ترجمه نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه نهج البلاغه - نسخه متنی

عبدالمجید معادیخواه

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گفتارى ديگر به هوش باشيد كه زبان پاره حساسى از وجود انسان است كه اگر فرو بسته شود، از سخن كارى برنيايد، و اگر گشوده شود، سخنورى مهلتش ندهد. اين ماييم كه قلمرو سخن را فرمانروايانيم كه نهالهايش در ما ريشه دوانيده، شاخه هاى پر بارش گرداگردمان فرو ريخته است. و شما- كه رحمت خدايتان ارزانى باد- اين نكته را بدانيد كه اينك در زمانه و محيطى هستيد كه گوينده حق در آن اندك باشد و زبان در صداقت به كندى مى گرايد و حق پايان را هيچ ارجى نباشد. مردم اين دوران بر گناه معتكف، و در سازشكارى همداستانند، جوانانشان بدخو و پيرانشان جنايتكارند، عالمانشان دو رو و سخنورانشان مجيز گويند نه كوچكترها حرمت بزرگانشان را نگاه مى دارند و نه توانگران به دستگيرى از تهيدستان مى شتابند.

خطبه 225-چرا مردم مختلفند؟




از سخنان آن حضرت است ذعلب يمانى از احمد پسر قتيبه از عبدالله پسر يزيد از مالك پسر دحيه روايت مى كند كه چون در حضور حضرت از اختلاف مردم سخن به ميان آمد، فرمود: منشا اين تفاوتها، از گونه گونى سرشت انسانها است، چرا كه آدميان در آغاز آفرينششان تكه اى فشرده بودند از پاره هاى شور و شيرين و سخت و نرم زمين. پس به ميزان نزديكى خاكشان به هم نزديكند و به اندازه دورى منشا زمينيشان با هم متفاوت اند و از هم دور. چنين است كه يكى بسيار خوش چهره است و سخت كم خرد، يكى بالا بلند است و پست همت، يكى زشت روى است و نيك رفتار، يكى كوتاه قامت است و ژرف انديش، يكى پاك سرشت است و بد برخورد، يكى پريشان فكر است و پراكنده دل و يكى هم خوش زبان است و هم تيز فهم و دل آگاه.

خطبه 226-غسل و كفن كردن رسول خدا




گفتارى است از آن حضرت هنگامى كه در كار غسل و كفن و دفن پيامبر- كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد- بود اى رسول خدا، پدر و مادرم به فدايت! نه با مرگ ديگران، كه تنها با مرگ تو رشته پيامبرى، پيام و خبرهاى آسمانى گسست . هم آن گوهر يگانه اى كه با فقدانت ديگر غمى گران نيايد و هم آن پرتو گسترده اى كه در سايه ات همه كس جايگاهى برابر يابد. اگر تو خود به صبر فرمان نداده بوديد و از بى تابى نهى نكرده بودى آن قدر مى گريستم تا چشمه هاى اشك فرو مى خشكيد و سوگوار هميشه ات مى مانديم و از آن لحظه اندوه جدا نمى شديم كه نسبت به فاجعه رحلتت اين همه هيچ بود. اما باز گرداندن مرگ ممكن نيست و در برابر به دفاع نمى توان ايستاد. پدر و مادرم به فدايت! در برابر پروردگارت يادمان كن! و در خاطرت جايگاهيمان نگاه دار!

خطبه 227-در ستايش پيامبر




گفتارى است از آن حضرت سپاس خداوندى را كه در شناخت به قلمرو تجربه اى در نيايد و هيچ تماشاگهى را گنجايش وجودش نباشد. نه چشمها بينندش و نه پرده ها پوشندش. با آفرينشهاى نو به نو قديم بودن خود را رهنمون است و بر هستيش دليل و با هماننديشان بر بى مانندى خويش گواه. وعده هايش راست باشد، و خود بزرگتر از آن است كه بر بندگانش ستم روا دارد، در ميان خلقش به قسط رفتار مى كند و در فرمانروايى خويش بر آنان دادگستر باشد. او با پديدار كردن اشيا ، با داغ ناتوانى كه بر پيشانى شان نهاده و با نيستى ناگزيرى كه در سرنوشتشان رقم زده است، بر ازليت و قدرت بى كران و ماندگارى خويش گواه آورده است. او يگانه اى بيشمار جاودانه اى بى زمان و ايستاده اى بى تكيه گاه است. ذهنها همه درمى يابندش، نه با تاثيرپذيرى حواس و چشم اندازها عرصه نمايش اويند بى هيچ رويارويى و تماس. انديشه ها فراگير او نباشند، كه تنها صحنه نمايشى از پرتو او باشند، هر چند به دليل نارسايى خود او را به كمال باز نتابند، و در دادگاه خويش خود به داورى بنشينند. بزرگيش نه چنان است كه با امتداد از هر سو ابعادى پديد آورد، تا با تكبيرش آهنگ جسم پذيرى حاكم باشد،

