بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
فرهنگ دينى، نقش دين در دگرگونى و دقايق گفتمانى آن در انقلاب اسلامى مهدى مطهرنيا (1) چكيده ترىيانديس (2) در آغازين طلوع انديشههاى خود در كتاب «فرهنگ و رفتار اجتماعى Culture and Social Behavior مىنويسد: «فرهنگ براى جامعه همچون حافظه براى انسان است: «و يكى از جامعترين تعاريف مربوط به فرهنگ را كه بسيار كوتاه نيز مىباشد از هرسكويتز (3) نقل مىكند. هرسكويتز در كتاب خوش به نام «انسانشناسى فرهنگى Cultural Anthropology » تعريف فرهنگ را چنين ارائه داده است: «فرهنگ، بخش انسانساختهى محيط است».(1) در چنين چشماندازى فرهنگ، محصول تلاش انسان در محيط زندگى و ساختهاى مختلف آن تلقى مىشود و همچنين دربرگيرنده سنتهايى است كه نشان مىدهد، پيش از اين چگونه عمل مىشده است. در اينجا، مىتوان جنبههاى عينى فرهنگ ـ ابزار، مصنوعات، توليدات مادى، جادهها، ايستگاههاى راديويى ـ را از جنبههاى ذهنى آن ـ طبقهبندىها، هنجارها، قواعد و ارزشها ـ جدا ساخت؛ و در پرتو آن چگونگى تأثير ذهنى فرهنگ را حتى در كاربرد جنبههاى عينى آن در يك رفتار اجتماعى مورد بررسى قرار داد. در پرسه حاضر، چنين فضايى حاكم خواهد بود؛ و تلاش خواهد داشت كه به اين پرسش اصلى پاسخ گويد كه نقش دين به عنوان يك فرهنگ در ايجاد دگرگونىهاى اجتماعى چيست؟ و دقايق گفتمانى آن در انقلاب اسلامى چه بوده است؟ پرسه گشايى: من، در كتاب «فرهنگ دفاع و دفاع فرهنگى Defencial Culture and Cultural Defence » كه مقالات آن در آغازين سالهاى دههى 1370ه.ش و براى سمينار تبيين انديشههاى دفاعى حضرت امام(ره) در وزارت دفاع و پشتيبانى نيروهاى مسلح ايران نگاشته شد و در سال 1378 توسط «انتشارات دفاع» منتشر گشت؛ «فرهنگ» را چنين تعريف نمودهام: «فرهنگ عبارت است از رفتار منطبق بر عقل سليم در استفاده از دستاوردهاى مادى و معنوى همان عقل در صحنه زندگى فردى و جمعى»(2) اگر فرهنگ به تعبير «هرسكويتز» بخش انسانساختهى محيط است؛ بىهيچ شبههاى، محصول «عقل» خواهد بود؛ چرا كه آدمى در پرتو قوه عقلانيه خود كه يكى از محصولات آن «اراده» است قادر به «توليد و ساخت» مىشود؛ ولى اين معنا «با توليد و ساخت» محصولات عينى و فراوردههاى ذهنى پايان نمىيابد؛ و وجه رفتارى فرهنگ در استفاده مناسب از همان دستاوردها در صحنهها و ساحتهاى گوناگون زندگى آدمى، بروز مىيابد؛ اگر فرهنگ را در بخش نخست آن يعنى همان مجموعهى انسان ساختهى محيط يا دستاوردهاى مادى و معنوى بشر بدانيم، به تعبير ارسطويى آن «صورتى» «رمانتيك» پيدا مىكند؛ و در ساحت «تشريفات»ى خويش محصور مىشود امّا آنچه كه از بخش نخست؛ اهميت بيشترى مىيابد؛ استفاده صحيح ـ رعايت تناسب ميان بافت موضوعى Cotext و بافت موقعيتى Context ـ از همين دستاوردهاست. من، بر اين نكته اذعان دارم كه در ضمير ناخودآگاه يا آگاه و در دهليزهاى هزارتوى انديشهى انديشهورزانى كه در باب فرهنگ به تعمق نشستهاند، مقصود اصلى از فرهنگ يا بهتر بگويم «كمال فرهنگى» رسيدن به سطح «رفتار شايسته» براى عموم مردم يا تكتك انسانها منظور است كه در پرتو استفاده صحيح از بخش انسان ساخته محيط در بستر زندگى؛ يعنى بخش خداساختهى حيات بشرى، حاصل مىشود. از اين منظر «زندگى سالم» محصول تعامل سازنده و معرفت محورانه ميان بخش خداساختهى حيات بشرى و بخش انسانساختهى زندگى اوست؛ از همين دريچه است كه مىخواهم مدعى اين معنا شوم كه «دين» و «فرهنگ دينى» با يكديگر متفاوتند. «دين؛ بخش خدافرمودهى حيات بشرى است كه از دريچه وحى و توسط پيامبران بر دشت زمين مىتابد»، امّا «فرهنگ دينى، بخش انسانساختهى محيط بشرى است كه در تلاش انسان براى استفاده مناسب از دين در ساحتهاى گوناگون حاصل مىشود.» اگر تمامى جلوههاى مادى و معنوى، از ابزارها و وسايل اوليه گرفته تا نهادها و سيستمهاى پيچيده بينالمللى و عقايد، عواطف، ارزشها، هدفها، كردارها، تمايلات و اندوختهها را در جايگاه دستاوردهاى مادى و معنوى بشر مجتمع سازيم، امّا نتوانيم با تكيه بر عقل سليم براى استفاده از آنها رفتار معقولانهترى در زندگى فردى و جمعى خويش حاصل نماييم، بىهيچ ترديدى «فرهنگ» به سكّهاى شبيه خواهد شد كه يك روى آن «ضرب» خورده، و روى ديگر آن از نشانِ مشروعيت قانونى؛ و به تبع آن كاربردِ عينى، نشان ندارد. اين فرهنگ نخواهد بود، بلكه خاطرهاى از فرهنگ يا نمادى براى نمايش نهادن كوشش گذشتگان در پديد آوردن اين دستاوردها خواهد بود. آنچه كه در امروز و در هر عصرى مىتواند معرف فرهنگ يك جامعه باشد؛ نه ميزان اين دستاوردها، بلكه از آن مهمتر نحوهى استفاده از آن دستاوردهاست. پذيرش شريعت محمدى صلواتالله عليه از سوى ايرانيان در پهن دشت «فرهنگ ملّى» مبتنى بر «هويت دينى» ايرانيان صورت پذيرفته است.(3) لذا، از اين چشمانداز «پذيرش اسلام» محصول «فرهنگ ملّى» ايرانيان و استفاده صحيح و متناسب از دستاوردهاى آن در سپهر رفتار تاريخى ايرانيان است. اگر «دين» بخش خدا فرمودهى زندگى بشر تلقى شود، در پرتو «فرهنگ دينى» يعنى «بخش انسانساختهى ساحت دينى زندگى انسان» پذيرفته مىگردد؛ و اگر بپذيريم كه از «آثار» پى به «مؤثر» مىبريم، پذيرش آئين اسلام، تشيع و وقوع انقلاب اسلامى در ايران؛ بيش از آنكه محصولِ دين باشد محصولِ «فرهنگ دينى» ايرانيان خواهد بود؛(3) و همين فرهنگ دينى يعنى بهرهورى آدمى از دستاوردهاى عقلانى خويش در فهم و ادراك وحى و جايگاه آن در ساحتهاى مختلف زندگى بشر است كه او را تا مرزهاى رفيع «شهادت» در سپهر رفتارهاى متعالى انسان در متون مختلف تاريخى هدايت كرده است. در اين پرسه با همين منظر، به پرسش اصلى مطرح در «پرسهنمايى» توجّه كردهام و تلاش خواهم داشت كه در پرتو آن «برداشت ايدئولوژيك از دين و نقش آنرا در دگرگونىهاى اجتماعى با تأكيد بر انقلاب اسلامى ايران» بازگشايم. پيش پرسه: پرسشهاى اصلى را در «پرسهنمايى» باز گشودم: «نقش دين به عنوان يك فرهنگ در ايجاد دگرگونىهاى اجتماعى چيست؟ و دقايق گفتمانى آن در انقلاب اسلامى چه بوده است؟» در «پرسهگشايى» نيز بر تمايز ميان «دين» و «فرهنگ دينى» تأكيد داشتم. «دين، بخش خدافرمودهى زندگى بشر» تلقى شد و «فرهنگ دينى، بخش انسانساختهى ساحت دينى زندگى بشر» دانسته شد. كه در آن آدمى با استفاده مناسب از دستاوردهاى عقلانى خويش در پى ادراك هستى بر فهم عميق وحى و جايگاه آن در سويهگيرى سعادتگراى آن در ساحتهاى مختلف زندگى بشر، دست يافته و بر آن با قبول و تلاش در راه پاسدارى از آن مهر تأييد زده است. لذا، انقلاب اسلامى را محصول «فرهنگ دينى» ايرانيان خواندم و وعده كردم كه در پرتو پاسخگويى به پرسش مذكور نقش دين و برداشت ايدئولوژيك از دين را در دگرگونىهاى اجتماعى به ويژه در انقلاب اسلامى ايران بازگشايم. لذا، پرسشهاى فرعى ديگرى در راستاى پاسخگويى به پرسش نخست شكل مىگيرد و آن اينكه: دين و برداشت ايدئولوژيك از دين يعنى چه؟ آيا دين در دگرگونىهاى اجتماعى مؤثر است؟ اين تأثيرات در چه راستايى شكل مىپذيرد؟ دين اسلام، و فرهنگ دينى ايرانيان چه تأثيرى بر انقلاب اسلامى داشته است؟ در پرتو «مهندسى پرسش» صورت پذيرفته در اين «پرسه» يا مقاله بر آن خواهم بود كه با عنايت به تعريف عرضه داشته از فرهنگ دينى در سطور پيش آمده، به نقش دين و فرهنگ دينى در دگرگونىهاى اجتماعى با تأكيد بر مطالعهى موردى انقلاب اسلامى ايران تأكيد داشته باشم. * دين، فرهنگ دينى و نقش آن در ايجاد دگرگونى هاى اجتماعى: بشر به كدامين سو مىرود؟ در پاسخ به اين پرسش كليدى است كه دو انديشهى «محافظهگرايانه» و «كمالگرايانه» رُخ نشان مىدهد؛ اين پرسش را مىتوان به گونهاى روانتر مهندسى كرد: آيا ما در حال سقوط جنونآميزى به سوى نابودى تمدن بشرى هستيم؟ و براى «حفاظت از آن» بايد سويهگيرى «محافظهكارانه» پيشه سازيم؟ يا آنكه آرامآرام بايد راه خود را به سوى مدينه فاضله باز گشائيم؟ و براى «هماهنگى با آن» بايد جهتگيرى «كمالگرايانه» داشته باشيم؟ نگرش نخست را مىتوان در ديدگاه محافظهكارانهچين قبل از تحركات تجديدنظر طلبانهى دهههاى اخير در اين كشور مثال آورد. نگرشچينى، جهان هستى را در يك جريان مداوم ترسيم مىكرد، امّا آن جريان به يك «الگوى ثابت و در نتيجه قابل پيشبينى، مركب از نوسان ابدى بين دو قطب، يا مركب از حركت دورى در داخل يك مدار بسته منجر مىشد و در هر دو حال دگرگونى نسبى بود و نه مطلق، زيرا حركت در نهايت در خدمت باز گردانيدن فرايند مذكور به نقطه شروع آن قرار مىگرفت.»(4) با توجّه به اين الگوى دورى و حركت ترميدورى، مورخينچينى براى جهان شروع و پايانى قائل نبودند. زمان مجموعهاى از دواير مبتنى بر حركات سماوى بود؛ و بنابراين مىشد آنرا «به نسبت عمر خود سيّارات، به طور نامحدودى در گذشته و آينده گسترده ديد.»(5) تفاوت اين ديدگاه با ديدگاه معاصر غرب به روشنى توسط متفكرچينى «ينفو» (4) بيان شده است. به عقيده او، «چينىها به خاطر علاقهاى كه به عهد كهن دارند زمان حاضر را ناديده مىگيرند، در حالى كه غربيها (5) در زمان حاضر كليه تلاش خود را صرف فايق آمدن بر گذشته و پيشى گرفتن بر آن مىكنند.» اساسا فرق انسان محافظهكار و كمالگرا در همين است؛ انسان محافظهكار عقبهدارى است كه در پرتو خشنودى بر گذشته «فرصتسازى» مىكند در حاليكه پيشينهى درخشان او مزيت بزرگى براى حركت «فرصتساز» اوست؛ و «انسان كمالگرا» حتى، با فقدان پيشينه مناسب به «آينده» مىانديشد و در «حال» گذشتهى موجود را تجربهى برنامهريزى آينده قرار مىدهد؛ او «فرصتساز» است؛ نه «فرصتسوز». ينفو، خاطر نشان مىشود كه به اعتقاد چينىها مسير طبيعى تاريخ بشر عبارت از: «يك دوران نظم و يك دوران بىنظمى و يك دوران قحطى» بوده است. در مقابل غربيها، به پيشرفت روزانهاى كه پايانى بر آن متصور نيست؛ معتقدند.(6) در راستاى چنين نگرشى است كه ديدگاه هاى چهارگانه ى: الف) نظريههاى اجتماعى ـ تاريخى: دورانى ب) نظريههاى اجتماعى ـ تاريخى: پيشرفتى ج) نظريههاى اجتماعى ـ تاريخى: ساختى ـ كاركردى ه) نظريههاى اجتماعى ـ تاريخى: روانى در عرصهى مطالعات اجتماعى در باب «دگرگونىهاى اجتماعى» بروز پيدا مىكند؛ و نظريات ويژهاى را در هر بخش قابل حاصل مىنمايد: 1) نظريه هاى دَوِرانى: 1/1ـ انسان باديهنشين و شهرنشين: ديدگاه ابنخلدون. 2/1ـ ستيزهطلبى و واكنش: ديدگاه آرنولد توينبى. 3/1ـ اشكال اجتماعى ـ فرهنگى در حال نوسان: ديدگاه پيتريم سوروكين. 2) نظريه هاى پيشرفتى: 1/2ـ پيشرفت تدريجى؛ در آراء: اگوست كنت، هربرت اسپنسر، اميل دوركهيم، هابهاوس. 2/2ـ پيشرفت ديالكتيكى در آراء: كانت، هگل و ماركس و انگلس. 3) نظريه هاى ساختى ـ كاركردى: 1/3ـ تغيير ساختى كاركردى در آثار پارسونز. 2/3ـ تغيير تدريجى ـ سازگار و انفجارى ـ دوبارهساز در آثار اسملسر. 4) نظريه هاى اجتماعى ـ روانى: 1/4ـ شخصيت خلاق: اورتاى. هيگن. 2/4ـ شخصيت موفقيتجو: ديويد مككللند. و... در پرتو چنين نگرشهايى كوشيده مىشود كه مسير تاريخ از طريق نظريههاى گوناگون در ساحتهاى مختلف توضيح داده شود؛ در نگرشهاى رويكرد نخست يعنى نظريات اجتماعى ـ تاريخى: دورانى، تلاش مىشود كه مسير تاريخ را از طريق دوايرى كه مدام از پى يكديگر مىآيند توضيح دهند، آخرين نظريه از اين دست را مىتوان در توضيح هراير دكمجيان (6) و تلاش او براى پاسخگويى به چرايى و چگونگى شكلگيرى بنيادگرايى اسلامى دانست كه در آن بَر حَركت «دُورى تاريخ» در شكلگيرى جنبشهاى اسلامى، تأكيد دارد و آنرا تلاشى جهت پاسخگويى به چالشهايى مىداند كه هويت و اصالتهاى دينى را به مبارزه فرا مىخواند.