تنگ چشمى، ننگ است و ترس، كاستى. فقر، هوشمند را در بيان برهان گنگ مى كند، و تنگدست، در شهر خويش نيز غريب باشد! ناتوانى، آفتى است، صبر شجاعتى، زهد ثروتى، و پارسايى، سپرى.
حکمت 004
خرسندى، همزانويى نيك است، دانش ميراثى گرانقدر، ادبها زيورهاى هميشه نو، و انديشه، آيينه اى شفاف.
حکمت 005
سينه خردمند، صندوق راز او است خوش رويى، دام دوست يابى ، و شكيبايى گورستان تمامى عيبها است. آخرين جمله در روايتى ديگر چنين است: و سازگارى سرپوش تمامى عيبها است.
حکمت 006
آنكه به خودپسندى گرفتار آيد، شمار خشمناكانش فزونى گيرد. صدقه داروى درمان بخشى باشد، و بندگان خدا، آنچه امروز انجام دهند، فردا پيش رو بينند
حکمت 007
راستى را كه انسان اعجوبه اى باشد! با پيه پاره اى مى بيند، با تكه گوشتى سخن مى گويد، با قطعه استخوانى مى شنود و از ساده روزنى نفس مى كشد!
حکمت 008
چون دنيا به قومى روى آورد، نيكيهاى ديگران را به آنان عاريت دهد، و چون روى بگرداند، نيكيهاى خويششان را نيز باز ستاند.
حکمت 009
با مردم چنان بياميزيد كه در مرگتان بگريند، و در زندگى عاشقانه بسويتان بشتابند
حکمت 010
چون بر دشمنت پيروز شدى، بايد كه گذشت را شكرانه توانمندى سازى.
حکمت 011
ناتوان ترين مردمان كسى است كه برادريابى را نتواند، و ناتوان تر از او كسى كه برادران فراهم آورده را از دست دهد.
حکمت 012
درباره آنان كه از صحنه پيكار كناره گرفتند آنان حق را وانهادند، هر چند كه به يارى باطل نشتافتند.