ترجمه نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه نهج البلاغه - نسخه متنی

فتح الله کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

(لا خير فى معين مهين) هيچ چيزى نيست از يارى دهنده ضعيف (و لا فى صديق طنين) و نه در دوست متهم (ساهل الدهر) مساهله كن و سهل فراگير روزگار را (ما ذل لك قعوده) مادام كه رام باشد براى تو شتران جوان سوارى در رفتار و اين مستعار است از براى رقت، يعنى مادام كه زمان ملاطفت نمايد و دور باشد از سركشى و آزار (و لا تخاطر بشى ء) و در خطر ميفكن خود را به چيزى از متاع اين جهان (رجاء اكثر منه) به جهت اميدوارى به حصول بيشتر از آن (و اياك ان تجمح بك) و حذر كن از آنكه سركشى كند با تو (مطيه اللجاج) مركب ستيزگى و جنگجويى (احمل نفسك) فرمانبردارى كن نفس خود را (من اخيك) از برادر خود (عند صرمه) نزد بريدن او (على الصله) بر پيوستن (و عند صدوده) و نزد بريدن او (على الصله) بر پيوستن (و عند صدوده) و نزد ممنوع شدن او (و على اللطف و المقاربه) بر نيكويى كردن و عقد نزديكى بستن (و عند جموده) و نزد بخل ورزيدن (على البذل) بر بخشيدن (و عند تباعده) و نزد دور شدن او (على الدنو) بر نزديكى نمودن و روى به او آوردن (و عند شدته) و نزد سختى و درشتى او (على اللين) بر نرمى كردن (و عند جرمه) و نزد گناه او (على العذر) بر عذر آورد
ن.

يعنى برابرى كن افعال سيئه او را به ضد آن، از اخلاق حسنه (كانك له عبد) تا به مرتبه اى كه گوييا تو بنده و خادم اويى (و كانه) و گوييا كه او (ذو نعمه عليك) خداوند نعمت است بر تو (و اياك ان تضع ذلك) و عذر كن از آن كه بنهى اين خصال را (فى غير موضعه) در غير موضع آن كه لئيمانند و اراذل (و ان تفعله بغير اهله) و از آنكه بكنى آن را به غير اهل آن از ارباب ضلال (لا تتخذن عدو صديقك صديقا) فرا مگير دشمن دوست را دوست، كه اگر فراگيرى او را دوست خود (فتعادى صديقك) پس دشمنى خواهى كرد با صديق خود (و امحض اخاك النصيحه) و خالص كن براى برادر خود نصيحت و موعظه را (حسنه كانت) خواه آن نصيحت در نظر او نيك باشد (ام قبيحه) يا زشت (و تجرع الغيظ) و فرو خور جرعه خشم را (فانى لم ارجرعه) پس به درستى كه من نديدم جرعه اى و آشاميدنى (احلى منها عاقبه) كه شيرين تر باشد از آن در عاقبت كار (و لا الذ مغبه) و نه لذيذتر در پايان كردار (و لن لمن غالظك) و نرم باش مر آن كسى را كه غلظت و درشتى كند با تو (فانه) پس به درستى كه آن كس به واسطه نرمى تو (يوشك ان يلين لك) نزديك مى شود كه نرمى كند براى تو (وجد على عدوك) و جود كن و بخشش نما بر
دشمن خود (بالفضل) به عطا و احسان (فانه) پس به درستى كه آن عطا (احلى الظفرين) شيرين تر است از دو فيروزى.

كه يكى ظفر يافتن است از او به معونت مردمان و ديگرى به احسان.