(7) اين چالش در هر دورهى تاريخى متناسب با خود جنبشهاى بنيادگرايانهاى را در راه نجات اصول و ارزشهاى اسلامى به دنبال دارد و حركت دورىاى را به نمايش مىنهد. اگر چه ديدگاه دورى تاريخ نزد چينىها، يونانىها و رومىها متداول بوده و در جوامع ديگر نيز انعكاس يافته است؛ امّا انديشمندانى چون كندروسه، كنت واسپنسر، نظريه «ترقى و پيشرفت» انسان را با شعفى شاعرانه به جهان معرفى كردند. كندروسه اظهار داشت كه هيچ مرزى براى به حد كمال رسيدن تواناييهاى بشر وجود ندارد؛ و اينكه «كمالپذيرى انسان به راستى نامحدود است، و تنها محدوديت اين كمالپذيرى دوام كره زمين است كه طبيعت ما را در آن جاى داده است.»(8) بدينسان، برخى نظريهپردازان پيشرفت، الگويى اساسا تكاملى وضع كردند؛ انسان و جامعه كموبيش با تأنى، ولى قطعى، به سوى وضعيتى بهتر سير مىكنند. اگرچه بسيارى از كارشناسان، دنياى ساختى ـ كاركردى را جهانى ساكن و بدون دگرگونى ناميدهاند. ولى طرفداران مكتب ساختى ـ كاركردى به مسأله دگرگونى پرداختهاند. اين گروه دگرگونى را در چارچوب «تعادل پويا» مورد تأييد قرار مىدهند. در اين ديدگاه دگرگونى اساسا پويشى بطئى و سازگارشونده است نه يك تغيير انقلابى؛ از منظر كاركردگرايان، دگرگونى از سه طريق حاصل مىشود؛ سازگارى با تغييرات خارج از سيستم، رشد ناشى از تفكيك، و نوآورىهاى درونى. در نظريات سهگانهى پيش گفته، تأثير جريانهاى وسيع تاريخى، نيروهاى عظيم غيرشخصى و ماهيت ساختى را كه انسانها در آن زيست مىكنند، مورد عنايت قرار دادهاند؛ در حاليكه نظريههاى اجتماعى روانى، به فرد و تأثير آن در حركتهاى جمعى توجّه دارند. نظرياتى چون نظريه سركوب غرائز سوروكين، توقعات فزاينده جيمزديويس يا محروميت نسبى تدرابرت گار و نظريه رفاه الكسى دوتوكويل را مىتوان در اين دسته از نظريات قرار داد. اين در حالى است كه بخش مهمّى از مباحث در اين ارتباط در حوزهى «مكانيسمهاى دگرگونى» قابل تعريف است؛ و به مكانيسمهايى اشاره دارد كه در پرتو آنها مىتوان به بررسى تأثير شرايط مادّى و غيرمادى مانند فنآورى و نقش انديشهها در ايجاد دگرگونى عنايت داشت. آنچه كه در تمام اين نظريات به اثبات مىرسد؛ دربرگيرندهى قبول دگرگونى به عنوان يك ضرورت ترديدناپذير است. در اين نگرش «دگرگونى» به عنوان يك «واقعيت» در منظر هر دو ديدگاه «محافظهكارانه» و «كمالگرايانه» پذيرفته مىشود. اوّلى آنرا «جبرى» مىپذيرد و سعى دارد آن را به سود، «ثبات» و «پاسدارى از گذشته» مديريت نمايد، ولى دوّمى آنرا «خرسندانه» پذيرا و تلاش دارد آنرا در راستاى «پيشرفت» و «پاسدارى از آينده» در حال، مديريت كند. با قبول دگرگونى اجتماعى به عنوانِ عينيتى غيرقابل اغماض و توجّه به مكانيسمهاى مؤثر در آن در ابعاد مادى و غيرمادى، بايد به دين و برداشت ايدئولوژيك از دين به عنوان يكى از مكانيسمهاى تأثيرگذار در دگرگونىهاى اجتماعى بپردازم. «دين» به معناى آئين و كيش دربرگيرنده فرآيندى است كه در آن ارتباط «پذيرنده»؛ با «پذيرفتهشدهاى» شكل مىگيرد كه در «فرادست» قرار دارد؛ و در چارچوب پذيرش حاصل در مسير سعادتِ «پذيرنده»، به ابلاغ «فرمان» اقدام مىنمايد؛ «دين» در اين معنا، به هر آيين و كيشى كه در اين چارچوب قرار گيرد قابل اطلاق است. شرايع آسمانى با قبول اصل «توحيد»؛ «پذيرندگان» را به سوى پذيرش «فرمانِ فرادستى» فرا مىخوانند كه: 1) در آفرينش يكتاست. 2) در طاعت و عبادت از لياقتى بىهمتا بهرهمند است و 3) «امر» او بلامنازع و بىرقيب است. اين معنا، منشورى سهوجهى از «توحيد» را به نمايش مىگذارد، زمانى كه «توحيد در خلقت» و آفرينش را قبول مىكنيم؛ «توحيد در عبادت و طاعت» و به تبع آن «توحيد در امر» را مىپذيريم؛ و «دين» به معناى آيين و كيش آسمانى مبتنى بر وحى جريان يافته از آدم(ع) تا خاتم(ص) پذيرا گشتهايم. مكاتب غيرالهى و دين الهى دربرگيرندهى شرايع مختلف؛ متأثر از سه بخشاند: 1) جهانشناسى 2) جهانبينى و 3) ايدئولوژى يا «راه چارههاى عقيدتى». جهانشناسىهاى سهگانهى: 1) حسى، 2) عقلى و 3) فطرت عقلانى نيز شناخته شدهاند؛ كه به ترتيب جهانبينىهاى سهگانهى: 1)تجربى، 2)فلسفى و 3) توحيدى را باز توليد مىنمايند. و متناسب با هر جهانبينى احكام و فرامين خاصى را در قالب راه چارههاى عقيدتى «ايدئولوژى» صادر مىنمايند. واژه ايدئولوژى كه در عصر ما رواج زيادى پيدا كرده است، براى اولين بار توسط دوستوت دوتراسى (7) يكى از پيشگامان فرانسوى پوزيتويسم و پيرو مكتب اصالت حسّ كندياك در سال 1796 به كار برده شد، و بعدها هم، كارل ماركس اين واژه را در كتاب «ايدئولوژى آلمانى» در مفهوم ديگرى مورد استفاده قرار داد. «دوتراسى» مىخواست علم جديد ايدهشناسى را بنيان كند؛ مانند «بيولوژى» كه موجودات زنده را مورد بررسى قرار مىدهد. او معتقد بود كه بايد ايدهها را به مثابه ابژههايى مستقل از هر نوع معناى متافيزيكى در نظر گرفت؛ و ريشهها و روابط آنها را با يكديگر با استفاده از روش غربى مورد مطالعه قرار داد. پس، ايدئولوژى محصول عصر تجدّد و فراگرد دنيوى شدن فرهنگ، دانسته شده است. در نظر كارل ماركس، ايدئولوژى محصول عصر تجدّد و فراگرد دنيوى شدن فرهنگ است. كارل، در كتاب «فقر فلسفه» در سال 1847 نوشت: همان كسانى كه بر حسب قدرت توليد مادى خود، روابط اجتماعى را برقرار مىكنند، اصول و مقولههاى روشنفكرى را هم بر همان اساس به وجود مىآورند. ماركس بعدها در كتاب «ايدئولوژى آلمانى» مفهوم ايدئولوژى را آنچنان بسط داد كه تمام عناصر روبنايى از جمله حقوق، اخلاق، زبان و غيره را دربرگرفت؛ اين رويكرد سبب شد كه در ادبيات علوم اجتماعى ميان