خطبه 209-عبور از كشته شدگان جمل
چون به كشته ى طلحه بن عبدالله و عبدالرحمان بن عتاب بن اسيد گذشت و اين دو، در جنگ جمل، كشته شدند، (فرمود)به تحقيق، كه »ابومحمد« كنيه ي «طلحه» است. در اينجا غريب افتاده است. آگاه باشيد! به خدا سوگند! كه ناخوش داشتم، كه از قريش، كشته اى در زير ستارگان، افتاده باشد. خونخواهى از فرزندان »عبدمناف« را دريافتم. و بزرگان قبيله ى »جمح« از چنگ من گريختند، به تحقيق براى كارى كه در خور آن نبودند، گردن كشيدند. و بى آن، گردنشان شكست.
خطبه 210-در وصف سالكان
در وصف پوينده ى راه خداى سبحانخرد خويش را زنده كرد، و نفس خود را ميراند. تا آن كه بدنش لاغر شد و خويش لطيف. و روشنايى پرنورى، بر او برق زد. پس، راه بر او روشن شد و راه بدان روشنى پيمود و از هر درى، به درى بالاتر انتقال يافت. تا به سراى جاودانى رسيد. و پاهايش، با آرامش تن، در مقام امن و راحتى قرار گرفت. از آن روى، كه دلش را به كار داشت، و بدان، خدا را از خويش خشنود كرد.
خطبه 211-در ترغيب يارانش به جهاد
يارانش را به جهاد برمى انگيزدخدا، از شما خواهد، تا حق شكرش را بگزاريد، و كار خويش را به دست شما سپرده است. و به روزگار محدود زندگى، مهلت داده است، تا بر يكديگر پيشى گيريد. پس، گره جامه ى خويش را محكم كنيد!كنايه از كوشيدن و آماده ي كار شدنست. و زياديهاى جامه را فراهم داريد!كنايه از اين كه: سرعت عمل داشته باشيد، و شما را از شتاب، باز ندارد. و بزرگى جويى و شادخوارى، در خور هم نيستند. چه بسيار كه خواب (شب)، بزرگى جويى روز را به سختى مى شكند.مكرر در شماره ي 440 حكمت ها. و چه بسيار كه تاريكى شب، تدبيرهاى بزرگ روز را نابود مى كند.و درود خدا، بر سرور ما محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيامبر درس ناخوانده! و بر دودمانش! كه چراغهاى روشنگر تاريكى، و دستگيره ى استوار (پناهجويان) اند. درود و سلامى بسيار.
خطبه 212-تلاوت الهيكم التكاثر
پس از تلاوت »الهيكم التكاثر حتى زرتم المقابر« فرموده است:چه شگفت آورست، آرمانى، بدين حد، دور از دسترسى! و ديدار كننده اى بدين اندازه بيخبر! و بيخبرى از خطرى بدين نشان بزرگ! پنداشتند كه جاى مردگان خاليست، و از دور جاى، بدان دست يازيدند. آيا به كشتنگاه هاى پدرانشان مى نازند؟ يا به شمار كسان بسيارى كه به مرگ فروخفته اند؟ پيكرهايى از روح تهى مانده و جنبشهاشان آرام گرفته را باز مى گردانند. و بدين حال، مايه ى اندرز بودن، سزاوارترست، تا مايه ى نازيدن و بديدن آنها، به آستانه ى فروتنى نشستن سزاوارتر، تا به پايگاه عزت ايستادن. به تحقيق كه آنان، با ديدگانى كم توان، مردگان خويش را نگريستند. و اسير بيخبرى شدند. اگر گستره ى آن خانه هاى ويران شده و جايهاى تهى مانده را به سخن مى آوردند، مى گفتند: به گمراهى در خاك شدند، شما نيز در پى آنان به نادانى در رسيديد، كه بر كاسه هاى سرشان پاى مى نهيد، بر جسدهاشان گياه مى رويانيد، و باز نهاده ى آنان را به لذت مى خوريد، و در جايهاى ويران شده و تهى مانده شان آرام مى گيريد و روزهايى كه ميان رفتن آنان و رفتن شماست، بر شما مى گريند و نوحه مى كنند.آنان، پيشاهنگان پايان كار شمايند، كه زودتر، به آبشخورهاتان رسيده اند. آنان كه پايگاه هاى بزرگى و پيشتازان افتخار بودند، فرمانروايان و فرمانبرانى كه راه خويش را در اندرون برزخ پيموده اند. راهى، كه زمين، بر آنان چيره شد، و گوشتهاشان را فروخورد، و خونهاشان را نوشيد، و چون جمادهايى بى رشد و رويش، به شكاف گور درآمدند. و چنان پنهان شدند، كه ديگر باز نمى آيند و ترسها، بيمناكشان نمى كند، و رويدادهاى ناخوش، اندوه گينشان نمى سازد، و زلزله ها نگرانشان نمى دارد. و به آواى تندرهاى سخت، گوش نمى دهند. غايبانى كه كسى آمدنشان را چشم نمى دارد، حاضرانى كه روى نمى نمايند. گرد آمده بودند و پراكندند، همخو بودند و جدا شدند. روزگار و جايگاهشان دورى نگرفته است. از آنان خبرى نمى رسد، و صدايى بر نمى خيزد، اما، آنان را جامى نوشانده اند، كه گويايى شان را بازگرفته است و گوشهاشان را به ناشنوايى كشانده است و جنبششان را آرام ساخته. گويى، نزد آن كه بى انديشه وصفشان مى كند، به خواب نيستى فرورفته اند. همسايگانند و همخو نشوند، و دوستانند و از هم ديدار نكنند، آشنايى هاشان كهنه شده و پيوندهاى برادريشان، باز بريده است. به يك جا گرد آمده اند.