حکمت 409
(و قال عليه السلام) و فرمود آن حضرت عليه السلام (لقائل قال بحضرته (استغفر الله)) مر قايلى را كه گفت در حضور او كلمه استغفار را (ثكلتك امك) گريه كناد به مرگ تو، مادر تو (اتدرى ما الاستغفار) آيا مى دانى چيست استغفارى كه بر وجه تام باشد و مقترن به جميع شرايط معتبره آن (ان الاستغفار درجه العليين) به درستى كه استغفار كردن، درجه جماعتى است كه بلند مرتبه و عالى رتبه اند در طاعت حضرت على اعلى يا آنكه، مرتبه جماعتى است كه مسكن ايشان در بهشت، منازل اعلى است.
(و هو اسم واقع على سته معان) و استغفار اسمى است كه واقع شده بر شش معنى و مادامى كه اين شش معنى به فعل نيايد استغفار معنى ندارد و ثمره اى بر آن مترتب نمى شود.
(اوله الندم على ما مضى) اول از آن معانى سته پشيمانى است بر آنچه گذشته از گناه و عصيان (و الثانى العزم على ترك العود اليه ابدا) و دوم عزم جزم كردن بر ترك بازگشتن به سوى آن هميشه (و الثالث ان تودى الى الخلوقين حقوقهم) و سوم آنكه ادا كنى و برسانى به خلايق حق هاى ايشان را (حتى تلقى الله سبحانه املس) تا برسى به جزاى خداى در حالتى كه پاك باشى از گناه و از ساير مظالم (ليس عليك تبعه) نبا
شد بر تو دامن گيرى و اثرى از حقوق واجبه (و الرابع ان تعمد الى كل فريضه عليك) چهارم آنكه قصد كنى به هر فريضه اى كه بر تو است (ضيعتها) كه ضايع ساخته اى آن را يعنى قضا كنى فرايض را كه بر طبق شرع از تو صادر نشده و اعمال خود را موافق سازى بر طريقه نبوى صلى الله عليه و آله (فتودى حقها) پس بگزارى حق آن را بر آن وجه كه مخاطب شده به آن (و الخامس ان تعمد الى اللحم الذى نبت على السحت) و پنجم آن كه قصد كنى به گوشتى كه روييده است بر اكل حرام (فتذيبه بالاحزان) پس بگدازى آن را به اندوه ها و آلام (حتى يلصق الجلد بالعظم) تا آنكه بچسبد پوست بدن به استخوان (و ينشا بينهما لحم جديد) و برويد در ميان پوست و استخوان گوشت نوى از حلال (و السادس ان تذيق الجسم الم الطاعه) و ششم آنكه بچشانى به بدن الم طاعت را (كما اذقته حلاوه المعصيه) همچنانكه چشانيده بودى او را شيرينى معصيت (فعند ذلك) پس نزد حصول اين شرايط سته (تقول استغفر الله) مى گويى استغفرالله تا موجب مغفرت شود نزد حضرت اله.
حکمت 410
(و قال عليه السلام: الحلم عشيره) بردبارى مرد، خويش او است به اعتبار دفع اذى.
يعنى مندفع مى شود اذيت به بردبارى با مردمان همچنانكه مندفع مى شود به معونت عشيره و خويشان.
پس استعاره لفظ (عشيره) از براى حلم، به اععبار آن باشد كه آن، حامى صاحب خود است از آنچه منافر او است، مانند عشيره كه حامى او است از بليه و اذيت.