خطبه 226-غسل و كفن كردن رسول خدا
آن را به هنگام غسل دادن و كفن كردن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است:اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم! پدر و مادرم به خداى تو! به مرگ تو! پيامبرى و فرمانهاى خدايى و خبرهاى آسمانى، باز بريده شد، و به مرگ ديگران، چنين نشد. تو، ويژه اى. چنان كه مصيبت تو، مرگ ديگران را تسليت مى دهد. و فراگيرى، چنان كه همگان، در سوگ تو، يكسانند. و اگر از تو، به شكيبايى فرمان نرفته بود، و كسان را از بيتابى باز نداشته بودى، چشمه هاى اشك خويش را مى خشكانديم. و دردمان به درمان نمى رسيد و اندوهمان، همراهمان بود. و اين دو، در مصيبت تو، اندكند. اما، آدمى را نه دستى بر مرگ است، و نه توان راندن آن هست. پدر و مادرم به فداى تو! ما را در نزد خداى خويش، به ياد آر! و در خاطر خود نگهدار!خطبه 227-در ستايش پيامبر
در آن، خدا را سپاس مى گويد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى ستايد و آفرينش حيوان را وصف مى كند.سپاس خدايى را كه حواس انسانى، او را در نيابند، و جايها او را در بر نگيرند. چشمها، او را نبينند و پرده ها او را نپوشانند. نوآفرينى آفريدگان، دليل ازلى بودن اوست. و آفرينش آفريدگان، دليل وجود او. همانندى آفريدگان به يكديگر، دليل بى همانندى اوست. خدايى كه پيمان خويش به جاى آورد، و مرتبت او، فراتر از آنست كه بر بندگان خويش ستم كند. آدميان را در ميان آفريدگان خويش استوار كرد و در حكم خود بر آنان، عدل را به كار داشت. نوآفرينى چيزها را نشانه اى از ازليت خويش داشت. و به نشانه هاى ناتوانى كه در آفريدگان نهاد، قدرت خود را پديدار ساخت. و ناچارى بندگان را بر فناپذيرى، دليلى بر دوام خويش آورد. يگانه است، نه به شمار. جاودانست، نه به پايان. استوارست، نه به ستون، ذهنها، به او برخورند، نه به حواس، و ديدنيها بر او گواهند، نه چنان، كه او در برابر ديدگان باشد. گمانها بر او احاطه ندارند، بلكه براى خردها، در خردها تجلى كرد.تا دريابند، كه او را در نتوانند يافت. و داورى را بدانها گذاشت. بزرگيش، چنان نيست كه او را به نهايتهاى (حجمى) كشانده و بزرگى جسم داده باشد. و نه چنان بزرگ است، كه به حدها محدود شود، و كالبدش بزرگى گيرد. بل، بزرگيش، به منزلت و والايى قدرت اوست.و گواهى مى دهم، كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و پيامبر و امانتدار برگزيده ى اوست، كه درود خدا بر او و خاندانش باد! او را با دليلهاى ملزم كننده، و پيروزى آشكار، و راه روشن، فرستاد. پس، رسالت خويش را آشكارا رساند، و مردم را به راه حق برد، و خود، در آن راه، رهنما بود، و نشانه هاى راهنمايى و روشنگرهاى دين را برپا داشت، و رشته هاى اسلام و دستاويزهاى ايمان را استوار و در خور اعتماد داشت.اگر مردم، در توان بزرگ و نعمت تناور خدا مى انديشيدند، به حتم، به راه دين، باز مى گشتند، و از عذاب دوزخ مى ترسيدند. اما، دلها بيمارند، و چشمها عيبدار. آيا، به آفريده ى كوچك او نمى نگرند؟ چگونه آفرينش آنرا استوار داشت؟ و آن را به محكمى به هم پيوست؟ و چشم و گوش در آن گشود؟ و استخوان و پوست، بر آن نهاد. مورچه را بنگريد، با جثه ى كوچك! و اندام لطيفش، كه نه با نگاه، به خوبى ديده شود، و نه به انديشه درآيد. چگونه بر زمين به نرمى، مى رود؟ و روزى خويش را مى جويد، دانه را به لانه ى خويش مى برد، و آن را در قرارگاه خود، آماده مى دارد. در روزهاى گرما، براى فصل سرد خويش گرد آورد، در وارد شدنش، براى بيرون آمدن. روزيش از سوى خدا كفايت شده است و به قدر نيازش مقرر گشته. روزى رسان پر احسان، از او غافل نماند، و داور قهار، او را محروم نمى دارد، هر چند كه در سنگى صاف و خشك، و جامد و بى رطوبت باشد. و اگر در گذرگاه هاى گوارش مورچه، از بالا و پايين آن، انديشه كنى و شكم و پيرامون شكم، و سر و چشمها و گوشهايش، در شگفتى آن، به داورى نشينى و از توصيف آن، به رنج افتى. و چه بزرگ است، آن كه او را بر پايهايش استوار داشت! و بر ستونهاى بدنش پايدار كرد. خدايى كه در آفرينش، آفريدگار ديگرى با او شريك نشد، و تواناى ديگرى او را يارى نداد. و تو، اگر براى رسيدن به نهايت انديشه ى خويش، همه ى راه هاى آن را پيمايى، جز اين، در نيابى، كه آفريدگار مورچه، همان آفريدگار نخل تناور است. زيرا، برترى دقيقى كه يك چيز، نسبت به چيزهاى ديگر دارد، و دگرگونى پيچيده اى كه در هر موجود زنده هست،از بزرگ و كوچك، و سنگين و سبك، و نيرومند و ناتوان، در آفرينش آنها، تفاوتى نيست.و همچنين است، آسمان، و هوا، و بادها و آب. به خورشيد و ماه، گياه و درخت، و آب و سنگ بنگر! و در آمد و شد اين شب و روز، و جوشش اين درياها، و بسيارى اين كوه ها و درازاى اين ستيغها و پراكندگى واژه ها و زبانهاى گوناگون. پس، واى بر آن كه اندازه گير و تدبيرساز (اين چيزها) را انكار كند. پنداشتند، كه گياهند، و آنها را كشاورزى نيست. و گوناگونى هايشان را پديد آرنده اى نبوده است. دعويشان را پشتوانه اى نيست، و مايه هاى انديشه شان را تحقيقى نه. آيا بنايى بى بنيانگر هست؟ و جنايتى بى جنايتكار؟
و اگر خواهى، از ملخ گويم. كه او را دو چشم سرخ فام آفريد. و دو حدقه ى نورافشان برافروخت. و آن را گوشى پنهان نهاد، و دهانى صاف گشود. و حسى نيرومند، در آن، جاى داد، و دو دندان، كه با آنها مى برد، و دو داس، كه با آنها مى گيرد، كشاورزان، بر كشته ى خويش، از او بيمناكند، و از راندن آن، درمانده اند؟ حتى اگر همگان گرد آيند. تا اين كه به جست و خيز خويش به كشته درآيد، و خواسته ى خويش، از آن، برآورد. (با اين همه،) آفرينش، همه ى (وجود او) به اندازه ى يك انگشت باريك آدمى نيست.پس، پاك و بزرگست، خدايى كه هر آنچه در آسمانها و زمين است، خواه و ناخواه، او را سجده مى كنند، و (در پيشگاهش) گونه و رخ، به خاك مى نهند و به تسليم و ناتوانى، او را مطيعند، و از ترس، فرمان مى برند. مرغان، تسخيرشدگان فرمان ويند، كه خدا، شمار پرها و نفسهاشان را مى داند و پاهاشان را چه در آب و چه در خشكى، استوار مى دارد. روزى آنها را مقدر داشته و گونه هاشان را شمار كرده است. اين، كلاغ! و اين، عقاب! اين، كبوتر! و اين، شترمرغ هر پرنده را به نامش خوانده و روزى هر يك را عهده دار شده. ابرهاى سنگين را ايجاد كرد. و بى رعد و برقى، پياپى باراند، و هر سرزمينى را سهمى داد. و زمين را پس از خشكى، به باران تر كرد. و پس از روزگارى خشكى، از زمين گياه روياند.