فرهنگ و ايدئولوژى تداخل پيدا شد، زيرا مرز مشخصى ميان آندو وجود نداشت. ماركس در مقدمهى كتاب ديگرش «نقدى بر اقتصاد سياسى» از ايدئولوژى به همين مفهوم ياد مىكند و مىگويد ايدئولوژى مىتواند «صورتهاى حقوقى، سياسى، مذهبى، هنرى و فلسفى به خود بگيرد.» به نظر مىرسد كه حتى از نظر محتوا علم را هم دربرگيرد. به طور خلاصه، ايدئولوژى از ديد ماركس مىتواند تمام تجليّات و آثار تمدن را شامل شود. در عين حال بايد اذعان داشت كه ماركس از ايدئولوژى برداشت تحقيرآميزى دارد. به نظر نورمنِ برن بام (8) برداشت تحقيرآميز ماركس درباره ايدئولوژى بدون توجه به مفهوم «از خودبيگانگى» و «شيئى كردن Reification » و «رازپردازى Mystification » او قابل تصور نيست. از اين ديد، ايدئولوژى چيزى نيست جز بخشى از فراگرد عمومى از خودبيگانگى كه در آن محصول فعاليت انسانى از حوزه كنترل و نظارت انسان خارج شده و بر او حاكم مىشود، بدون آنكه تجسمى از زندگى و فعاليت او تلقّى شود. «شيئى كردن» فراگردى است كه در آن به اشياء و كالاها موجوديت مستقلى جدا از آفريننده آن داده مىشود ـ كه در پرستش اشياء به صورت كالا متبلور مىگردد ـ و رازپردازى هم چيزى نيست جز قايل شدن موجوديتى مستقل براى محصول فكر بشرى... «در جامعه طبقاتى، طبقهاى كه وسايل توليد را در اختيار دارد، وسايل توليد ايدئولوژى را نيز در اختيار دارد.» كارل، در كتاب ايدئولوژى آلمانى مىگويد: «افكار طبقه حاكم در هر دورهاى عقايد رايج بوده است، و اين بدان معنى است كه طبقهاى كه قدرت مادى را در دست دارد، قدرت معنوى را هم در دست دارد.» بنابراين از ديد ماركس، ايدئولوژى آگاهى و تصوراتى است كه طبقه حاكم از واقعيتها بنابر موقعيت و منافع خود دارد و جز كسانى را كه فاقد ابزار توليد فكرى هستند، نمىتواند جذب كند، زيرا كه آنها از وسايل توليد مادى بيگانه شدهاند؛ در نتيجه ايدئولوژى، چيزى جز «آگاهى دروغين» درباره واقعيت؛ و جز برداشتى انحرافى و نادرست از تاريخ بشر نيست.(9) برداشتى كه ماركس از ايدئولوژى داشت، تأثير عميقى بر تفكر جديد سياسى برجاى گذاشت كه تا به امروز پايدار مىنمايد؛ و باعث مىشود كه اين واژه در ادبيات سياسى وارد شود. در خارج از سنت ماركيستى، ايدئولوژى از يك سو معناى محدودى به خود گرفت يعنى به جاى آنكه تمامى فرهنگ تلقّى شود، تنها بخشى از فرهنگ ـ منتهى به عنوان هسته اصلى ـ در نظر گرفته شد و از سوى ديگر از معناى تحقيرآميزى كه پيدا كرده بود، رها شد. بر اين اساس با توجّه به پژوهشهاى تجربى و نظرى در دهههاى آخر قرن بيستم، فردينانددومون (9) ايدئولوژى را چنين تعريف مىكند: «نظامى از ايدهها و قضاوتهاى روشن و سازمانيافته كه براى توصيف، تبيين استنتاج يا توجيه موقعيت يك گروه يا جامعه به كار مىرود و اساسا از ارزشها نشأت مىگيرد و رهنمود دقيقى براى عمل تاريخى اين گروه يا جامعه ارائه مىدهد.» نظر موريس دوورژه هم كم و بيش مشابه دومون است و او هم ايدئولوژى را اساسا نظام فكرى تعريف مىكند و معتقد است كه ايدئولوژى دو نقش مهمّ دارد، يكى آنكه اعتراضهاى خصوصى را هماهنگ مىكند و آنها را در قالب تعارض و كشمكش جمعى درمىآورد، ديگر آنكه به اين تعارض خصلت اعتراض به ارزشها مىدهد و از اين راه تعهد عميقترى را ايجاد مىكند. به نظر او ايدئولوژى از يك سو با ادغام رفتارهاى خصوصى در يك تصوير كلى از سياست، بر اين رفتارها اثر مىگذارد، هر چه ساخت ايدئولوژى پيچيدهتر، دقيقتر و سازمانيافتهتر باشد، تأثير آن بيشتر است، ايدئولوژى قبل از هر چيز آگاهى سياسى را گسترش مىدهد، و از سوى ديگر ايدئولوژى بر نظام ارزشى متكى است، هر جامعهاى برداشتى از خوب و بد و عدل و ظلم دارد و اين تعاريف خود از نوع اعتقاداتند، زيرا از تجربه حاصل نمىشوند، بلكه از ايمان و ارادهى فرد سرچشمه مىگيرند و از اين جهت مىتوان براى آنها خصلتى ايدئولوژيكى قائل شد. برخى از نويسندگان مانند ژان مىنو (10) در مرحله نخست ايدئولوژى را نظامى مفهومى براى هدفهاى جمعى كه به صورت خواست و آرمان مطرح مىشود، تعريف مىكنند. براى مثال، محافظهكارى كه به حفظ نظم موجود معتقد است، در برابر ليبراليسم كه بر پويايى و تحول ساختارها تأكيد دارد، قرار مىگيرد. (11) به عبارت ديگر ليبراليسم بر خلاف محافظهكارى كه به گذشته نظر دارد، روى به آينده دارد. كارل فون اشتين، بيشتر روى يكى از وجوه ايدئولوژى، يعنى وجه سياسى آن تأكيد دارد و آن را در حوزه سياست مطرح مىكند. او ايدئولوژى را به مثابه «نظامِ منسجمى از ايدهها و باورها مىداند كه بيانگر طرز تلقى انسان در قبال جامعه است و او را به شيوهاى از رفتار سوق مىدهد كه به بيانگر طرز اعتقادات و طرز تفكر اوست.»(10) من نيز با نظر دومون، دوورژه و فون اشتين موافقم؛ ولى بر اين نكته تأكيد دارم كه از منظر فلسفى ايدئولوژى هم، محصول قدرت است؛ و از كار ويژهاى معطوف به «عمل» به ويژه «عمل سياسى» برخوردار است؛ از همين رو، دين هرگاه سويهگيرى ايدئولوژيك پيدا مىكند «سياسى» مىشود و چون دين ارائه دهنده «بايد و نبايدهاى رفتارى ناشى از جهانبينى» است؛ كه ايدئولوژى خوانده مىشود؛ هويتى سياسى مىيابد. در سپهر «ذهن» ريشه مىدواند و در طريقت «عمل» شاخه مىگسترد. از اينروست كه مىگويم: دين، ريشه در «رأس» و «آسمان» دارد و در زمين و «تن» شاخه مىگسترد؛ «عقل» تجسم زمينى دين است و «بدن» تجسم جسمى «زمين»؛ و «هدايت تشريعى» از آسمان مىتابد و در حيات آن اهميت مىيابد و «هدايت تكوينى» از «زمين عقل» آن را تغذيه مىكند. اينگونه است كه آسمان و زمين به يكديگر پيوند مىخورند. برداشت ايدئولوژيك از دين ايدئولوژىها ـ راه چارههاى عقيدتى ـ در محيطِ بخش انسانساختهى ساحت دينى زندگى انسانها، جوانه مىزنند، به