت آن است كه سبب انكار من بر او اينها بود (فان كان الذنب اليه) پس اگر بود گناه به سوى او (ارشادى و هدايتى له) و بود راه راست نمودن من او را (فرب ملوم لا ذنب له) پس بسا م
لامت كرده شده از كارى كه هيچ گناهى نيست او را در آن كار و اين مثلى است براى كسى كه ظاهر شود از او بر مردمان امرى كه بر او انكار كنند و حجت و عذر او را ندانند.و ديگر مثل زد به اين مصراع كه: (و قد يستفيد الظنه المتنصح) و اول بيت اين است كه (و كم سقت فى اثاركم من نصيحه) يعنى بسا كه راندم در عقبهاى شما نصيحت را و گاه هست كه فايده مى گيرد تهمت را مبالغه كننده در نصيحت اين مثلى است از براى كسى كه در نصيحت مبالغه نمايد تا آنكه متهم شود.و غرض آن حضرت، آن است كه متهم داشتن مرا به سبب نصيحت بسيار بود (و ما اردت الا الاصلاح) و نخواستم مگر صلاح آوردن را (ما استطعت) آن مقدار كه توانستم، ليكن اگر نصيحت پذير نباشد اين كس را چه گناه (و ما توفيقى الا بالله) و نيست وجود اسباب مطالب من، مگر به حضرت اله (عليه توكلت) بر او اعتماد مى كنم و به سوى او روى انابت مى آورم.(و ذكرت) و ياد كرده اى در نامه خود (انه ليس لى) آنكه نيست مرا (و لا لاصحابى) و نه اصحاب مرا (عندك) نزد تو (الا السيف) مگر شمشير آبدار (فلقد اضحكت) پس هر آينه به خنده آوردى مرا و ياران مرا (بعد استعبار) پس از اشك فرود آوردن به اين گفتار يعنى هر كه شنيد اين كلام نو را از مومنين خنديدند از روى تعجب بعد از گريستن ايشان بر دين به جهت تصرف بى وجه تو در او.(متى الفيت بنو عبدالمطلب) كجا يافت شدند پسران عبدالمطلب (عن الاعداء ناكلين) كه از دشمنان واپس رفتگان بوده باشند از جهت جبانت (و بالسيوف مخوفين) و به شمشير ترسانيده شده باشند و هراسان چه ايشان شير بيشه رجوليت اند، از روباه صفتان چه انديشه دارند (فلبث قليلا) پس درنگ كن اندكى (يلحق الهيجاء حمل) تا محلق شود به صف جنگ حمل بن بدر و اين مثلى است از براى وعيد اعدا به حرب و قايل آن حمل بن بدر است و آن مردى بود از قشيرا كه اشتران او را به غارت برده بودند.او رد ميان هيجا رفت به دلاورى و شتران خود را باز ايستد از اعدا.(فسيطلبك) پس زود باشد كه طلب كند تو را (من تطلب) كسى كه طلب مى كنى او را (و تقرب منك) و نزديك شود به تو (ما تستبعد) آنچه دورى
مى جويى از او (و انا مرقل نحوك) و من شتابنده ام به جانب تو (فى جحفل) در شگر بى شمار عظيم (من المهاجرين و الانصار) از مهاجر و انصار (و التابعين باحسان) و تابعين به نيكويى (شديد زحامهم) كه سخت است انبوهى ايشان (ساطع قتامهم) مرتفع است غبار ايشان گويند كه نود هزار كس بود (متسربلين سرابيل الموت) در بركنندگان پيراهن هاى مرگ را اين كنايت است از زره ها و جوشن ها كه در برداشتند همچو پوشش اكفان (احب اللقاء اليهم) دوست ترين ملاقات به سوى ايشان (لقاء ربهم) ملاقات كردن ايشان است به رحمت پروردگار خود (قد صحبتهم) به تحقيق كه همراه است ايشان را (ذريه بدريه) فرزندان بدرى خونخوار (و سيوف هاشميه) و شمشيرهاى هاشمى آتشبار (قدر عرفت) به تحقيق كه شناختى تو (مواقع نصالها) مواضع وقوع دم هاى شمشير و پيكان هاى تيز آن را (فى اخيك) در كشتن برادر تو كه آن حنظله نابكار است (و خالك) و در قتل خال تو كه وليد پليد است (و جدك) و در كشتن جد تو كه عتبه بدكردار است (و اهلك) و در هلاك كردن اهل تو كه جفا پيشه بودند و ستمكار (و ما هى) و نيست اين امور (من الظالمين ببعيد) از ظالمان و ستمكاران دور