شكوهش نيز نه چنان كه جهتها به آن پايان پذيرد و در تعظيمش تن محور گردد. اين تنها مقام خداوندى است كه بزرگى دارد و فرمانروايى او است كه شكوهمند باشد. و گواهى مى دهم كه محمد بنده خدا، پيامبر برگزيده، و امانتدار پسنديده او بود- درود خدا بر او و بر خاندانش باد- كه با برهانهاى الزام آور، پيروزيهاى نمايان و راستاى روشن رسالتش بخشيد و او رسالت حق را با بانگى رسا تبليغ كرد و خلق خدا را به راه روشن كمال راه نمود. پرچمهاى هدايت را به اهتزاز درآورد و فراراه انسان، مشعلهاى روشنگر را برافراشت. ريسمانهاى اسلام را متين و دستاويزهاى ايمان را ناگسستنى و آسيب ناپذير ساخت.

بخشى ديگر در وصف آفرينش شگرف حيوانات گونه گون آرى، اگر مردم به قدرت بى كران و نعمت گران خداوندى مى انديشيدند بى گمان به راه مى آمدند و از لهيب آتش جانسوز بيمناك مى شدند اما افسوس كه قلبها بيمار و ديدگاهها آفت زده است. آيا كوچكترين آفريدگان را نمى نگرند كه چگونه آفرينشش را كامل و پيوندهايش را استوار كرده است، چشم و گوشش را گشوده، پوست و استخوانش را ساخته و پرداخته است؟ اين مور ريز نقش را بنگريد كه از خردى بسيار به سختى ديده مى شود و انديشه را نيز توان ادراكش نباشد، با اينهمه راه خويش مى پيمايد، براى فراهم كردن روزيش مى كوشد دانه را به لانه خويش مى كشد و در جايگاهش مى اندوزد، بدينسان در فرصت تابستان براى زمستانش و در حال براى آينده اش آذوقه مى اندوزد. بدين گونه در نظام هستى روزيش تضمين شده است و به فراخور از آن بهره مند باشد، و شگفت اينكه در زير صخره هاى سنگين، و سنگهاى سخت نيز خداى منان از اين حيوان غافل نباشد. و هم آن ذات دادگر، به پاس تلاشش از پاداشى درخور محروم نخواهد. اينك اگر به ديگر ابعاد وجودى اين حيوان- از مجارى بلعيدن غذا و پرزهاى دستگاه گوارش و چشم و گوشى كه سرش را كامل مى

كند- بينديشى، با تمامى وجود و استعدادت شگفتى زده مى شوى و از توصيفش به ستوه مى آيى. پس برترى بى كران او را است كه اين پديده شگرف را بر دست و پاهاى نازكش استوارى بخشيد و بنياد وجودش را بر اين چهار ستون مويين بنا بنهاد، بى آنكه در سرشتش آفريننده ديگر را شركت دهد و در آفرينشش، توانمندى ديگر ياريش رساند. اگر تو سير انديشه را همچنان ادامه دهى جز بدين نكته راه نبرى كه سرشت موران كوچك و نخلهاى بلند جز يكى نباشد، چرا كه همه چيز با دقتى خاص مرز بندى شده باشد و در هر پديده زنده، تنوع و پيچيدگى ويژه اى در نگاه نشيند، و خرد و كلان، سبك و سنگين و بى توان و توانمند در اين نگاه يكسان نمايد. داستان آسمان جو، باد و آب نيز جدا از داستان مورچگان نباشد. خورشيد و ماه و گياه و درخت و آب و سنگ را با ژرف بينى بنگر، و نيز آمد و شد شب و روز را، خروش هيجان آور دريا را، انبوهى كوهها و بلنداى قله ها و سرانجام فراوانى واژگان و گوناگونى زبانها را! با اين همه واى بر آنان كه تقدير ساز نظام هستى را منكر مى شوند و در برابر مدبر جهان موضعى منفى دارند. بيچارگان خود را علفهاى هرز مى پندارند كه باغبانى ندارند و چهره هاى گونه گون خود