عبارتى، اگرچه ايدئولوژىهاى برگرفته از شرايع الهى، رُستنگاهى آسمانى دارند ولى در رَستنگاهِ «فرهنگ دينى» يعنى بخش انسانساختهى ساحت دينى زندگى بشر، پذيرفته مىشوند و در حيطه رفتارهاى منطبق با آن «آغازگاهِ» خود را رقم مىزنند. در پرتو «برداشت ايدئولوژيك از دين»، مفاهيم دينى غلظتى عملى مىيابند و برتوسن تيزپاى عمل در حوزهى رفتارهاى سياسى به معناى «ايجاد پيامدهاى سياسى عمل» بر بستر وقايع زمينى در آغوش زمان، مىتازند. مفاهيمى چون جهاد، انتظار، شهادت و... به گونهاى تفسير مىشوند كه انسان را به سوى «عمل» به ويژه «عمل سياسى» سوق مىدهند. با اين تعريف از دين و برداشت ايدئولوژيك از آن، و فضاى حاصل از نگرش پيش گفته، بر آنم كه در چارچوب نظريات غليظتر آكادميك به اين پرسش پاسخ گويم كه آيا دين در دگرگونىهاى اجتماعى مؤثر است؟ براى پاسخ به اين پرسش در چنين چارچوبى مىخواهم بر اين نكته تأكيد نمايم كه اگر «دين» را از جنسِ «انديشه، روحيه، ذهن يا قوه ذهنى « Subjective » يا انديشه « Mentality » بدانيم؛ و «دگرگونىهاى اجتماعى» را از جنسِ عين « Objective » يا « exact » بخوانيم، در خواهيم يافت كه جهت تعمق بيشتر در ارتباط ميان دين و دگرگونىهاى اجتماعى بايد ارتباط ميان ذهن و عين را باز شكافيم: «دين» به مثابه امرى با غلظت «ذهنى»دگرگونىهاى اجتماعى به مثابه امرى با بازتاب غليظ «عينى» انديشهبرعمل چه تأثيرى دارد؟ اين گفته اگوست كنت پوزيتيويسيت كه تاريخ انسان را بايد بر حسب «تاريخ انديشهى انسان» دريافت؛ از اهميتى به سزا در نگرش ايده آليستى در ارتباط با «اصالت ذهن» در برابر «اصالت عين» برخوردار است؛ اين در حالى است كه گروهى ديگر بر «اصالت عين» تأكيد نمودهاند؛ طرفداران اين ديدگاه مىگويند: «انديشهها مهمّاند، ولى عواملى كه در نهايت تاريخ انسان را تعيين مىكنند، مادى هستند. اوّلى به «انسان متفكر و انديشمند» و دوّمى به «انسان سازنده و توليدگر» توجّه دارد. به همين سبب است كه ماركس مىگويد: «تاريخ محصول كار آدمى است.». اين رودررويى در حالى ادامه يافت كه بسيارى از انديشمندان اين عوامل را كاملاً تابع يكديگر قرار ندادند، بلكه بر اهميت هر دو اصرار ورزيدند. اين جمع بر اين نكته تأكيد داشتند كه بحث از اصالت هر كدام از اين دو كاربردى نخواهد بود مگر آنكه ما به جاى تعمق در «اصالت» هر يك از اين دو ـ ذهن و عين ـ به «ارتباطِ» ميان ذهن و عين بيانديشيم؛ اين گروه كثير ضمن اذعان بر اهميت توأمان ذهن و عين؛ به ارتباط ميان اين دو و «نحوهى ارتباط» آنها اهميت مىدهند. با اين وصف در مطالعهى ادبيات مربوط به موضوع، كلاً، چهار موضع متفاوت در اين زمينه وجود دارد: 1ـ ماركسيتى، 2ـ ايدهآليستى، 3ـ كنش متقابل، 4ـ تغييرات متقارن. اين مواضع بر حسب آنكه كداميك از اين عوامل را از لحاظ علّى، مهمّتر بدانند با يكديگر تفاوت دارند.(11) موضع ماركسيتى بر اهميت نهايى عوامل مادّى تأكيد مىكند. تأكيد بر نهايى در اينجا اهميت دارد، زيرا ماركسيتها نقش انديشه را ناديده نمىگيرند. متفكران زيادى وجود دارند كه با «ماركسيسمى خيالى» مىجنگند «و همواره در برابر آن اهميت عوامل ايدئولوژيك را مطرح مىكنند كه هيچ متفكر جدّى هرگز منكر آن نبوده است.» روش ماركسيستى با بررسى واقعيت انسانى سروكار دارد؛ نه حقيقت روحانى او؛ وقتى كه عوامل مادى نقطه عزيمت باشد، به «انديشه راه مىبرد»؛ در حالى كه به قول «لوسين گلدمن» (12) : وقتى انسان از تاريخ انديشهها شروع كند، به ناگريز به واقعيت اجتماعى و اقتصادى كشيده مىشود.»(12) به نظر ماركسيتها، انديشهها مهماند ولى در تحليل نهايى، «عوامل مادى» تعيينكنندهى تاريخند. موضع ماركسيتى انديشهها و ايدئولوژىها را چنانكه قبلاً اشاره شد، محصول زيربناى مادى جامعه مىپندارند؛ ديدگاه اين گروه در جوهرهى خود حاصل اين ادعاست كه انديشهها از فرايندهاى اجتماعى منشأ مىگيرند، امّا پس از آن مىتوانند در پيشرفت اجتماعى بعدى اهميت پيدا كنند. انديشهها بيان آگاهانه دگرگونىهاى تحققيافته در اوضاع مادى هستند؛ امّا به محض پيدايش، به ابزار نيرومندى در جهت تكميل و تحقق هر چه بيشتر آن شرايط مادى تبديل مىگردند. علاوه بر اين عقايد قادرند از حيث مكان و زمان منتقل گردند، به طورى كه بر جوامع ديگر و شرايط مادى آن جوامع تأثير گذارند. موضع ايدهآليستى در مطالعهى دگرگونى نقش مسلط را از آن انديشهها مىداند. قبلاً متذكر شدم كه پدر جامعهشناسى، اگوست كنت، معتقد بود كه تاريخ انسان را بايد بر حسب «تاريخ انديشه انسان» دريافت. بدين جهت كنت در برخورد با دگرگونى اساسا يك ايدآليست مفروض شده است كه بر دستيابى به يك جامعه انسانىتر از طريق استفاده روزافزون از خرد تأكيد مىكرد. «آلفرد نورث وايتهد» (13) نيز با بيان اين جمله كه: «هر نظر كلى همواره براى نظم موجود خطرناك است.»(13) منعكسدهندهى ديدگاه ايدآليستى است. وى كوشيد نشان دهد كه چگونه عقايد انسانها را به تغيير نظم اجتماعى خود، وادار مىكند. به عقيدهى او «انديشهها به عنوان تبيينهايى از رسوم پديدار مىشوند و به پايهريزى شيوههاى نوين و نهادهاى جديدى انجامند.»(14) تمدن از قرارداد اجتماعى سرچشمه نگرفته است، يعنى مردم دور هم جمع نشدهاند تا درباره عقايدى كه بعدا مسير تاريخ را شكل بخشيدند، توافق كنند، بلكه اوّلين «كوشش اين بوده كه عقايدى را كه معرّف وضعيتهاى رفتارى و جريانهاى عاطفى حاكم بر زندگيشان بوده است، گامبهگام متداول گردانند.»