نامه 064-به معاويه
(الى معاويه جوابا عن كتاب منه) از جمله كتابت آن حضرت است كه فرستاده به سوى معاويه در جواب كتابت او (اما بعد) اما پس از حمد حضرت اله و درود و تحيت بر رسول الله (فانا كنا نحن و انتم على ما ذكرت) پس به درستى كه بوديم ما و شما بر آنچه ياد كردى (من الالفه و الجماعه) از پيوستگى و هيات مجموعى (ففرق بيننا و بينكم امس) پس جدايى انداخت ميان ما و شما ديروز يعنى در بدو اسلام (انا امنا و كفرتم) آنكه ما تصديق محمد (ص) اختيار كرديم و شما بر كفر اصرار كرديد (و اليوم انا استقمنا) و امروز آنكه مستقيم و راستيم در طريق الهى (و فتنتم) و شما در فتنه افتاديد از كجى و گمراهى (و ما اسلم مسلمكم) و اسلام نياورد مسلمان شما (الا كرها) مگر به كراهت، نه به طوع و رغبت (و بعد ان كان انف الاسلام كله) و پس از آنكه بود ظهور و قوت اسلام يعنى اشراف كرام آن همه بودند (لرسول الله صلى الله عليه و اله حزبا) مر پيغمبر خدا را (ص) گروه با شكوه به صولت هر چه تمام تر اين اشارت است به ابوسفيان كه بعد از فتح مكه، عباس از براى او امان خواست از رسول الله (ص) و چون او را به خدمت آن حضرت آوردند و اسلام بر او عرضه فرمود، قبول نكرد،بعضى خواستند كه گردنش بزنند، عباس ديگر باره حمايت كرد كه اگر امروز قبول نكرد فردا قبول كند.روز ديگر نيز ابا كرد عباس گفت بگو كلمه اسلام تا كشته نشوى و اگر چه به دل نگويى.پس شهادت گفت به زبان نه به رغبت جنان.(و ذكرت) و ياد كردى اى معاويه در نامه (انى قتلت طلحه و الزبير) كه من كشتم طلحه و زبير را (و شردت بعايشه) و راندم عايشه را در آن هنگام (و نزلت بين المصرين) و فرود آمدم ميان دو شهر، كه كوفه است و بصره به ازدحام تمام (و ذلك امر غبت عنه) و اين كارى است كه تو غايبى از آن (فلا عليك) پس نيست هيچ ضررى از آن امر بر تو (و لا العذر فيه اليك) و نيست عذرى و حجتى در آن كار به سوى تو نزد كردگار چه اگر او رجوع به عقل خود مى كرد و ستيزه و عناد را مى گذاشت مى دانست كه به مقتضاى (يا على حربك حربى) هر كه با امام مفترض الطاعه محاربه كند چنان است كه با خدا محاربه كند هر كه با خدا محاربه نمايد كافر است.پس به حكم (فحاربوا على كفره) واجب باشد جدال و قتال با آن گروه ضلال بى قيل و قال (و ذكرت) و در نامه ياد كردى (انك زائرى فى المهاجرين و الانصار) تو زيارت كننده منى در ميان مهاجر و انصار براى محاربه و مجادله (و
قد انقطعت الهجره) و حال آنكه منقطع و بريده شد هجرت (يوم اسر اخوك) روزى كه اسير شد برادر تو عتبه اين اشارت است به آنكه ايشان داخل مهاجرين نبودند.و در روايتى (اسر ابوك) است.يعين پدرت در روز فتح مكه اسير شد و از ما تقدم معلوم شد كه بعد از فتح، ابوسفيان را با پسران او و جماعت ايشان گرفتند به خوارى و زارى و پيغمبر (ص) بر ايشان منت نهاده و از اسيرى خلاص داد و (طلقاء) نام نهاد و بعد از آن فرمود كه: (لا هجره بعدالفتح) به واسطه اينكه دارالحرب، دارالاسلام شد (فان كان فيك عجل) پس اگر هست در تو شتابى به زيارت من (فاسترفه) پس طلب كن فراخى عيش را در اين عزمى كه دارى مانند صناديد قريش كه به حرب اهل اسلام و ايمان بيرون مى آيند (فانى ان ازرك) پس به درستى كه اگر زيارت كنم تو را و ملاقات نمايم با تو (فذلك جدير) پس آن لايق است و سزاوار (ان يكون الله انما بعثنى للنقمه منك) به آنكه خداى تعالى برانگيخته باشد مرا براى محنت و مشقت و مصيبت تو (و ان تزرنى) و اگر تو زيارت كنى مرا (فكما قال اخو بنى اسد) پس حال ما و تو همچنان است كه گفت برادر بنى اسد در ميان داستان خود كه: (مستقبلين رياح الصيف تضربهم بحاصب بين اغوار و