(فان اردت قطيعه اخيك) پس اگر اراده كنى بريدن را از برادر مومن خود (فاستبق له من نفسك بقيه) پس باقى گذار براى او از قبل خود بقيه را از احسان (يرجع اليها) تا بازگردد به سوى آن بقيه (ان بدا ذلك له يوما) اگر پيش آيد آن رجوع او را در روزى از روزگار (و من ظن بك خيرا) و هر كه گمان برد به تو خيرى را (فصدق ظنه) پس راست كن گمان او را (و لا تضيعن حق اخيك) و ضايع مساز حق برادر خود را (اتكالا على ما بينك و بينه) به جهت اعتماد بر آنچه ميان تو و ميان او است از محبت و اخوت و اعتقاد (فانه ليس لك باخ) پس به درستى كه نيست برادر تو (من اضعت حقه) كسى كه ضايع كنى حق او را (و لا يكن اهلك) و بايد كه نباشد اهل و عيال تو (اشقى الخلق بك) بدبخت ترين خلقان به سبب عدم تربيت تو ايشان را (و لا ترغبن) و رغبت مكن (فيمن زهد فيك) در كسى كه ترك رغبت كرد در تو، تا متحمل تعب و محنت نشوى (و لا يكونن اخوك) و بايد كه نباشد برادر تو (اقوى على قطيعتك) قوى تر بر بريدن تو (م
نك على صلته) از تو بر پيوستن به او و محبت ورزيدن تو با او يعنى هر چند برادر مومن قطع تو را بيشتر خواهد بايد كه تو وصلت او را بيشتر خواهى.

(و لا يكونن) و بايد كه نباشد برادر مومن (على الاسائه اقوى) بر بدى كردن قوى تر (منك على الاحسان) از تو بر احسان نمودن (و لا يكبرن عليك) و بايد كه بزرگ نيايد بر تو (ظلم من ظلمك) ستم كسى كه بر تو ستم كند (فانه) پس به درستى كه ظالم (يسعى فى مضرته) مى شتابد در مضرت خود از عقوبت الهى (و نفعك) و سد تو از ثواب نامتناهى كه نامزد صابران و مظلومان است (و ليس جزاء من سرك) و نيست پاداش كسى كه شاد گرداند تو را (ان تسوئه) آنكه غمگين سازى او را.

چه نزد عقلا مذموم است كه شادكننده خود را در ورطه اندوه اندازى.

(و اعلم يا بنى) و بدان اى پسرك من (ان الرزق رزقان) كه مطلق رزوى منصرف است بر دو روزى (رزق تطلبه) روزيى كه طلب مى كنى آنرا و مبدا آن حرص و هوى است (و رزق يطلبك) و روزيى كه طلب مى كند تو را و آن مقدر الهى است (فان انت لم تاته) پس اگر تو نيايى به سوى آن روزى (اتاك) بيايد او به سوى تو (ما اقبح الخضوع) چه زشت است فروتنى (عند الحاجه) نزد احتياج و افتقار (و الجفاء) و چه قبيح است سختدلى (عند الغنى) نزد توانگرى و اقتدار (انما لك) به درستى كه آنچه نافع است تو را (من دنياك) از متاع دنياى تو (ما اصلحت به مثواك) آن مقدار است كه به صلاح آورى بدان جاى اقامت خود را در دارالقرار (و ان كنت جازعا) و اگر باشى ناشكيبا (على ما تفلت) بر آنچه برست و جدا شد (من يديك) از هر دو دست تو از متاع دنيا (فاجزع) پس ناشكيبا باش (على كل ما لم يصل اليك) به هر چه نرسد به تو از امور (استدل على ما لم يكن) استدلال كن بر آنچه نبود (بما قد كان) به آنچه موجود است (فان الامور اشباه) پس به درستى كه كارها مشابهند به يكديگر در اين سراى پرضرر (و لا تكونن ممن لا تنفعه العظه) و مباش از آن كسى كه سود ندهد او را پند (الا اذا بالغت
فى ايلامه) مگر وقتى كه مبالغه كنى در الم رسانيدن و ايذاء كردن او (فان العاقل) پس به درستى كه مرد خردمند (يتعظ بالادب) پند مى گيرد به نوعى از ادب (و البهائم لا تتعظ) و چارپايان پند نمى گيرند (الا بالضرب) مگر به زدن (اطرح عنك واردات الهموم) بيفكن از خود غم هاى فرود آمده را (بعزائم الصبر) به عزيمتهاى شكيبايى (و حسن اليقين) و به نيكويى يقين خودت به حضرت الهى به اين طريق كه به عين- اليقين بدانى كه آنچه او سبحانه آفريد موافق حكمت است و محض عدالت (من ترك القصد) هر كه ترك كرد طريق حق و راستى را (جار) جور كرد و داخل شد در راه ناراستى و بعضى به (حاء مهمله) خوانده اند.

