حکمت 354
(و قال عليه السلام: من ضن بعرضه) كسى كه به آبروى خود بخل ورزد يعنى آبروى خويش را دوست داشت و آن را بخواهد (فليدع المراء) پس بايد كه ترك كند خصومت كردن را خصوصا با عيب جويان
حکمت 355
(و قال عليه السلام: من الخرق) از بيراهى و حماقت است و تعسف نمودن در امور روزگار (المعاجله قبل الامكان) تعجيل نمودن در كارها پيش از امكان و اقتدار (و الاناه بعد الفرصه) و سستى كردن بعد از فرصت كردن زيرا كه اول طرف افراط است و ثانى طرف تفريط و اين هر دو مذمومند
حکمت 356
(و قال عليه السلام: لا تسال عما لا يكون) مپرس از آنچه به وقوع نيامده از احكام حوادث (ففى الذى قد كان) پس در آنچه واقع شده (لك شغل) مر تو را مشغولى است به آن از استنباط مسائل كثيره و احكام رقيقه آن
حکمت 357
(و قال عليه السلام: الفكر مراه صافيه) انديشه آيينه اى است صافى از براى انتقاش صور معقوله در او همچو انتقاش مرآت به صور (و الاعتبار منذر ناصح) و عبرت گرفتن- از احوال نيك و بد از اهوال فضيحه- بيم كننده نفس و نصيحت كننده او است (كفى ادبا لنفسك) و كافى است براى ادب گرفتن نفس خودت (تجنبك ما كرهته لغيرك) دور شدن تو از چيزى كه مكروه مى شمرى آن را براى غير خود.
حکمت 358
(و قال عليه السلام: العلم مقرون بالعمل) دانش پيوسته شده است به كردار به مقتضى حكمت الهيه در كمال انسانيت زيرا كه علم كمال قوت نظريه است و عمل، كمال قوت عمليه، و هيچ كمال نيست مر نفس انسانيه را بدون قوت علميه و عمليه (فمن علم عمل) كسى كه عالم باشد لازم است كه روى به عمل آورد تا نفس او كامل شود (و العلم يهتف بالعمل) و علم آواز مى دهد به عمل به زبان حال (فان اجابه) پس اگر اجابت كرد عمل نداى علم را مقرون شد نفس به كمال (و الا ارتحل عنه) و اگر اجابت نكرد روى آورد به ارتحال و منجر شد به زوال استعاره فرموده لفظ (هتف) را كه به معنى ندا است از براى علم.
زيرا كه عمل موكد علم است و مصير او است به سر حد ملكه، و ترك آن موجب نسيان و مستلزم غفلت است.
از آن پس زوال پذير شود به واسطه ترك عمل، و از اين قبيل است كه صنعتى دارد و عمل نمى كند، به مرور سنين و اعوام فراموش مى كند تفاصيل آن را به حيثيتى كه تمكن ندارد بر آن فعل خصوصا در اعمال دقيقه، به اعتبار مقارنه او با عمل به واسطه وجود كمال انسان به اين هر دو در معاد.
و محتمل است كه مراد به (ارتحال) عدم منفعت باشد مجازا.
و اين از قسم اطلاق اسم ذى الغاي
ت باشد بر غايت و معنى مراد آن باشد: هر كس عمل را مقارن علم نساخت هيچ منفعت بر آن مترتب نشد همچنانكه بر جهل مترتب نمى شود، پس علم و جهل و او در عدم انتفاع يكسان باشند.
شعر: هر چند علم خوب بود ليك بى عمل چون خار خشك دان كه بود بى گل و طرى