را بى نقش آفرين پندارند، بى آنكه در چنين ادعايى برهانى را تكيه گاه سازند و در اين هياهوى نفرت انگيز پژوهشى را پشتوانه يابند. آيا بنايى بى بانى پديد آمده است يا جنايتى بدون جانى رخ داده است؟

اينك اگر خواهى مى توانى پيرامون ملخ با همين آهنگ داد سخن در دهى، آنجا كه دو چشم سرخ فامش بيافريد و حدقه هاى مهتابى چشمانش را چراغ راهش ساخت. از ديگر سو گوشى نامريى عطايش كرد و دهانى موزونش بخشيد و حس نيرومندى ارزانيش داشت. دو دندان نيش بخشيدش كه با آنها قيچى مى كند و به دو داس مجهزش ساخت كه درو ابزارش باشند چنان كه كشاورزان در كشتزارشان همواره از آنها در هراسند كه اگر گروهى به آن يورش آرند، كشاورزان را يارى دفاعى نمى ماند و آنها به كشتزار در مى آيند و كام دل برمى گيرند و اين همه در حالى است كه مجموع وجود او از انگشتى نيز كوچكتر باشد. فر و شكوه تنها برازنده خداوندى است كه ساكنان زمين و آسمانها- خواه و ناخواه- در پيشگاهش سر به سجده دارند و گونه و رخسار به خاك مى سايند، و به نشانه تسليم و ناتوانى به طاعتش مى پردازند، و در نگرانى و ترس زمام كار خويش به او مى سپارند. تمامى پرندگان در فرمان اويند و شمار پرها و دم زدنهاشان نيز در قلمرو دانش او است. هر يك را- از آب زيان و خاك زيان- به فراخور نياز دست و پايى ارزانى داشته است. همگان را روزى اى رقم زده نژادها را برشمرده است. مثلا اين يكى كلا

غ است و آن ديگرى عقاب اين كبوتر است و آن ديگرى شتر مرغ و هر پرنده را به نامى خوانده، روزى شان را تضمين كرده است. او كه ابرهاى پربار را پديد آورده است، بر هر پاره زمين آنها را سينه مى دوشد و مى باراند و سهم مى بخشد. از پس دورانى خشكسالى، سيرابشان مى كند و از پى خزان، به گل و گياهشان مى آرايد.

خطبه 228-در توحيد




گفتارى در توحيد كه در گردآورى اصولى از معارف الهى بى مانند است هر آن كه از چگونگى خداوند دم زند، او را به يگانگى نستوده باشد، و كسى كه با چيزى قياسش كند، به ژرفاى هستيش نرسيده باشد و هر كه به پديده اى همانندش سازد، او را مقصد و مقصود خويش نمى شناسد، و آن كه در آماج نشانه اش بنشاند و بر پرده پندارش كشد، آهنگ او نكرده باشد. هر آن چه را كه ذاتى شناخته باشد، آفريده اى بيش نباشد، و هر آنچه تكيه بر ديگرى دارد معلول علتى باشد. در فاعليت نيازمند ابزارى نباشد بى تكاپوى انديشه هر چيز را به اندازه پديد آرد، و توانگريش در گرو بهره كشى نباشد، هيچ زمانى همدمش نشود و هيچ سببى ياريش ندهد بودش بر تمامت زمانها هستيش بر نيستى و ازليتش بر هر آغازى پيشى دارد. شعور بخشيش به ابزار شناخت، شناساى آن است كه خود دستگاه شناختى ندارد، تضادى كه در جريانهاى جهان پديد آورده است بيانگر آن است كه او را ضدى نباشد و ايجاد وابستگى در پديده ها شناساى نا وابستگى او باشد. از سويى ميان نور و ظلمت، وضوح و ابهام خشكى و ترى و گرمى و سردى، ستيز انداخت، و از ديگر سو تضادها را به همبستگى، جداييها را به همنشينى و دوريها را به نز