يعنى درآمد در وادى حيرت و سرگردانى.

(الصاحب) مصاحب و همراه در نفع رسانيدن (مناسب) دوستى مناسب و موافق است (و الصديق من صدق غيبه) و دوست خالص و محب مخلص آن است كه صادق باشد در غيبت خود (و الهوى شريك العمى) و هواى دنيا و آرزوى نفس شريك كورى است در عدم اهتداء (رب قريب ابعد من بعيد) بسا خويشى نزديك كه دورتر است از بيگانه دور (و رب بعيد اقرب من قريب) و بسا بيگانه دور كه نزديكتر است از خويش نزديك در ايصال نفع و دفع شرور (و الغريب من لم يكن له ح
بيب) و غريب كسى است كه نباشد او را دوست (من تعدى الحق) هر كه درگذشت از حق (ضاق مذهبه) تنگ شد جاى رفتن او (و من اقتصر على قدره) و هر كه اقتصار كند بر قدر مرتبه خود (كان ابقى له) باشد پاينده تر او را (و اوثق سبب قد اخذت به) و محكمتر سببى كه گرفته اى آن را در دنيا (سبب بينك و بين الله سبحانه) سببى است كه ميان تو است و ميان خدا (و من لم يبالك) و هر كه باك ندارد از تو و روى به انجاح مرام تو نياورد (فهو عدوك) پس او دشمن تو است به اعتبار عدم مبالات (قد يكون الياس ادراكا) گاه است كه مى باشد نوميدى در يافتن نجات (اذا كان الطمع هلاكا) هرگاه كه باشد طمع سبب هلاكت يعنى چون طمع در امرى، مودى به هلاك است پس نوميدى از آن دريافتن نجات است.

(ليس كل عوره تظهر) نيست هر موضع برهنه محارب، كه ظاهر باشد براى ضرب خصم مضارب از جهت امكان غالبيت آن و مغلوبيت اين.

و از اين قبيل است قول آن حضرت كه: (و لا كل فرصه تصاب) و نيست هر فرصتى كه رسيده باشد به طالبان آن (و ربما اخطا البصير قصده) و بسا كه خطا كرد بيناى دانا در آنچه خواست (و اصاب الاعمى رشده) و رسيد نابيناى نادان به راه راست خود پس بايد كه او عجب، پيشه نكند و اين
نوميدى را شعار خود نسازد.

(اخر الشر) و موخر ساز بدى را به مردمان (فانك اذا شئت) پس به درستى كه تو هرگاه خواهى (تعجلته) تعجيل مى توانى كرد به آن (و قطيعه الجاهل) و بريدن از نادان (تعدل صله العاقل) برابرى مى كند با پيوستن به عاقل خرده دان (من امن الزمان) هر كه امين دانست روزگار را (خانه) خيانت كرد روزگار با او (و من اعظمه) و هر كه بزرگ شمرد آن را (اهانه) خوار گردانيد او را زيرا كه خيرات زمانه مانند صحت و جوانى و امنيت و ناز و نعمت به اندك فرصتى مبدل مى شود به نقيض آنها.

(ليس كل من رمى اصاب) نيست هر كه تير انداخت رسانيد به نشانه و مقصود خود حاصل ساخت (اذا تغير السلطان) هرگاه كه متغير شود پادشاه در نيات (تغير الزمان) متغير شود زمان چه تعلق خير و شر متعلق به پادشاه زمان است.

و از پيش گذشت كه معاويه از احنف بن قيس پرسيد كه چيست حال زمان؟ گفت تويى زمان، چه صلاح تو، صلاح زمان است و فساد تو، فساد زمان.

