حکمت 312
(و قال عليه السلام) و فرمود آن حضرت (لسائل ساله عن معضله) مر سوال كننده اى را كه سوال كرد از مساله مشكله اى (اسئل تفقها) بپرس مساله را از جهت فقه آموختن و احكام شرع دانستن (و لا تسال تعنتا) و مپرس از جهت نزاع جستن و چراغ جدل و مغالبه افروختن (فان الجاهل المتعلم) پس به درستى كه نادانى كه فراگيرنده علم باشد (شبيه بالعالم) مانند است به دانا (و ان العالم المتعسف) و به درستى كه دانايى كه رونده باشد در بيراهى و غالب جويى (شبيه بالجاهل) مانند است به نادان پس سوال از روى طلب علم، حسن است و از روى جدل، غير مستحسن.حکمت 313
(و قال عليه السلام لعبدالله العباس) و فرمود آن حضرت مر عبدالله بن عباس را (و قد اشار عليه) وقتى كه اشاره كرد بر آن حضرت (فى شى ء لم يوافق رايه) در چيزى كه موافق نبود با راى آن عالى منصب و آن خبر امارت معاويه بود در شام و توليت طلحه و زبير بر اهل بصره و اهل كوفه.و مجمل اين قصه آن است كه عثمان چون كشته شد و مردمان بيعت كردند با اميرالمومنين عليه السلام عبدالله بن عباس به خدمت آن حضرت آمد و بيعت كرد و گفت يا اميرالمومنين! امر بيعت واقع شد اما من واقع نيستم از حيل و مكر اهل زمان.كتابى بنويس براى طلحه مشتمل بر استمالت، و ولايت بصره را بر او مقرر دار.و نامه ديگرى براى زبير و حكومت كوفه بر او مسلم گردان و در آن كتابت درج فرماى چيزى كه موجب دلخوشى ايشان باشد.و همچنين با معاويه اين شيوه كار فرماى و در كتابت او ذكر قربت و صله ارحام و تفويض ولايت شام به وى بازنماى تا بيايد و با تو بيعت كند.پس اگر اين صورت پذيرفت ناچار به فرموده تو عملش بايد كرد و الا به جاى او ديگرى نصب فرماى تا بحار فتن به موج درنيايد.آن حضرت اين راى را موافق نديد.فرمود كه اى ابن عباس! معاذالله كه من دين خود را به فساد آورم از براى دنياى غير (لك ان تشير على) مر تو را است كه اشاره كنى بر من (و ارى) و مرا است كه ببينم آن راى را و تامل نمايم در صحت و فساد آن (فاذا عصيتك) پس چون فرمان نبرم تو را به واسطه علم من به فساد آن (فاطعنى) پس اطاعت كن مرا و منقاد فرمان باش.