ديكى مبدل ساخت، و در عين حال نزديكان را نيز با مرزهايى از يكديگر جدا خواست. هيچ تعريفى او را فرانگيرد و با هيچ شمارى شمارش نپذيرد، چرا كه واژه ها و ابزار تعريف مرزهايى فراخور خود مى سازند و تنها همانند خود را شناسه مى شوند. در قديم بودن، ازليت و كمال مطلق چنان است كه نمى توان درباره اش از واژه هايى چونان از فلان زمان (منذ)، گاهى (قد) و اگر نه (لولا) سود جست. اين همه از يكسو، پرتو سازنده خويش را آيينه اند و از ديگر سو، ديدارش را حجاب! سكون و حركت را بر ذاتش جريانى نباشد. آرى، چگونه بر او جريان يابد آنچه را كه او خود جريان بخشد؟ و در او باز گردد آنچه را كه خود نمود دهد؟ و در او پديد آيد آنچه را كه خود پديد آورد؟ آنك، ذاتش دوگانگى يابد، ژرفايش تجزيه شود، معنايش از ازليت تن زند، و پيرايه هايى چونان پيش و پس بر او بسته شود، پس تماميتش را نتوان چشم داشت، كه به كاستى دچار باشد. اين جا است كه نشانه ساخته شدگان در او قد مى افرازد، و آنچه مدلول هر دليلى است، خود بدل به دليل مى گردد. بارى، او با سلطه نفوذ ناپذيرى، فراسوى اثر پذيرى از هر آن چيزى است كه در ديگر پديده ها اثر مى گذارد.

خداوندى كه دگرگونى نپذيرد، زوال نيابد و او را افول روا نباشد، نه مى زايد تا خود نيز زاده ديگرى باشد، و نه زاده مى شود تا مرز پذير گردد. برتر از آن است كه خود را فرزندانى برگزيند و پاكتر از آنكه با همسرانى آميزد. پندارها را به ذاتش راهى نيست تا به قالبش درآورند، هوشها را از او گمانى نيست تا به تصويرش كشند، حسها را توان شناختنش نيست تا از آن تجربه اى يابند و در دسترس كسان نيست تا لمسش كنند. با پذيرش حالتى ديگرگونه نشود و با دگرگونى مبدل نگردد. گذر روزان و شبان كهنه اش نكنند، روشنى و تاريكى تغييرش ندهند، و با چونان اجزا، اندامها عوارض برونى، ديگر داشتن و تجزيه، به وصف درنيايد. مقوله هايى چون مرز، پايان، گسستگى و انجام در مورد او مطرح نباشد. هيچ چيز در آغوشش نكشد تا فرازش برد يا فرودش آورد. بر محملى ننشيند تا به راست و چپ مايل شود، يا در اعتدالش نگاه دارد. رابطه اش با اشيا نه چنان است كه بتوان گفت در دلشان مدفون است يا كاملا از آنها بيرون! بى زبان و حنجره اى خبر مى دهد، و بى روزن و ابزار شنوايى، مى شنود. بى آنكه واژه اى به لب آرد، سخن مى گويد و بى كاربرد حافظه، ضبط مى كند. بى جوشش از درون

اراده مى كند و بى هيچ نازكدلى و رقتى دوست مى دارد و خشنود مى شود و بى پيامد رنج و مشقتى كين مى ورزد و به خشم مى آيد. هستى هر كه را اراده كند، مى گويد: باش! و او بى درنگ هستى مى يابد. نه با صدايى كوبنده و نه با ندايى قابل شنودن، كه سخن حق همان كنشى است كه پديدش مى آورد. چنان پديده اى پيش از خواست و اراده او هيچ نبود وگرنه، خود خداى ديگرى بود.

بودنش را نمى توان در بند زمان كشيد، به گونه اى كه با نبودى پيشين در ملازمه باشد چه، در اين صورت ويژگى پديده ها بر او جريان يابد، ميان حادث و قديم مرزى نمى ماند و امتياز قديم نسبت به حادث نفى مى شود. در اين صورت سازنده و ساخته، و آفريننده و آفريده، برابر مى آيد. آفريدگان را بيافريد بى الگويى كه از ديگرى يادگار باشد، و در كار آفرينش، از هيچ يك از آفريدگانش دستيارى نخواهد. زمين را پديد آورد و مهار كرد، بى آنكه آفرينش و نگاهبانى زمين درگيرش كند. بر آب روان ثباتش بخشيد، بى پايه اى بر پايش داشت و بى ستونيش برافراشت، بى هيچ كژى و پيچشى و بدون گسستگى و ريزشى. كوهها را ميخ گونه به كار گرفت. دژهايش را برافراشت. چشمه سارانش را جوشان كرد و با جريانشان بستر رودها را پديد آورد، در نظام آفرينش او سستى راه ندارد و هر آنچه را كه او نيرومند خواسته است، ناتوان نشود. او همان خداوندى است كه رمز پيدايى او در صحنه هستى پادشاهى او است و بزرگيش و رمز ژرفايى او علم و عرفانش، و مرز برتريش بر همه چيز شكوه و عزتش. هر آنچه را كه پى گيرد، نه به ستوهش آورد، نه با مقاومتى بر او چيره شود و نه با شتابى از او پيش افتد. ا

