خطبه 214-تلاوت يا ايها الانسان... - ترجمه نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه نهج البلاغه - نسخه متنی

عزیزالله کاسب

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روزگارى، پس از روزگارى است، و در آن روزگاران، كه از پيامبران خدا خالى بود، بندگانى بودند، كه خدا، سخن خود را در انديشه ى آنان مى نهاد، و در نهاد خردشان، با آنان سخن مى گفت. و به نور بيدارى كه در چشمها و گوشها و دلهاشان پديدار مى شد، خويش را روشن مى داشتند. آنان، روزهاى خدا را به ياد مردم مى آوردند، و آنان را از بزرگى مقام او، مى ترساندند. همچون راهنمايانى كه مسافران را در بيابانهاى خشك و بى آب و علف، رهبرى كنند، تا راه ميانه را برگزينند. آنان، راه راست را نشان مى دادند، و به رستگارى، اميدوار مى كردند. و آن كه راه سوى راست يا چپ را برمى گزيد، او را نكوهش مى كردند، و از هلاك شدن، دورباش مى دادند. آنان، همچنين، چراغهاى آن تاريكيها و نشانه هاى آن شبهه ها بودند. همانا، شايستگانى هستند، كه ياد خدا را به جاى دنيا، برگزيده اند، كه بازرگانى و داد و ستد، آنان را از آن، غافل نمى دارد. روزهاى زندگى را به ياد خدا مى گذرانند، و سخنى را كه بازدارنده ى نهى شده هاى خداست، در گوشهاى غافلان، فرياد مى كنند، و به دادگرى فرمان مى دهند، و خود نيز چنان مى كنند. و كسان را از كار زشت باز مى دارند و خود نيز از آن، باز مى ايستند. و چنانست، كه گويى از دنيا بازبريده و به آخرت پيوسته و اينك! درآنند. و آنچه را كه در پايان اين جهانست، به چشم، ديده اند. و گويى چنانست كه آنان، نهانيهاى برزخيان را آگاهند، و روزگار ماندن در برزخ را مى دانند، و وعده ى رستاخيز، بر آنان، به حقيقت پيوسته است. و آنان، پرده از پيش چشم دنياييان برداشته و خود مى بينند، آنچه را كه مردم، نمى بينند. و مى شنوند، آنچه را كه ديگران نمى شنوند. پس، اگر آنان را در جايگاه هاى پسنديده ى (اندرزگرى) و نشتگاه هاى ستوده شان، بر خرد خويش تجسم بخشى، در آن حال، كه دفترهاى كردار خويش گشوده و آماده ى شمارش هر خرد و كلان كردار خويش اند. خرد و كلانى، كه انجامشان بر آنان، فرمان رفته بود، و بر آن، كوتاهى كردند، و يا از آن، بازداشته شده بودند و در انجام آن، زياده رو بودند. و سنگينى بار گناه خود، بر پشت نهاده، و از بردن آن، خويش را ناتوان مى بينند، و گريه شان، در گلو مى گيرد، و گريه آميز، به پرسش و پاسخ خويش بر مى خيزند. و به بانگ بلند در نزد خداى خود، به پشيمانى و اعتراف مى آيند. هر آينه، نشانه هاى هدايت و چراغهاى روشنگر تاريكى را مى بينى، كه فرشتگان، پيرامون آن، گرد آمده اند و آرامش، بر آنان فرود آمده است. و درهاى آسمان برايشان گشوده شده، و جايگاه هايى از بزرگوارى بر آنان فراهم آمده، در جايگاهى كه خدا بر احوال آنان آگاهست. كوشش آنان، پسنديده ى خداست، و بندگيشان ستوده ى او. و به درخواست از خدا، نسيم رحمت و گذشت را استشمام مى كنند. آنان، گروگانهاى نيازمند بخشش خدايند و اسيران فروتنى در برابر بزرگى او. اندوه و گريه اى دراز، دل و چشمهاشان را پريش و ريش كرده است. هر در

رغبتى كه به سوى خداست، دستى از آنان، آن را مى كوبد. خواسته ى خويش را از كسى مى خواهند، كه عرصه هاى گسترده، بر او، تنگ نمى شود. و خواهندگان، از او، نوميد نمى گردند.

