حکمت 251
و فرمود: با بى وفايان وفا كردن، بى وفايى با خداست. و بى وفايى با بى وفايان، به خدا وفا كردنست.حکمت 252
تكرار شماره ى 116 است. جز اين كه در آنجا »الله« بى صفت »سبحان« آمده است.شريف رضى گفت: اين سخن، پيش از اين گذشت، جز اين كه در اينجا، افزونى نيكو و سودمندى دارد.بخشى از سخن او را ياد مى كنيم كه غريب مى نمايد و نيازمند تفسير است.حکمت 253
چون ياران معاويه »انبار« را غارت كردند، امام عليه السلام تنها و پياده بيرون آمد، تا به »نخيله« رسيده و مردم او را ديدند و گفتند اى اميرمومنان! ما، از براى تو، آنان را بسنده باشيم. پس، گفت:شما، مرا از كار خويش، بى نياز نمى داريد، پس، چگونه مرا از كار ديگران بى نياز داريد؟ اگر مردم، پيش از من، از فرمانروايان خويش گله مند بودند، من، اينك، از ستم فرمانبران خويش گله مندم. چنان كه گويى من فرمانبرم و آنان فرمانروا. و من، محكومم و آنان حاكم.چون امام عليه السلام اين سخن، در گفتارى دراز بيان داشت، كه ما، گزيده اى از آن، در ضمن خطبه ها آورده ايم، دو مرد از يارانش، پيش آمدند، و يكى از آن دو، گفت: من، جز خود و برادر خويش ندارم. پس، اى اميرمومنان! فرمان ده! تا انجام دهيم. پس، امام عليه السلام فرمود: شما كجا و خواسته ى من كجا؟!حکمت 254
و گفته اند كه »حارث فرزند حوط« به نزد او آمد و گفت: آيا چنان بينى و پندارى كه ياران جمل طلحه و زبير و پيروان آنان. به گمراهى بودند؟پس (امام) عليه السلام گفت: اى حارث! تو، به زير پاى خويش مى نگرى. به بالاى سرت نمى نگرى. از اين رو، سرگشته شده اى. همانا كه تو حق را نشناخته اى، تا اهل حق را بشناسى، و باطل را (نيز) نشناخته اى، تا فرايند باطل را بشناسى.و حارث گفت: پس، من، و سعيد فرزند مالك و عبدالله فرزند عمر، گوشه گيرى گزينيم. و (امام) عليه السلام فرمود: همانا كه سعيد و عبدالله فرزند عمر، حق را يارى ندادند، و باطل را نيز خوار نداشتند.
حکمت 255
و فرمود: همنشين فرمانروا، چون كسيست كه بر شير سوارست. ديگران به جاه وجايش رشك برند، و او، پايگاه خويش، بهتر داند.
حکمت 256
و فرمود: به بازماندگان كسان نيكى كنيد! تا به بازماندگانتان نيكى كنند.حکمت 257
و فرمود: گفتار حكيمان، گر درست آيد، درمانست و گر نادرست افتد، درد است.حکمت 258
و مردى از او خواست، تا ايمان را بدو شناساند، و او فرمود: چون فردا شود، به نزد من آى! تا چنان كه ديگران نيز بشنوند، ترا آگاه كنم. و اگر تو، گفته ى من از ياد بردى، ديگرى، آن را براى تو، به ياد سپارد. كه به راستى، سخن، چون شكاريست رميده، كه يكى آن را مى زند، و آن ديگرى، در گرفتنش خطا مى كند.و آنچه امام عليه السلام به پاسخ آن مرد گفت، پيش از اين، در همين باب، ياد كرديم، كه فرمود: ايمان، به چهار شاخه است.حکمت 259
و فرمود: اى فرزند آدم! اندوه آن روز كه هنوز فرا نرسيده است، بر امروز كه در آنى، منه! كه اگر روز ديگر، از آن تو باشد، روزى تو، دهد.حکمت 260
و فرمود: دوستت را بسيار دوست مدار! باشد، كه روزى، ترا دشمن شود و به دشمنت نيز بسيار دشمنى مورز، كه باشد، كه روزى ترا دوست گردد.حکمت 261
و فرمود: مردم به دنيا، دو گونه، كار كنند. يكى، آن كه به دنيا، براى دنيا كار كند. و دنيا، او را به خويش مشغول و از آخرت، بازداشته است. او، از نيازمندى بازماندگان خويش ترسد، و آسايش آنان را بر خويش گزيند، پس، روزگار خود بر سر كار سود ديگران نهد، و آن ديگرى، به دنيا، كار آخرت كند. پس، بهره ى دنياى او، بى آنكه كار كند، به او رسد، و دو بهره با هم برد. و دو دنيا، با هم به او رسد. او، نزد خدا به پايگاه و جايگاه رسيده و نيازى نيست، تا از خدا خواهد، و خدا از او باز دارد.حکمت 262
روايت شده است، كه به روزگار خلافت عمر خطاب، نزد او، از زيورهاى كعبه وبسيارى آن، سخن رفت. و گروهى گفتند: اگر آنها را برگيرى و بدان، سپاه مسلمانان را تجهيز كنى، پاداش آن، بزرگترست. و كعبه را با زيور چه كار؟ پس، عمر، به آن كار در ايستاد و از اميرمومنان عليه السلام پرسيد و امام عليه السلام فرمود:همانا، اين قرآن، بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرود آمده است، و مالها بر چهارگونه اند: (يكى) مالهاى مسلمانانست، كه از روى حساب، ميان ارث بران، بخش شد، (دو ديگر) غنيمتهاست كه ميان شايندگان آن، بخش كرد و (سه ديگر) خمس است، كه آن را به جاى خويش نهاد، و (چهارم) زكاتست، كه آن را نيز به جاى خود نهاد. و زيورهاى كعبه، در آن روزگار، به جاى خويش بود، و خدا، آن را به حال خود گذاشت. و به فراموشى آن را باز ننهاد. و جاى آن، بر او، پنهان نبود. پس، تو نيز آن را بدانجاى كه خدا و پيامبرش نهاده اند، باز نه!. پس، عمر، او را گفت: اگر تو نبودى، ما، رسوا شده بوديم. و زيورها به حال خويش گذاشت.