و هر يك تنها مانده. دوستان بوده اند و اينك، به جدايى افتاده. شب را از بامداد، و روز را از شامگاه نمى شناسند.هر شب و روزى كه در آن، كوچ كرده اند، بر آنان جاودانيست. آن سختيها كه در آن سراى ديدند، بسى سختتر از آن بود كه مى ترسيدند. و نشانه هايى كه ديدند، بزرگتر از آن بود، كه مى پنداشتند. پس، آن دو پايان، بهشت و دوزخ. بر آنان، به درازا انجاميد. تا رسيد. و آن، روزگار اوج بيم و اميدست. و اگر آنان را توان گفتار بود، به توصيف آنچه ديده اند، ناتوان مى ماندند. و گرچه نشانه هاشان ناپديد شده و خبرهاشان باز بريده است، اما، ديدگان عبرت بينشان، باز برايشان مى نگرد، و گوشهاى خرد، بديشان فرا داشته شد، و بى ابزار گفتار، به سخن آمدند، و گفتند: چهره هاى شاداب، زشت شدند، و تنهاى به نعمت پرورده، فروريختند، و جامه ى كهنه پوشيديم، و تنگى گور، ما را در هم شكست. و بيم و دلتنگى را از يكديگر به ارث برديم. و خانه هاى خاموشمان، بر ما ويران شد. و زيبايى پيكرهامان زدوده شد. و مايه هاى شناخت چهرمان، از ميان رفت، و در سراى تنهايى دير انجام مانديم. و از رنج، رهايى نيافتيم. و تنگى گورمان را گشايشى پديد نيامد. پس، اگر مثالى از آنان بر خرد خويش پديدار كنى، يا، پرده اى را كه ميان تو و آنهاست، از ميان بردارى، چنان بينى، كه گوشهاشان، از انبوه خزندگان، كمى گرفت و خشك شد. و سرمه ى خاك، چشمهاشان را پوشاند و در خاك فرو شد و زبانهاى سخنورشان درونهاشان، پاره پاره شد. و دلهاى بيدارشان، در سينه ها، خاموش ماند. و در هر اندام فسادى پديد آمد، كه آن را زشت كرد، و رسيدن تباهى را بدان، آسان ساخت. به تسليم در ايستاده اند، نه دستهاييست كه به دفاعشان برخيزد، و نه دلهايى كه بر آنان بيتابى كنند. به يقين اندوه هاى دلها و خارهاى ديدگان را خواهى ديد. آنان را در هر يك از اين رسواييها، حالى است، كه به حال ديگر برنگردد. و رنجيست، كه بى رنج نشود. و چه بسيار تنهاى ارجمند و خوش آب و رنگ را كه زمين فرو خورده است. (تنى كه) نعمت دنيا خورده و به شرف پرورده بود. و به گاه اندوه، به شادى مى گراييد، و به آرامش مى پناهيد. چون رنجى بر او فرود مى آمد، به آزمندى بر پايدارى شادكامى و شادخوارى خويش، به كامجويى و كامخواهى پناه مى برد. و در آن گير و دار، كه او بهدنيا مى خنديد، و دنيا به او، در سايه ى شادكامى غفلت آلود، به ناگهان، روزگار، به خارهاى سه پهلوى خويش، او را پايمال كرد، و گذران روزها، نيروى او را در هم شكست. و مايه هاى نيستى، از نزديك، در او نگريست، پس، با اندوهى ناآشنا در آميخت، و رنجى پنهانى، كه پيش از آن، در نيافته بود. و اين خوى كرده به تندرستى را طلايه هاى بيماريها پديدار شد. و پناه برد، به عادتى كه پزشكان در او پديد آوردند، از فرونشاندن گرمى به سردى و به جنبش آوردن سردى به گرمى. و به سردى، گرمى فرونشانده نشد و سردى، گرمى را به خيزش آورد. و گرمى، چاره ى سردى نكرد و آن را به سركشى آورد، و دارويى چند به هم آميخته نيز اعتدال پديد نياورد و به نيروى دردآور افزود. و چنان شد، كه اميد دهنده نيز به نوميدى رسيد، و پرستار از كار غافل ماند، و زن و فرزند نيز در وصف بيماريش ناتوان شدند، و در پاسخ پرسندگان وى، بازماندند. و در پيرامون بسترش، از خبرى كه از او پنهان مى داشتند، به ستيز درايستادند. گوينده اى مى گفت: او، مردنيست، ديگرى خيال مى پخت و تندرستى اش را اميد مى داد، كسى ديگر، بر نبودش از شكيبايى سخن مى گفت. و پيروى از گذشتگان را به يادشان مى آورد. بدين هنگام، كه او، چنين بر بال ترك دنيا نشسته است، و دوستان خويش را ترك مى كند، غمى از غمها به سراغش مى آيد. و سرگشتگى، دريچه هاى زيركى را بر او مى بندد. زبانش به خشكى مى افتد، و پاسخ بسى از پرسشها را كه مى داند، و به ناتوانى، خاموش مى ماند. و بسى آواها را كه دلش را دردمند مى دارد، مى شنود، و ناشنيده مى انگارد. (آواى) مردى بزرگوار، كه وى را گرامى مى داشته است، (سخن) كودكى، كه او بدان كودك مهر مى ورزيده، و بى گمان، مرگ را سختيهاييست، كه بسى بيم انگيزتر از آنست، كه به توصيفى گنجد. يا خردهاى دنياييان، آن را بپذيرد.