پس، به حساب خويش برس! كه ديگران، خود، حسابرس ديگرى دارند.

خطبه 214-تلاوت يا ايها الانسان...

به هنگام خواندن اين (آيه) فرمود: »اى انسان! چه باعث شد، كه به خداى كريم خويش غرور ورزيدى«.

قرآن كريم-6:82.

آن كه از او پرسيده شده، در آيه ي بالا، انسان مورد پرسش است. دليلش باطل است، و او، فريب خورده ايست، با عذرى، از حقيقت دور، و نادانيست، از حقيقت جان خويش، بى خبر.

اى انسان! چه چيز تو را بر گناه ورزى، دلير داشت؟ و چه چيز، ترا بر خدايت مغرور ساخت؟ و چه چيز ترا به هلاك خويش انس داد؟ آيا ترا از دردت، بهبودى نيست؟ و از خواب غفلت خويش، بيدار نمى شوى؟ آيا رحمى را كه بر ديگران مى آورى، بر خويش روا نمى دارى؟ چه بسيار كسان را در حرارت خورشيد مى بينى و به سايه مى برى، يا دردمندى را مى بينى، كه پيكرش به درد مى آيد و بر او رحم مى آورى. پس، چه چيز، ترا بر درد خويش، شكيبا و بر مصيبتهايت توانا ساخته است. و از گريه ى بر خويش، آرامش بخشيده و جان تو، برايت عزيزترينست، و چگونه بيم از فرود آمدن خشم شبانه و ناگهانى خدا، بيدارت نمى كند؟ و چنانست، كه در مراتب خشم خداوندى، در ورطه ى نيستى، فروافتاده اى. پس، دردى را كه از پى سستى و كاستى، در دلت جاى گرفته است، به اراده اى استوار، درمان كن! و خواب غفلت خويش را به بيدارى، چاره ساز! و فرمانبر خدا باش! و با ياد او مانوس! و آنگاه، كه از خدا رويگردان شوى، توجه او را به خود، پيش چشم دار! كه ترا به بخشايش خويش، فرامى خواند. و به احسان خود، ترا فرا مى گيرد. اما، تو، از او روى گردانده، به سوى غير او مى روى. پس، بلندمرتبه است، خدايى توانا، كه بسيار كريم است. و تو بنده ى ناچيز شده، كه به نافرمانى او، دليرى مى ورزى. و او، تو را در پناه حمايت خويش، جاى داده و در گستره ى بخشش او، مى گردى. و او، بخشش خويش را از تو باز نمى گيرد. و پرده ى خود را بر تو، ندريده و آنى، از لطف او، بى بهره نبوده اى، از بخششى كه بر تو پديد آورده است، و يا گناهى را كه بر تو پوشانده، يا رنج آزمونى را كه از تو بازداشته. پس،

گمانت چيست؟ اگر او را پيروى كنى، و به خدا سوگند! اگر اين صفت، در دو شخص همتوان در نيرو و ثروت وجود داشت، همانا، تو نخستين كسى بودى كه خويش را به اخلاق نكوهيده و زشتى كردار، محكوم مى داشتى، و حق است كه بگويم: دنيا، ترا نفريفته است، بلكه، تو، بدان فريفته شده اى. و به تحقيق، كه دنيا، پندها را بر تو آشكار ساخته و به عدل آگاه كرده. و هر آينه، دنيا، بدانچه ترا وعده مى دهد، از بلا و رنجى كه بر تنت فرود مى آيد، يا نيرويت كه كاستى مى گيرد، با تو راستگوترست و باوفاتر، از كسى كه دروغ گويد و يا بفريبدت. چه بسا اندرزگر را كه متهم مى دارى! و بسا خبر راست را كه دروغ مى انگارى! و اگر خواهى، تا دنيا را در خانه ها و كويهاى تهى مانده بشناسى، آن را يادآورى نيكو، و اندرزگرى رسا، يابى، كه بر تو، دوستى مهربانست، و بدبختى و هلاك را بر تو بخل ورزد. و دنيا، چه نيكو سراييست! براى كسى كه آن را سراى جاويد خويش نداند، و به راستى كه مردم نيكبخت دنيا، آنانند، كه امروز، از آن، مى گريزند.