(سل عن الرفيق قبل الطريق) بپرس از همراه، پيش از سلوك نمودن در راه (و عن الجار قبل الدار) و سوال كن از همسايه، پيش از خريدن خانه از اينجا ماخوذ است آنچه مشهور است كه (الرفيق ثم الطريق و الجار ثم الدار)

(اياك ان تذكر من الكلام) بپرهيز از آنكه ياد كنى از كلام (ما يكون مضحكا) چيزى را كه باشد خنده آور (و ان حكيت ذلك عن غيرك) و اگر چه حكايت كنى از آن سخنان از غير خود.

(و اياك و مشاوره النساء) و بپرهيز از مشورت كردن با زنان (فان رايهن الى افن) پس به درستى كه فكر ايشان مودى مى شود به ضعف و نقصان (و عزمهن الى وهن) و قصد ايشان راجع مى شود به سستى و عدم اتقان (و اكفف عليهن) و بازدار بر ايشان (من ابصارهن) ديده هاى ايشان را (بحجابك اياهن) به پرده نشاندن تو ايشان را (فان شده الحجاب) پس به درستى كه مشقت پرده نشانيدن (ابقى عليهن) پاينده تر است بر ايشان (و ليس خروجهن) و نيست بيرون رفتن زنان (باشد من ادخالك) سخت تر از درآوردن تو (من لا يوثق به عليهن) كسى را كه اعتماد نتوان كرد از مردان بر ايشان (و ان استطعت ان لا يعرفن غيرك) و اگر توانى كه نشناسند غير تو را (فافعل) پس بكن آنچنان (و لا تملك المرئه) و بايد كه مالك نگردانى زن را (من امرها) از كار خودش (ما جاوز نفسها) آنچه متجاوز باشد از قدر ضرورى نفس او از متاع (فان المرئه ريحانه) پس به درستى كه زن ريحانه است.

يعنى محل لذت است و استمتاع (و ليست بق
هرمانه) ونيست كارفرما در افعال و اوضاع (و لا تعد بكرامتها) و در مگذر به سبب حرمت و كرامت ايشان (نفسها) از نفس ايشان به آنچه دوست دارند از كسوت و مانند آن (و لا تطمعها) و به طمع مينداز ايشان را (ان تشفع لغيرها) كه شفاعت كنند مر غير خود را (و اياك و التغاير) و بپرهيز از غيرت بر زن و ناموس آوردن به چيزى يعنى از متهم ساختن زن به فساد.

(فى غير موضع غيره) در غير جاى غيرت بردن و تهمت زدن (فان ذلك) پس به درستى كه غيرت بردن (يدعوا الصحيحه) مى خواند زن تندرست را (الى السقم) به بيمارى (و البريه الى الريب) و زن عارى از فساد را به گمان و بدكارى.

(و اجعل لكل انسان من خدمك) و بگردان براى هر آدمى از خدمتكاران خودت (عملا تاخذه به) كارى را كه فراگيرى او را به آن كار، يعنى كارى و خدمتى را نامزد كسى كن از خدمتكاران (فانه احرى) پس به درستى كه آن سزاوارتر است (ان يتواكلوا) به آنكه وانگذارند به يكديگر كارهاى دشوار را (فى خدمتك) در خدمتكارى تو.

(و اكرم عشيرتك) و گرامى دار خويشان خود را (فانهم) پس به درستى كه ايشان (جناحك الذى به تطير) بال تو هستند كه طيران مى كنى به آن (و اصلك الذى اليه تصير) و اصل تو هستند كه به سوى
آن بازمى گردى در زمان افتخار بر مردمان (و يدك التى بها تصول) و دست تو هستند كه بدان حمله مى كنى بر دشمنان.

(استودع الله) به امانت سپردم به خدا (دينك و دنياك) دين و دنياى تو را (و اسئله) و در مى خواهم از حضرت عزت (خير القضاء لك) بهترين حكم را براى تو (فى العاجله و الاجله) در اين زمان و بعد از آن (و الدنيا و الاخره) و در دنيا و آخرت.

(والسلام)

/ 651