و را هيچ نيازى به توانگرى نباشد تا روزيش دهد. در پيشگاهش همه چيز خاكسار است و در برابر شكوهش خوار و زبون، گريز از قلمرو قدرتش را توانى ندارند تا سرباز زدن از سود و زيانش را بتوانند. نه همتايى دارد كه به هم آوردى او برخيزد و نه همانندى كه هم ترازش گردد. او است كه جهان را در پى هستيش ، نابود مى كند، چونان كه بود و نبودش يكى مى شود و اين نابودى جهان كه پس از پيدايشش رخ مى دهد، از ايجاد و اختراعش عجيب تر نباشد، و جز اين چه انتظارى توان داشت، در حالى كه اگر تمامى جانداران عالم- از پرندگان و چهارپايان و اصطبل زيان تا چرندگان چراگاهان و اصناف گوناگون از هر سنخ و جنس، از كودن ترين تا زيرك ترين امتها- بر پديد آوردن پشه اى همدست شوند، نه تنها توان پديد آوردن آن را نخواهند داشت كه راه ايجاد آن را نيز نتوانند شناخت و بى شك انديشه شان در دانش آن حيرت زده و سرگردان مى شود. و نيروشان با ناتوانى به بن بست مى رسد و همگى با باور كامل شكست خويش و اعتراف به ناتوانى پديد آوردن و ضعف نابود كردن، زبون و پشيمان باز مى گردند.

نابودى دنيا ظهور يگانگى خدا را زمينه اى ديگر باشد كه تنها او هست و جز او هيچ نباشد، آن چنان كه پيش از آغاز آفرينش بود و پس از نابودى آن نيز خواهد بود، بى آنكه زمان و مكانى مطرح باشد، كه در آن مقام از اجلها خبرى و از سالها و ساعتها اثرى نباشد، آنچه هست تنها حضور خداى يگانه قهارى است كه روند تمامى جريانهاى جهان بسوى اوست بى آنكه در آغاز آفرينش از خود قدرتى داشته باشند، يا به هنگام نابودى كمتر مقاومتى، كه اگر توان مقاومتشان بود، ماندگارى شان هميشه بود. ساختن آفريده اى او را سنگينى نكند، و آفرينش آنچه مى سازد و مى پردازد، به ستوهش نياورد. اراده او را در پيدايش جهان نتوان با انگيزه هايى چون تحكيم پايه هاى قدرت، هراس از نابودى و كاستى ، يارى خواستن در برابر رقيبى افزون خواه و دورى از دشمنى شورشگر توجيه نمود. چنان كه فلسفه پديد آوردن جهان، افزودن بر قلمرو قدرت و فرمانروايى، رقابت با شريكى در سهم شراكت، يا وحشت از تنهايى و گرايش همدمى آفريدگان نبود. سرانجام هم اوست كه جهان را پس از پيدايش نابود مى كند، و اين نه به دليل خستگى و رنجى است كه با دگرگون سازيها و تدبير جهان بر او عارض مى شود و ن

ه از براى نياز به آسودن است، و نه براى سنگينى و گرانى اى است كه بر او فشار مى آورد. آرى، طول هستى جهانش نمى رنجاند تا نابود كردن شتاب آلودش را انگيزه اى باشد. تنها با لطف خود تدبير جهان را عهده دار باشد و با فرمان نافذش آن را اداره مى كند و با توانمندى بى كرانش چارچوب جهان را استحكام مى بخشد. از پس نابودى نيز ديگر بار بازش مى گرداند بى آنكه بدان نيازمند باشد، يا از آن كمكى بخواهد، يا بر آن باشد كه از هراس تنهايى به انسى از جهل و كورى به دانش و بينشى، از تنگدستى و نياز به مكنت و ثروتى، يا از زبونى و پستى به عزت و قدرتى راه يابد.

خطبه 229-در بيان پيشامدها




/ 106