بدانگاه، كه به نخستين دميدن صور، زمين بلرزد، و به سختيهاى آن، رستاخيز به حقيقت پيوندد، و رهروان هر دين، به دين خويش، و پرستندگان هر معبود، به معبود خود، و پيروان هر پيشوا، به مقتداى خود پيوندند. در آن روز، در نظام عدل خدا، به همزدن چشمى كه هوا را شكافد، يا، گامى كه نهانى بر زمين نهاده شود، بى پاداش نماند، مگر آن كه به حق خويش رسد. پس، چه بسيار دليلها كه بى اثر شوند، و رشته هاى عذرى كه باز بريده گردند. پس، از كار خويش، آن بخواه! كه عذر تو را به پاى دارد، و دليل ترا استوار سازد، و از آنچه، تو براى آن پايدار نمانى، چيزى را بخواه، كه بر تو، پايدار ماند. و براى سفرت، آماده باش! و به تابش پرتو رستگارى بنگر! و پالان بر پشت شتران چالاك نه!

خطبه 215-پارسائى على

از ستم، بيزارى مى جويد
خدا را سوگند! اگر شب را بر خار سعدان به سر برم، يا، در غلهاى به آهن بسته شده، مرا

بكشند، بيش از آن دوست دارم، كه به رستاخيز، با خدا و پيامبرش روبه رو شوم، و بر برخى از بندگان، ستم كرده، يا، چيزى از مال دنيا، از آنان به غصب برده باشم. و چگونه به سود نفس (خويش) بر كسى ستم ورزم؟ كه به شتاب به كهنگى و پوسيدگى پيوندد، و براى روزگارى دراز، در خاك فرود آيد.

و خداى را سوگند! عقيل را ديدم، چنان، كه به پيمانه اى از گندم شما، كه او را به خشم نيازمند، و كودكانش را ديدم، با مويهايى چركين و به هم چسبيده، و گردآلود از نادارى، و گويى چهره هاشان به »عظلم« سياه شده. و بار ديگر به نزد من آمد، و تاكيد كرد، و سخن خويش را به ترديد تكرار كرد، پس، به او، گوش فرا دادم، و مى پنداشت، كه دين خويش را به او، فروخته، از پى او، مى روم. پس، پاره ى آهنى را از براى او، گداختم، و آنگاه به تن او نزديك كردم. تا، بدان، پند گيرد. پس فرياد كرد، چون فرياد صاحب دردى كه از درد بنالد، و نزديك بود، كه در اثر آن، بسوزد. پس، او را گفتم: اى عقيل! زنان، در سوگ تو بگريند! از آهن پاره اى كه آدميى، به بازى آن را داغ كرده است، بنالى، و مرا به آتشى مى كشانى، كه خداوند قهار، آن را از سر خشم خويش برافروخته است. آيا، تو، از اين رنج مى نالى، و من، از دوزخ ننالم. و شگفت تر از سرگذشت عقيل، آن كه كسى، شبانه به نزد ما آمد، با حلوايى، در ظرفى پوشيده. و خميرى كه آن را ناخوش داشتم، كه گويى از آب دهان مار، يا قى كرده ى آن سرشته اند. پس، گفتم: بخشش، يا زكات، يا صدقه؟ كه اينها، بر ما خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حرام است. پس، گفت: هديه، و گفتم: مادرت چون زنانى كه از آنان فرزند نماند، به عزايت نشيند! از راه دين آمده اى، تا مرا بفريبى؟ آيا دركت را از دست داده اى؟ يا ديوانه شده اى؟ و يا هذيان مى گويى؟ به خدا سوگند! اگر اقليمهاى هفتگانه ى زمين را بر هر آنچه در زير سقف آسمانست، مرا دهند، تا از خدا سرپيچى كنم، يا پوست جوى را از دهان مورى بگيرم، چنين نكنم. و همانا كه دنياى شما، در نزد من، خوارتر از برگيست كه ملخى، در ميان دو فك خويش بشكند. على را با نعمتى فناپذير و لذتى كه پايدار نماند، چه كارست؟ از به خواب رفتن عقل، و زشتى لغزشها، به خدا پناه مى بريم!

