حكمت ها
حکمت 001
(كن فى الفتنه كابن اللبون) باش در زمان فتنه همچو شتر بچه اى كه درآمده باشد در سه سالگى (لا ظهر فيركب) نه پشتى است است او را كه به سوارى آن كوشند (و لا ضرع فيحلب) و نه پستانى كه از آن شير دوشند وجه شبه عدم انتفاع ظالمان است.
يعنى به حيثيتى باش در آن زمان كه كسى طمع نكند در تو، نه از طريق قوت و نه از رهگذر مال همچو ابن لبون كه از ركب و ضرع آن منتفع نمى توان شد، اين نهى است از جمع مال و از اظهار قوت نفس در زمان فتنه، تا اصحاب فتن طمع نكنند در مال و قوت تو.
حکمت 002
(و قال عليه السلام) و فرموده است آن عالى حضرت بيست و يك كلمه را در بيان آداب مردم بر مكارم اخلاق.
كلمه اولى اين است كه: (ازرى بنفسه من استشعر الطمع) حقير داشت و پست گردانيد نفس خود را كسى كه شعار خود ساخت طمع را يعنى آن را ملاصق و ملازم نفس خود گردانيد همچو شعار كه جامعه اى است كه ملاصق و مماس بدن است.
و جاى ديگر مى فرمايد كه: الطامع فى وثاق الذل و نعم ما قيل العبد حر ما منع و الحر عبد ما طمع شعر: مرد طامع دارد اندر خانه خوارى مقام از طمع خيزد مذلت و از قناعت احترام كلمه دوم: (و رضى بالذل من كشف عن ضره) راضى شد به مذلت و خوارى كسى كه برداشت پرده را از بدى حال خود يعنى ظاهر ساخت به مردمان پريشانى و تنگى معيشت خود را پس بايد كه فقير، ننمايد خود را در نظر مردمان، حقير كلمه سوم: (و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه) ذليل و خوار شد بر او نفس او كسى كه امير ساخت بر نفس خود زبان خود را يعنى كسى كه زبان خود را محافظت ننمود و قادر نشد بر ضبط آن به مرتبه اى كه بى تامل و تفكر آنچه مشتهى طبع او بود بر زبان راند و قدر و منزلت او نزد مردمان باقى نماند و بسا كه از جانب ايشان ايذاء به ا
و برسد همچنانكه از جانب او ايذاء به ايشان رسيد.
پس معلوم شد كه در اكثر زمان، زبان زيان مرد است در هر دو جهان و گاه است كه موجب قتل او مى شود در زمان زبان سرخ سر سبز مى دهد بر باد خموش باش كه سر در سر زبان نكنى و كلمه (راحه الانسان فى حفظ اللسان) اشاره بدين معنى است.
و ما احسن ما قال: ناصر زيان تو همگى از زبان بود يكى نقطه بر زبان چو فزائى زيان بود
حکمت 003
كلمه چهارم: (البخل عار) بخيلى نمودن، سرزنش مردمان است در روزگار بلكه سبب درآمدن است در نار.
چنانكه در جاى ديگر اشاره به اين فرموده كه: البخيل يكسب العار و يدخل النار هيچ ممسك ننگرد روى بهشت بلكه با او كم رسد بوى بهشت باش از بخل و بخيلى برحذر تا نسوزد مر تو را نار سقر كلمه پنجم: (و الجبن منقصه) و ترسناكى و بددلى محل نقصان است و كمى زيرا كه كسب غنايم در دنيا و حصول درجه عليا و مرتبه عظمى در عقبى، متفرع است بر شجاعت نه به خيانت، پس همچنانكه شجاعت، اصل كمالات است در انسان، جبانت اصل نقصان است در ايشان كلمه ششم: (الفقر يخرس الفطن عن حجته) درويشى گنگ مى سازد زيرك را از حجت او يعنى منقبض مى سازد نفس او را و سست مى گرداند زبان او را از حجت آوردن و اقامه برهان نمودن.