خطبه 228-در توحيد
در توحيد. اين خطبه، چيزهايى از اصول دانش را در بر دارد، كه در هيچ خطبه ى ديگر، فراهم نيامده است.آن كه او را به »چگونگى« وصف كرده است، يگانه اش ندانسته. و آن كه به همانندى مانند كرده، از درك حقيقت او بازمانده است. و آن كه او را به چيزى تشبيه كرده است، از حقيقت او به دور افتاده، و آن كه به او اشاره كرده و به پندارش آورده، قصد او نكرده است. هر چه به ذات، شناخته شود، پديد آورده ى ديگريست. و هر چه به وجود خويش استوار نباشد، بپا داشته ى ديگرى است. كننده است، بى جنبش ابزارى، و تدبيرگرست، بى حركت انديشه اى. بى نيازست، بى بهره گيرى از داشتن، زمان با او همراه نيست. ابزارها او را يارى نرسانند، هستى او، بر زمان پيشى دارد و وجودش بر نيستى، و ازلى بودنش بر آغاز. به حواسى كه در آفريدگان خويش نهاده است، دانسته شود، كه او، خود مراكز حواس ندارد.مشاعر. جمع «مشعر» است و «مشعر» جاي شعور، يا احساس است و لازمه ي حس داشتن، تاثير پذيري ست. و آن گاه كه تاثير پذيرد، قادر مطلق نيست. و به تضادى كه ميان امور ايجاد كرده است، دانسته مى شود، كه خود، ضدى ندارد. و به قرينه اى كه ميان چيزها ايجاد كرده است، دانسته مى شود، كه خود، همانندى ندارد. روشنى را با تاريكى، شناختگى را با ناشناختگى، خشكى را با ترى، گرمى را با سردى، ضد يكديگر قرار داده است. گردآورنده ايست كه چيزهاى مخالف را فراهم داشته است و قرينه سازيست كه چيزهاى جداى از هم را قرينه آورده و نزديكسازيست، كه چيزهاى دور از هم را به يكديگر نزديك داشته است. و پراكنده سازيست، كه نزديكها را از هم، دور كرده است. حدى او را شامل نيست، و به شمارى در نيايد. و ابزارها، به چيزهايى همانند خود، اشاره دارند. به كارگيرى واژه ى »منذ« براي توضيح اين واژه و واژه هاي بعد، رجوع شود به واژه نامه، ذيل «منذ». قديمى بودن را از آنها سلب مى كند، و واژه ى »قد« ازليت را نفى و تركيب »لولا« كمال را ناممكن مى سازد. خدا، با ايجاد اين (حواس) در خردها تجلى كرد. و با اين (حواس) خود را از ديد چشمها، بازداشت. »سكون« و »حركت«، نيز بر او، جارى نيست. و چگونه چيزى بر او جارى شود، كه خود، آن را به جريان انداخته است. و آنچه را كه خود آغاز كرده است، به خود او بازگردد؟ و آنچه را كه او پديد كرده، در خود وى پديدار شود؟ و چون چنين باشد، ذات او، متفاوت است، و وجود او، تجزيه پذيرد. و ذاتش از ازليت بازداشته شود. و چون پشت سر داشته باشد، پيش رو نيز خواهد داشت و چون كاستى پذيرد، جوياى تماميت است. و نشانه ى ساخته شدن، بر او استوار شود. و دليلى باشد بر ديگرى، پس از آن كه ديگران دليل بر او بودند و به سابقه ى ازليتش، محال است، تا چيزى كه در غير او تاثير مى كند، در وى موثر افتد. خدايى كه نه دگرگونى پذيرد، و نه از ميان رود. و پنهان شدن نيز بر او روا نيست. نزاده است،تا زاييده شده باشد. و زاده نشده است، تا محدود باشد. برتر از آنست كه فرزندان بدارد. از دست يازيدن به زنان منزهست، گمانها، او را در نيابند، تا محدودش سازند، و زيركيها به او نرسند، تا به تصور درآرندش. و حسها او را درك نكنند، تا به وجود حسى اش موجود كنند. و دستها، او را بسودن نتوانند، تا به او دسترسى يابند. از حالى به حالى ديگر نشود، و به احوال، انتقال نيابد. روزان و شبان، به پيريش نبرند، و روشنى و تاريكى، دگرگونش نكنند. به چيزى از اجزاء و اندامها و حضورها و به يكى از عرضها و به اجزايى كه برخى مخالف ديگريست، وصف نشود. و از براى او، حد و نهايتى گفته نشود، و نه باز بريدنى و پايانى دارد و نه چيزها بر او احاطه يابند، تا بلندش كنند، يا به زير افكنند، يا چيزى، او را بردارد، تا از جايى به جايى برد، يا راست نگه دارد. در درون چيزها نيست، و از آنها بيرون نه. آگاه كند، نه به زبان و نه به زبانك. و بشنود، اما، نه به شكافها (ى گوش) و نه به ابزار شنيدن. سخن گويد و نه به لفظ. حفظ كند، نه به نيروى حافظه، بى انديشه اى اراده كند. دوست دارد و خشنود شود، نه از روى رقت. دشمن دارد و به خشم آيد، بى رنج مشقتى. هستى اش، به هر چه اراده كند، گويد: »باش! پس، هست شود.