خطبه 216-نيايش به خدا

به خدا پناه مى برد، تا بى نيازش سازد
خدايا! به بى نيازى، آبرويم را نگه دار! و منزلتم را در نيازمندى مبر! تا، از روزى خواهان تو، روزى خواهم، و از بندگان بدكار تو، يارى جويم. و به سپاس از كسى كه به من بخشيد، دچار آيم. و به نكوهش آن كسى كه از من دريغ دارد، گرفتار. و تو، پشتوانه ى همه ى اينهايى. توانى كه ببخشى، يا بازگيرى، و همانا، كه بر هر چيز توانايى.

خطبه 217-نكوهش دنيا

بيزارى از دنيا
دنيا، سراييست، فراگرفته ى بلا، و شناخته شده ى بيوفايى. احوالش پايدار نيست، و فرود آيندگان در آن، به سلامت نمانند. حالتهايش گوناگونست و نوبتهايش، دگرگون. زندگى در آن، ناپسندست و آسودگى، ناياب. و باشندگان دنيا، نشانه هاى تيرند، كه به سوى آنان، نشانه مى رود و به مرگى كه به سوى آنان مى فرستد، به نيستى شان مى سپارد.

اى بندگان خدا! بدانيد! كه شما، و آنچه در آنيد، به راه آنان كه پيش از شما بودند، رهسپريد. آنان كه زندگى شان از شما بيشتر، و شهرهاشان آبادتر و يادگارهاشان دير پاى تر بود. اينك! صداهاشان خاموش شده است و از كردار بازمانده اند و پيكرهاشان پوسيده و خانه ها (و شهرهاشان) تهيست و يادگارهاشان فرسوده است و به جاى كاخهاى بلند و تكيه گاه هاى فرش انداخته، بر خارا و سنگ و گورهاى لحددار چسبيده به زمين پشت داده اند. گورهايى كه بر ويرانى هستى (آدمى) بنا نهاده شده اند، و بنيانشان، بر خاك استوارست. (گورهايى كه) جايهاشان به هم نزديك است و باشندگان آنها، از هم بيگانه اند. در ميان باشندگان كويى به وحشت دچار و

آسودگانى گرفتار. مردمى كه به وطن، خو نمى گيرند، و با نزديكى خانه ها، پيوند همسايگى ندارند. و چگونه ميان آنان، ديدار باشد؟ كه نيستى، چون شترى كه سينه به زمين مى سايد، آنان را كوبيده و سنگ و خاك، آنها را فرو خورده اند.

و گويى، شما، به راهى رفته ايد، كه آنان رفته اند، و آن خوابگاه، شما را به گرو گرفته است. و آن امانتگاه، كنايه از: گور است. شما را نيز به خويش گرفته. پس، چون روزگار برزخ به پايان رسد، و مردگان را از گورها برآورند، چگونه خواهيد بود؟ »در آن روز، هر كسى، پاداش كردارهاى نيك و بد خويش خواهد ديد، و همه، به سوى مولاى حقيقى خود، باز مى گردند، و آنچه را كه بدانها افترا مى بستند، از آنان، گم شود.« مضمون آيه ي سي ام از سوره ي يونس است.

/ 97