خطبه 035-بعد از حكميت
پس از داورى در سال 37 هجرى اميرمومنان على عليه السلام به سركوبى معاويه بن ابى سفيان شتافت. جنگ در جايى به نام صفين ميان دو طرف در گرفت. چون معاويه ديد كه نزديك است شكست بخورد و همه آرزوهايش نقش برآب بشود به دست و پا افتاد و سرانجام به پيشنهاد عمروعاص به سپاهيان خود دستور داد كه قرآنها را بر سر نيزه ها بلند كنند. گروهى از خشكه مقدسان ارتش على تا چشمشان به قرآنها افتاد شمشيرها را غلاف كردند و دست از پيكار كشيدند و گفتند: آنها كتاب خدا را واسطه قرار داده اند، بايد ديد چه مى خواهند! اميرمومنان به ايشان فرمود: اينها دروغ مى گويند، درست است كه بظاهر قرآن را مى شناسند اما به آن عقيده و ايمان ندارند، اين كار جز نيرنگ و افسون چيز ديگرى نيست. حرف مرا گوش كنيد، و فقط يك ساعت، نه بيشتر، بازوها و جمجمه هايتان را به فرمانم بگذاريد تا حق را نمودار سازم و ظلم را از ريشه براندازم...!! ولى افسوس زيربار نرفتند و مخالفت ورزيدند و اختلاف ميان ايشان روى داد. جنگ متوقف شد و سخن از صلح به ميان آمد، و كار به داورى كشيد. معاويه عمروعاص را انتخاب كرد، و پاره يى از ياران على از روى نادانى و تعصب ابوموسى اشعرى را برگزيدند.اميرمومنان در آغاز موافقت ننمود و عبدالله بن عباس و يا مالك اشتر نخعى را براى اين كار نامزد فرمود، راضى نشدند و فرمان نبردند. حضرت امير ناگزير پذيرفت و ابوموسى به وسط ميدان روانه شد. چون پيرمردى ساده لوح بود فريب عمروعاص را خورد و به روى منبر رفت و على (ع) را از خلافت خلع كرد و پايين آمد. سپس عمروعاص بر منبر شد و خلافت را بر معاويه مسلم نمود... ولوله ميان پيروان مولاى متقيان افتاد، و همانهايى كه هوادار ابوموسى اشعرى بودند او را بباد نفرين و ناسزا گرفتند و گفتند ما اين داورى را قبول نداريم!!! اما ديگر كار از كار گذشته و آنچه البته بجايى نرسيد داد و فرياد ايشان بود. آنگاه على عليه السلام بدين مناسبت سخن زير را ايراد فرمود: خداى را در اين هنگام كه روزگار نگرانى بسيار و پيشامدى ناگوار ببار آورده مى ستايم و گواهى مى نمايم كه جز او پروردگارى ديگر نيست، و هيچگاه همتايى نداشته و ندارد، و محمد كه درود و آفرين بر او و تبارش باد، بنده و فرستاده اش مى باشد. اما بعد، بدانيد كه سرپيچى از فرمان ناصج مهربان، و داناى آزموده و استوان، مايه سرگردانى، و موجب پشيمانى است. من در اين داورى دستورى را كه بايد بدهم دادم، و رايم را چنانكه شايد با همه در ميان نهادم. افسوس كه سخن قصير را گوش شنوا نيست! همچون مخالفان تبهكار، و فتنه جويان ستمكار، چنان حرفم را بر زمين انداختيد، و دلم را مانند آتش گداختيد، كه خودم به آنچه بر زبان رانده بودم شك بردم، و ناگزير اختيارم را به دست شما سپردم، و از رايى كه داديد پيروى كردم. سرگذشت من به آن سراينده هوازى مى نمايد كه گفت: من در منعرج اللوى رايم را چنانكه شايد و بايد بر زبان راندم، اما دريغ شما نپذيرفتيد تا آنكه فرداى آن روز به حقيقت امر پى برديد.