، درست است كه عقايد شكل رفتار را معين كردهاند، ولى تجربه بر انديشه مقدم است. بدين ترتيب وايتهد براى عقايد يك منشأ وجودى و مادى قايل مىشود، ولى در امر تكامل تمدن، تقدّم را به نيروى عقايد مىدهد. در اين ميان هگل را بايد متنفذترين چهرهى اين گروه دانست. او بيان كرد كه تاريخ عبارت است از تكامل روح در زمان. هگل روح را مطلق مىداند؛ روح اصل مركزى مقام وجود است. روح يك فرايند است، فرايندى ديالكتيكى از (در ـ خود) ـ مرحله ناآگاهانه ـ به (براى ـ خود) ـ مرحله آگاهانه ـ. اين پويش به طور مداوم مستلزم ايجاد تضادهاى جديدى است كه در تز مىرويد و با ظهور آنتى تز متولّد مىشود و با فايق آمدن بر آن تضادها، «سنتز» را حاصل مىآورد. بدين ترتيب، هر پديده ضد خود را پديد مىآورد و با آن در ستيز مىافتد. ماحصل اين ستيز انهدام جزيى هر دوى آنها، يعنى تز و آنتى تز و ايجاد پديدهى جديدى است كه از هر دو بزرگتر و جامعتر است؛ و هر جنبه از آن دورا كه آيندهاى داشتهاند در خود جمع كرده است. او در كتاب منطق مادون Lesser Logic نوشت كه ديالكتيك «اصل اساسى همهى حركتها و همه فعاليتى است كه در واقعيت يافت مىگردد... مىتوان هر آنچه را كه در پيرامون ما قرار گرفته است دال بر وجود ديالكتيك دانست.»(15) او حتى ديالكتيك را انگارهاى براى كل وجود دانست كه در طبيعت و تاريخ واقعيت وجودى مىيابد؛ لذا، تاريخ روحى است كه در زمان ريخته شده و وجود خارجى يافته است.» در اين فرايند دولت كه تجلّى مثل الهى بر زمين است از اهميت به سزايى برخوردار است. دگرگونىها مداوم در دولت منجر به ترقّى مىشود، زيرا «روح جهان» به طور فزايندهاى در عملكردها و سازمانهاى دولتى تجسم مىيابد. او به صراحت گفت: «ملتى كه به آن دمى از ايده ـ روح حاكم بر جهان ـ به شكل يك اصل طبيعى متصف شده باشد، در سير پيشرفت خود آگاهىِ متحول ِذهنِ جهانى، از ـ قدرتِ ـ تأثيرگذارى كامل بر آن برخوردار شده است.»(16) اين ملّت مسلط خواهد بود، زيرا «آلت اجرايى روح» در يك عصر به خصوص است. بدين ترتيب ايدهآليسم عينى هگل به پرستش دولت مىانجامد. دگرگونى محصول فعاليت روح در انسانها و ملتها و بخصوص در دولت است و فرد با مشاركت در آن دولت به كمال مىرسد. موضع سوّم درباره مناسبات بين عوامل مادى و غيرمادى موضع «كنش متقابل» است. اين موضع بر آن است كه بين انديشهها و عوامل مادى «كنش متقابل» وجود دارد، و براى هر يك وزن كموبيش يكسانى قايل است. موضع اخير در واقع اين ديدگاه را از موضع قبلى متمايز مىكند، زيرا مواضع مزبور نيز كنش متقابل بين انديشه و ماده را مىپذيرفتند ولى نقش مسلط را به يكى از آندو مىدانند. «وندل بل» (14) با مطالعهى تأثير افزايش ارتقاء وضع حقوق بشر در جامائيكا كه به واسطهاى آن تعداد بيشترى از مردم از حقوق مدنى، سياسى، اقتصادى و اجتماعى گوناگون برخوردار شدهاند را در نتيجه حال نهايى تضادهاى بين انديشهها و واقعيت به وجود آمدند. چهارمين موضع عبارت است از «تغيير متقارن» يعنى انديشهها و عوامل مادى همراه با هم دگرگون مىشوند ـ اگر چه اين تغيير در آنها لزوما همزمان صورت نمىگيرد ـ و تشخيص هر گونه رابطه علّى بين اين دو ممكن نيست، به نظر مىرسد كه موضع برينتون (15) درباره انقلاب از اين قاعده پيروى مىكند. برينتون معتقد است عقايد همواره بخشى از وضعيت ماقبل انقلابى محسوب مىشوند. بدون عقايد انقلابى صورت نمىگيرد. مع هذا، غرض وى اين نيست كه عقايد باعث انقلاب مىشوند يا مىتوان يك انقلاب را از طريق سانسور عقايد در نطفه خفه كرد؛ بلكه او معتقد است كه ايدهها هميشه بخشى از مجموعه متغيرهايى هستند كه در وقوع انقلابات نقش دارند. او در كتاب كالبدشكافى چهار انقلاب (16) متذكر مىشود كه در اوضاع ماقبل انقلابى، همواره پارهاى از نارضايتىها در ورود شرايط اقتصادى، سياسى و اجتماعى موجود است؛ و بيان آرمانها و شيوههاى تحقق آنها نارضايتىهاى فوق را تشديد مىكند، از اين رو، آنچه كه در انقلابات مشترك است، بيان عقايد است و نه عقايد بخصوص، كه مىتواند در انقلابات مختلف عميقا متفاوت باشد. پرسهى حاضر قبل از نتيجهگيرى اين بحث موضع پنجمى را به اين مواضع مىافزايد؛ اين رويكرد بر دو مفهوم «اوّليت» و «اولويّت» استوار مىباشد. «اوّليت» ضرورت ظهور است و «اولويّت» دليل حضور «اولويّت» در پهن دشتِ «اوّليت» حاصل، بروز و ظهور پيدا مىكند. با توجه به اين معنا،بايد «اوّليت» را به «عين» بخشيد و «اولويّت» را در «ذهن» دانست. «ذهن» اصالت دارد، ولى در بستر «عينيت» شكل مىپذيرد. به همان گونه كه «انسان» نخست شكل جسمانى مىيابد و سپس ماهيت روحانى در او رسوخ مىكند؛ لذا اصل وجودى از آنِ «عين» است. ولى «هستى و اصالت معنايى» از آنِ «ذهن» است. بررسى مواضع پنجگانهى فوق نمايانگر آن است كه در هر پنج نگرش فوق، «ذهنيتها» و «انديشهها» هميشه بخشى از متغيرهاى دخيل در امر دگرگونى را شامل مىشوند؛ حتى ماركسيستها بر اين امر اعتقاد دارند كه انديشهها و ذهنيتهاى حاصل از عينيات در مراحل تاريخى در شكلگيرى دگرگونىها از اهميتى به سزا برخوردارند. پس اگر بپذيريم كه ذهن بر عين و انديشه بر فعل تأثير مىگذارد؛ بايد قبول كنيم كه دين، فرهنگ دينى و ايدئولوژى عوامل تأثيرگذار بر دگرگونىهاى اجتماعى است؛ رابرت اچ. لاور (17) معتقد است شواهدى موجود است كه نشان مىدهد عقايد، يا به ويژه ايدئولوژىها، متغيرهاى مستقلى در امر دگرگونى هستند. در امر دگرگونى، عقايد مكانيسمهاى مسلط را تشكيل مىدهند، اين نكته را نمىتوان انكار كرد كه انسانها بر مبناى عقايد عمل مىكنند. لاور مىنويسد: «به فرض آنكه عقايد يا ايدئولوژىها ممكن است متغيرهاى مستقلى در امر دگرگونى باشند، باز اين سؤال مطرح مىشود كه آنها دقيقا چگونه بر آن دگرگونى اثر مىگذارند.؟ وى از قول اشپينگلر (18) بهطور كلى عملكرد ايدئولوژىها را در: 1) بازدارى؛ 2) كندسازى؛ 3) تسهيل يا هدايت دگرگونى دانسته است. كارل مانهايم (19) ، ايدئولوژىها را نظامهايى از عقايد معرفى كرد كه به رفتارى منتهى مىگردند كه نظم موجود را حفظ مىكند. به گفتهى او، مفهوم ايدئولوژى اين عقيده را منعكس مىسازد كه «گروههاى حاكم مىتوانند در تفكراتشان آنچنان به شدت نسبت به وضعيتى ذينفع گردند كه ديگر قادر به ديدن برخى حقايق، كه احساس سلطهشان را مضمحل مىكند، نباشند. «بهطور اخص، برخى از ايدئولوژىهاى مذهبى دگرگونى را بازداشتهاند يا فرونشاندهاند. انديشه كنفوسيوس فيلسوف و معلم اخلاق چينى با آرمانى كردن گذشتهها چون سدّى در برابر تغييرات عمل كرد. به همينگونه تفكر مسيحى در قرون وسطى بازدارنده بود، در قرون وسطى روحانيت مسيحى، ايدئولوژى مذهبى را به عنوان ابزارى براى كسب قدرت بيشتر به كار گرفت و در نتيجه از وقوع برخى دگرگونىها جلوگيرى كرد. دادگاههاى تفتيش عقايد ـ انگيزيسيون ـ از نمونههاى بارز، بازدارندگى بعضى از مكاتب و شرايع اغرافى است. ممكن است با چنين نگرشى، اين برداشت به وجود آيد كه ايدئولوژىها بهطور كلى و ايدئولوژىها مذهبى بهطور اخص، تنها در خدمت به تعويق انداختن دگرگونى لازم قرار مىگيرند؛ امّا اين نتيجهگيرى نادرست است زيرا، ايدئولوژىها، از جمله ايدئولوژىهاى مذهبى، مىتوانند تسهيلكنندهى دگرگونى نيز باشند. نظريه وبر در بررسى اخلاق پروتستان و روح كاپيتاليسم حاكى از اين مدعاست. به گفته وبر، توسعه كاپيتاليسم بر اثر گرايش ويژهاى در انديشه پروتستانى بسيار تسهيل گرديده است. اين گرايش شخصيت صاحبكارانى را كه گسترش كاپيتاليسم مديون فعاليتهاى آنان بود، شكل بخشيد. نخست بايد به مفهوم «روح كاپيتاليسم» پى برد؛ تا بتوان نكته فوق را دريافت: مقصود از روح كاپيتاليسم، «آن روحيهاى است كه فرد را به جستجوى عقلايى و نظامدار سود» وامىدارد؛ نمونه اين روحيه در نوشتههاى بنيامين فرانكلين مشاهده مىشود. حال پرسش اين است كه چگونه پروتستانيسم و بخصوص شعبهاى از آن موسوم به كالونيسم، به اين روحيه يارى رساند. ماكس وبر معتقد است كه سادهزيستى و رياضتكشى asceticism مسيحيان منشأ برخورد عقلانى و نظامدارى بوده كه پيدايش كاپيتاليسم را موجب شده است. يك عنصر اساسى كاپيتاليسم معاصر، يعنى «رفتار عقلايى بر مبناى انگيزهى تقرب به پروردگار» توسط رياضتكشى مسيحى فراهم شده بود. زيرا در رياضتكشى مسيحى، انگيزه فرد علاقه به سعادت معنوى خود است؛ و او مىتواند اطمينان حاصل كند كه از طريق عمل رياضت كشانه از الطاف الهى برخوردار خواهد بود. ايمان موهبتى الهى بود، ولى فرد مىتوانست بهطور ملموس، يعنى با ارائه «نوعى از رفتار مسيحى كه در خدمت افزايش جلال و شكوه پروردگار بود»، ثابت كند كه آن موهبت را از آن خود كرده است. اعمال انسان هرگز وى را قادر به كسب رستگارى نمىكنند، ولى آنها جزء لازمى براى اثبات اين امرند كه فرد رستگارى را از آن خود كرده است.» بنابراين، رياضتكش مسيحى بهطور منظم و عقلايى زندگى معنوى خود را تنظيم مىكرد. او مىپذيرفت كه اتلاف وقت گناهى مرگبار است، و از هرگونه لذتجويى ناشى از طيبخاطر يا تنآسايى كنارهجويى مىكرد. ثروتمند شدن به پندار او ثمرهى كار و كوشش وى بود، و خود اين كار و كوشش را حاصلانگيزه تقرّب به درگاه پروردگار تصور مىكرد؛ موفقيت نشانه بركت خداوندى بود. مكتب توكوگاوا در ژاپن نيز شامل همان عناصرى است كه وبر در اخلاف پروتستان تشريح كرده است؛ از جملهى اين عناصر مىتوان نصايحى درباب سختكوشى، اجتناب از اتلاف وقت، صرفهجويى و درستكارى را خاطرنشان كرد. عصر توكوگاوا بر دوره اصلاحات ميجى كه منجر به مدرنيزه كردن سريع ژاپن گرديد، تقدّم داشت. لاور معتقد است كه برخلاف انديشههاى كنفوسيوس كه نيروى محافظهكار محسوب مىشود، تائوئيسم و بودائيسم زمينه ايدئولوژيكى بسيارى از شورشهاى دهقانى را كه بر صفحه تاريخ چين مىدرخشند، فراهم آوردند. برخلاف انديشه كنفوسيوس، تائوئيسم بر خودجوشى تأكيد داشت. لائوتسه «در نهايت به هيچ اقتدارى ايمان نداشت مگر اقتدار دل»، و تصريح مىكرد كه آنانى كه امور انسانها را برمىگردانند بايد «بر پايهى فطرت و وجدان عمل كنند». مسيحيت ـ در شورش تايپنيگ ـ و بودائيسم نيز با عمل انقلابى در چين ربط داشتند. هرسه اين مذاهب براى پر كردن خلايى كه آئين رسمى كنفوسيوس در روح مردم ايجاد كرده بود، و براى توجيه قيام و شورش ـ كه از نظر انديشههاى كنفوسيوس عملى شنيع بود ـ به كار گرفته مىشدند. بدين ترتيب تاريخ شواهد فراوانى از نقش جاودانهى مذهب در مبارزات سياسى عليه دودمانهاى حاكم را به نمايش گزارده است.» در اين نگرش، ايدئولوژى در دو چهره، رخ نشان مىدهد، ممكن است مسير جديد را شروع سازد و اين را هم از «طريق درهم شستن نظم كهنه» و هم از راه «توضيح و معتبر ساختن نظم نوظهور» انجام مىدهد. به عبارت ديگر ايدئولوژى به نظم جديد اقتدار مىبخشد و در صورت تمايل نظم كهن را حمايت مىكند؛ و با پايدارى از نظم كهنه در پى دفاع از آن برمىآيد. دوّمين طريقى كه ايدئولوژى طى آن دگرگونى را تسهيل مىكند مشروع گردانيدن يا هدايت رفتارى است كه منجر به تغييرات پيشبينى نشده مىشود. از جمله ويژگيهاى اخلاق پروتستان در توسعه سرمايهدارى همين امر بود. رشد اقتصادى نتيجه خارج از دلبستگى مذهبى بود. سوّمين طريق تسهيل دگرگونى توسط ايدئولوژى فراهم كردن اساسى براى همبستگى است. ايدئولوژىها مىتوانند مكانيسمهاى همبستگىآفرينى باشند و موضوعات ستيزهبرانگيز را، كه در اغلب جوامع يافت مىشوند، خنثى كنند. چهارمين طريقى كه به موجب آن ايدئولوژى به تسهيل دگرگونى مىپردازد، توان و نيرويى است كه در انگيزهمند ساختن افراد دارد. يكى از مسائل مشترك ممالك در حال توسعه جهان اين است كه تودهها قانع گردند كه توسعه ممكن است، حيات انسان هدفدار است؛ و از خودگذشتگى بهاى كوچكى است كه بايد به خاطر پاداش آتى خود