جلمود) يعنى استقبال كننده اند ايشان به بادهاى تابستان كه موصوفند به شدت حرارت و حدت مى زنند استقبال كنندگان خود را به سنگريزه هايى كه ميان زمين هاى نشيب است و ميان سنگهاى بزرگ تشبيه فرموده استقبال معاويه را به استقبال كردن مردمان كه به بادهاى گرم تابستان كه به شدت سطوت با سنگهاى بزرگ و كوچك به روى ايشان واخورند.(و عندى) و نزد من است (السيف الذى اعضضته) شمشيرى كه زدم به آن شمشير (بجدك و خالك و اخيك) به جد و خال و برادر تو (فى مقام واحد) در يك مقام چنانكه در ما تقدم سمت ورود يافت كه آن حضرت در روز بدر عتبه و شيبه و حنظله را به قتل رسانيد (فانك و الله) پس به درستى كه تو به خدا سوگند (ما علمت) آنچه من دانستم آن است كه (الاغلف القلب) پوشيده دل به غلاف خلاف و شبهات باطله و هيات دنيه حاجبه از ادراك حق (المقارب العقل) كم عقلى و نادان (و الاولى ان يقال لك) و سزاوار آن است كه گفته شود مر تو را (انك رقيت) انكه تو بالا رفته اى (سلما اطلعك) به نردبانى كه ديده ور گردانيده تو را (مطلع سوء عليك) به جاى برآمدن بدى كه واقع شود بر تو (لا لك) نه براى منفعتهايى كه براى تو باشد (لانك نشدت) زيرا كه تو طلب كرده ا
ى (غير ضالتك) غير گم شده خود را (و رعيت) و چرانيده اى (غير سائمتك) غير چراكرده خود را اين هر دو مثال كنايتند از آنكه شخصى طلب امرى كند كه از اهل آن نباشد چنانكه مى فرمايد كه (طلبت امرا لست من اهله) و طلب كرده اى كارى را كه نيستى تو اهل آن كار (و لا فى معدنه) و نه داخلى در كان آن كار و آن طلب خلافت و امارت او است و طلب خون عثمان كه اصلا نسبت ندارد به آن كان طغيان و عصيان (فما ابعد قولك من فعلك) پس چه دور است گفتار تو از كردار تو (و قريب ما اشبهت) و نزديك است مانند بودن تو (من اعمام و اخوال) به عم ها و خال هاى خودت (حملتهم الشقاوه) كه حامل شد ايشان را شقاوت ابدى و بدبختى اخروى (و تمنى الباطل) و آرزوهاى باطل كه آن نصرت دادن اهل شرك است و مصر بودن ايشان (على الجحود بمحمد صلى الله عليه و اله) بر منكر شدن به محمد (ص) (فصرعوا مصارعهم) پس انداخته شدند در مواضع افتادن خود (حيث علمت) جايى كه دانسته اى تو چون روز بدر و حنين و غير آن و در عقبى به عذاب نيران (لم يدفعوا عظيما) دفع نكردند واقعه عظيم را كه به ايشان رسيد (و لم يمنعوا حريما) و منع نكردند گرداگرد خود را (بوقع سيوف) به واقع شدن شمشيرهاى آبدار
(ما خلا منها الوغى) كه خالى نبود از آنها كارزار (و لم تماشا الهوينا) و نرسيد به ايشان آسانى و آهستگى.بلكه رسيد در دنيا به ايشان، جايى كه دانسته اى تو.در دنيا خوارى و در آخرت گرفتارى (و قد اكثرت فى قتله عثمان) و به تحقيق كه بسيار گفتى و از حد بردى سخن كردن را در باب كشندگان عثمان (فادخل فيما دخل فيه الناس) پس داخل شو در آنچه داخل شده اند مردمان از بيعت من (ثم حاكم القوم الى) پس از آن محاكمه كن با آن گروه به سوى من (احملك و اياهم على كتاب الله) تا حمل كنم تو را و ايشان را بر كتاب خدا (و اما تلك التى تريد) و اما آن خدعه اى كه مى خواهى كه به آن فريب من دهى تا تثبيت حكومت تو كنم بر اهل شام (فانها خدعه الصبى) پس به درستى كه آن فريب دادن كودك است (عن اللبن) از منع شير (فى اول الفصال) در اول بازگرفتن او از شير و ابتداى شروع او در اغذيه اى كه مقوى و مصلب ابدان است