چه فقير مى ترسد كه به واسطه بى اعتبارى او نزد مردمان رو نكنند بر او به سخنان، پس سكوت اختيار مى كند و اقدام نمى نمايد به مقاومت خصمان كلمه هفتم اين است: (المقل غريب فى بلدته) اندك مال، غريب است در شهر خود به جهت عدم التفات مردمان به او كلمه هشتم: (العجز آفه) عاجز بودن مرد از كسب مال، آفت او است يعنى نقص مرتبت او ا
ست نزد عالميان يا آنكه عجز از محافظت نفس و منع آن از اتباع شهوات و لذات دنيا موجب آفت است در آن جهان.
كلمه نهم: (و الصبر شجاعه) و شكيبايى در طاعت و معصيت، دليرى است به اعتبار آنكه صبر، مقاومت نمودن است با نفس اماره تا منقاد نشود به قبايح لذات و آن مستلزم شجاعت است كلمه دهم: (الزهد ثروه) زهد توانگرى است.
زيرا كه آن اعراض است از متاع دنيا و آن قناع نفس است و كلمه (القناعه كنز لا يفنى) مويد اين است شعر: قناعت توانگر كند مرد را خبر ده حريص جهانگرد را كلمه يازدهم: (الورع جنه) ورع- كه اجتناب است از سيئات و ملازمت نفس بر حسنات- سپرى است براى بازداشتن عذاب در روز حساب
حکمت 004
كلمه دوازدهم اين است كه: (نعم القرين الرضا) نيكو همنشينى است رضا دادن به قضا و در جميع احوال خشنود شدن از خداى تعالى و آن وقتى متحقق شود كه محبت الهى در طبيعت چنان راسخ باشد كه احوال مختلفه مثل صحت و مرض و غنى و فقر و حيات و ممات، يكسان باشد نزد بنده و حضرت رسالت پناهى (ص) فرموده (الرضا بالقضا باب الله الاعظم) شعر: قائد مرد به جنات صفا است فاتح گنج كرامات رضا است بى رضا روضه رضوان مطلب فيض سرچشمه حيوان مطلب كلمه سيزدهم اين است كه: (العلم وراثه كريمه) دانا شدن به احكام شريعت نبوى ميراث يافتنى است سودمند و گرامى يعنى كه ميراث او از جانب پدر علم باشد و ميراثى كه به پسر رساند نيز علم باشد پس آن ميراثى است بس گرامى و بسيار نفع، به خلاف ميراث يافتن به مال و ميراث گذاشتن به متاع سريع الزوال شعر: علم دادند به ادريس و به قارون زر و مال شد يكى فوق سما و ديگرى تحت سمك و قال عز اسمه: (و الذين اوتوا العلم درجات) (و من يوت الحكمه فقد اوتى خيرا كثيرا) و قال صلى الله عليه و آله (العلماء ورثه الانبياء).
شعر: هر كه را علم نيست گمراه است دست او زان سراى كوتاه است مرد را علم ره
دهد به نعيم مرد را جهل دركشد به جحيم كلمه چهاردهم: (و الاداب حلل مجدده) و آداب شريعت مصطفويه و مكارم اخلاق حميده حلهايى است تازه و نو كه هرگز كهنه نشود و مندرس نمى گردد استعاره فرموده لفظ (حلل مجدده) را از براى آداب به اعتبار دوام دينى كه متلبس است به آن.
چه به واسطه ممارست و مداومت بر آن آداب زياده مى شود و متجدد مى گردد.
كلمه پانزدهم: (و الفكر مرات صافيه) فكر كه- آلت ارتسام صور معلومات است در عقل- آينه است صافى براى رسيدن به يقين لفظ (مرات) از براى قوه مفكره به اعتبار انتقاش آن است به صور اشياء همچنانكه مرات كه در او صور، محسوس مى شود