« قرآن كريم: س 2 آ 117. نه به آواييست، كه (به گوش) فرو رود. و نه به ندايى، كه شنيده شود. و جز اين نيست، كه كلام خداى سبحان، فعلى ست از او، كه آن را ايجاد كرده و صورت بخشيده است. و پيش از آن، همانند آن، موجود نبود. و اگر (سخن خدا، همانند ذات او،) قديم بود، آن، خداى ديگرى به شمار مى آمد.نتوان گفت كه: خدا، پس از آن كه وجود نداشت، پديد آمد. كه بدين سان، صفات آفريدگان، بر او جارى شود. و نه فاصله اى ميان او و آفريدگان، باقى ماند و نه براى او، برترى يى است. و بدين سان، آفريننده و آفريده، در يك راستا، جاى گيرند. و ايجاد كننده و ايجاد شده، همسان خواهند بود. آفريدگان را آفريد، بى نمونه اى و در آفرينش، از هيچ يك از آفريدگان، يارى نخواست. و زمين را ايجاد كرد، و بى تشويش دل، آن را نگاهداشت. و بى آن كه تكيه بر جايى بدارد، آن را ثابت داشت. و بى ستونش برپاى كرد و بى تكيه گاهى، برافراشت. و از كجى نگاه داشت. و از پاره پاره شدن و شكافش بازداشت. ميخهايش را پا بر جاى نشاند، و كوه هايش را بر جاى نهاد. و چشمه سارانش را جوشان كرد. دره هايش را شكافت، و آنچه بنا نهاد، به سستى نگراييد و هر چه را توان داد، ناتوان نشد. اوست، كه
به بزرگى خويش، بر زمين چيره است، و اوست، كه به دانش و شناخت خويش، بر نهانى(ها)، آگاهست. و به شكوه و بزرگى خود، از هر چيز برترست. هر چه از آنها كه بخواهد، او را ناتوان نسازد، و بازش ندارد، تا بر آن، چيره شود. و آنچه شتابانست از او نگريزد، تا از وى پيشى گيرد. و به مالدارى نيازمند نيست، تا او را روزى دهد. همه ى چيزها بر او فروتن اند و در برابر بزرگى او، خوار. از قدرت او، نتوان به ديگرى گريخت. تا از سود و زيانش باز ماند. و همانندى نيست، تا با او برابرى كند، و نظيرى نه، تا با او همسان ماند. او نيست كننده ايست كه هستيها را به نيستى برد. چنان كه هستى شان، چون نيستى شود.نيستى دنيا پس از آفريدنش، شگفت انگيزتر از ايجاد و پديدار شدنش نيست و چگونه؟! كه اگر همه ى جانوران، از پرندگان و چهارپايان، و آنها كه شبانگاه به طويله شان باز مى گردند، و آنها كه در چراگاهند، و انواع گوناگونشان، و كودنان و زيركانشان را گرد آورند، تا پشه اى را پديد آرند، از انجام آن، در مانند و راهى به آفريدنشان ندانند. و خردهاشان در دانش آن كار، درماند و به سرگردانى افتد. و نيروهايشان، ناتوان شود و باز ايستند. و خوار و خسته بازگردند، و به شكست خويش معترف آيند. و مقربه ناتوانى از ايجاد آن گردند و ناتوانى خود از نيست كردن آن را اقرار آرند.و بى گمان، خداى سبحان، پس از نيست شدن دنيا، تنها ماند و هيچ چيز با او نباشد. آنچنان كه پيش از آغاز دنيا بود. بدان سان، پس از نيستى آن. بى زمان و مكان است. و نه هنگامى است و نه روزگارى. بدانگاه، فرصتها و زمانها به نيستى گرايند و سالها و ساعتها نابود شوند. و هيچ باز نماند، مگر خداى يگانه و چيره اى كه بازگشت همه ى كارها به اوست. در آغاز آفرينش، آفريدگان، توانى نداشتند، و به هنگام نيست شدن نيز، دفع نيستى از خويش نتوانند. و اگر توان باز داشتن نيستى خود داشتند، همواره پايدار بودند.پروردگار، آنگاه كه به آفرينش جهان پرداخت، پديد آوردن هيچ چيز بر او دشوار نيفتاد و آفريدن آنچه آفريد، بر او سنگين نيامد. و آفرينش را براى استوارى قدرت خويش نخواست، و بيم از نيستى و كاستى نداشت. و نه به انديشه ى يارى خواستن از آنها بود، تا بر همتايى پيشى گيرد.و نه به قصد پرهيز از دشمنى كه هجوم آرد، و نه افزودن بر قلمرو خويش و نه از بهر چيرگى بر شريكى، تا بر او بنازد، و نه از براى وحشتى از آن خويش، تا بدان انس گيرد.آنگاه، پس از هستى، به نيستى شان مى كشد، نه از آن روى، كه از تغيير و تدبيرشان دلتنگ بود، و نه از آن روى، كه به آسايشى رسد، و نه از آن جهت، كه چيزى از آن، بر او گران آيد، (و) دوام هستى شان نيز او را بيزار نسازد، تا به شتاب، به نابوديشان كشد. اما، خداى سبحان، به لطف خويش تدبير كرد، و به توان خود، نگاهشان داشت. و به نيروى خود، استوارشان كرد، (و) سپس، آنها را به نيستى برگرداند. بى آن كه بدانها، نيازى بدارد. و نه اين كه از آنها يارى خواهد، و نه از آن روى كه از تنهايى، به همخويى رسد. و نه بدان كه نادانى خويش را به دانايى رساند و نه اين كه از نادارى و نياز، به دارايى و فزونى رسد. و نه اين كه از خوارى، به عزت و توان روى آرد.