بپردازند. در اينجا، ايدئولوژى وارد مىشود و ابزارى در جهت مدرنيزه كردن سرآمدان مىگردد. پنجمين و آخرين طريقى كه ايدئولوژى به وسيله آن تغيير را تسهيل مىكند، مواجه ساختن جامعه با يك تضاد است. همانطور كه در مورد ايدئولوژىهاى مذهبى ذكر گرديد، بين ايدئولوژى و واقعيت مىتواند تضاد آشكارى وجود داشته باشد، بهطورى كه مردم مجبور شوند در جهت حل اين تضاد اقدام كنند. شيوه ديگر تأثيرگذارى ايدئولوژى برروند دگرگونى جهت دادن به آن دگرگونى است. يعنى سوق دادن دگرگونى به سمت بخصوصى كه ناشى از خصوصيات يا منطق آن ايدئولوژى است؛ بسيارى از تحولات ايالات متحده را مىتوان به اين ايدئولوژى ربط داد كه تكنولوژى را حلال همه مشكلات مىداند. در سطح وسيعتر، پولاك بهطور مفصل استدلال كرده است كه تصويرى از آينده كه بر ذهن اعضاى يك جامعه مسلط است، مسير دگرگونى در آن جامعه را تعيين مىكند. اگرچه مانهايم بيشتر، ايدئولوژى را به مثابه نظامى از عقايد كه نظم موجود را حفظ مىكند، تعريف كرده است. امّا او در عين حال، تشخيص داد كه نظامى از عقايد مىتواند آغازگر دگرگونى در نظم موجود نيز باشد، ولى او اين نظام دوّم، را به عوض ايدئولوژى، «آرمانشهر» نام نهاد؛ و گفت: انديشهى آرمانشهرى» با وضعيتى از واقعيت كه خود در آن ايجاد مىشود ناهماهنگ است» و گرايش به «گسستن بندهاى نظم موجود دارد.» (17) با عنايت به اين رويكرد، مىتوانيم ايدئولوژى را در كنار تسهيلكنندگى و فراهم كردن اساسى براى همبستگى تسريع كننده نيز بدانيم؛ اسلام انقلابى شيعه زمانى كه بر «نه ظلم كنيد نه ظلم پذيريد» متكى است و بيان مىدارد كه: بالاترين جهاد گفتن سخن حق در نزد سلطان جائر است»، به واقع، ايجاد تحركى سريع در درهم شستن نظم «غيرمشروع» فراهم آورده است و به نظمى مشروع منطبق با شرع نويد مىدهد. از اينرو، مىتوان گفت كه در پاسخ به اين پرسش كه تأثيرات ايدئولوژيك در چه راستايى صورت مىپذيرد؟ بايد بيان داشت: جواب مطلق به اين پرسش امكانپذير نيست و تأثير هر مكتب و آيينى بر دگرگونىهاى اجتماعى؛ متأثر از سويهگيرهاى فكرى و دادهپردازىهاى حُكمىاى است كه آن آيين در چارچوب جهانبينى متأثر از جهانشناسى صادر مىكند. دادن اين حكم واحد كه «دين افيون تودههاست» به همان اندازه اشتباه است كه بگوييم «هر دينى سازندهى سعادت بشرى است» و در هر دو جمله منظورمان از دين، مكاتب و آيينهاى مختلف باشد. در چارچوب اين نگرش، اديان ـ شرايع مختلف ـ و مكاتب گوناگون هر يك بنابه ماهيت خود تأثيرات، متفاوت چهارگانه شامل بازدارندگى، كندسازى، تسهيلسازى و تسريعسازى را به وجود مىآورند. با عنايت به آنچه آمد، اكنون زمان آن رسيده است كه به اين پرسش پاسخ گوييم كه دين اسلام، و فرهنگ دينى ايرانيان چه تأثيرى بر انقلاب اسلامى داشته است؟ انقلاب اسلامى؛ گفتمان و دقايق گفتمانى آن: در پاسخ به پرسش پيش آمده بايد به اين نكته اشاره داشت كه دين اسلام در پرتو قرائتهاى متعدد در ساحتهاى گوناگون، برداشتهاى متفاوتى از مفاهيم دينى را عرضه داشته است كه در نهايت بازتاب اين برداشتهاى متعدّد را مىتوان در عملكردهاى گوناگون مشاهده كرد؛ قرائتى از دين كه مفاهيم دينى را به گونهاى تفسير مىكند كه فرد را به انزواى اجتماعى و سياسى مىكشاند و در موضع منفعلانهى «تقدير دينى» قرار مىدهد؛ شكل مقدّسى از تسليم در برابر شرايط موجود را در قالب «محافظهكارى دينى» در حوزهى سياسى به نمايش مىگذارد، و آدمى را در محيط پذيرش وضع موجود، به عنصرى بسيار منعطف و تسليمپذير تبديل مىسازد؛ در حاليكه در قرائتى از دين كه در آن مفاهيم دينى به گونهاى تفسير مىشوند كه از آنها برداشتى فعالانه صورت مىپذيرد، صورت مقدسى از كوشش جهادخيزانه در قالبِ «آزاديخواهى دينى» تجلّى مىيابد، و آدمى را در محيط تلاش براى تغيير وضع موجود، به عنصرى بسيار فعال و انقلابى مبدّل مىسازد. به طور مثال در تفسير نخست مفاهيمى چون «انتظار» در برگيرنده معنايى غيرفعّال است؛ فرد بايد در يك «انتظار سوزنده» زمان را از دست بدهد؛ تا زمين را فساد بگيرد و زمينهى ظهور را فراهم سازد؛ در صورتيكه در نگرش دوّم، «انتظار» شامل معنايى فعّال است، فرد بايد در «انتظارى سازنده» به مديريت فردى در زمان موجود بپردازد و در ساخت زندگى جمعى معطوف به اصول و آرمانهاى دينى در صحنههاى گوناگون زندگى جمعى فعّال باشد. يكى از عوامل بسيار مؤثر در شكلگيرى چنين تفكراتى «فرهنگ دينى» حاكم بر جامعه است؛ اگر «بخش انسان ـ ساخته ساحت دينى زندگى انسان» از بافتى فعال برخوردار باشد؛ پذيرش قرائت «آزاديخواهى دينى» را فراهم مىسازد. هويت دينى ايرانيان كه در گسترهى شريعت زرتشتى به يارى رسانى انسان به «اهورا» در نبرد با «اهريمن» تأكيد دارد و در سپهرانديشهى دينى خود اين نبرد را قاموس و ناموس هستى مىشناسد؛ قرائتى از دين را برمىتابد كه در آن انسان فعالاّنه در نبرد با «اهريمن»، در كنار خداوند قرار مىگيرد. در چنين بسترى از فرهنگ دينى، متكى بر پيشينهى تك خدايى است كه ملّت موحّد ايران را در پذيرش قرائتى همگون با «دگرگونى» از دين آماده مىسازد. آموزهى زرتشتىاى كه در آن «انسان» موجودى مكلّف به كمك به اهورا در نبرد با اهريمن است؛ تجلّىگر برداشتى ايدئولوژيك از دين است كه در آن آدمى به سوى عمل به ويژه عمل سياسى، سوق داده مىشود. در اينجاست كه «دين و سياست» به يكديگر پيوند مىخورند و در عرصهى رفتار اجتماعى ـ سياسى به مثابه يك هستى واحد موجوديت مىيابند. اين درحالى بود كه جدايى بين قلمرو دين و سياست و آن جهانى كردن دين، يكى از مهمترين ويژگىهاى مدرنيته سياسى بود كه در جدال ميان پادشاه و كليسا، سرانجام شعار معروف «سهم قيصر را به قيصر و سهم پادشاه را به پادشاه دهيد» را بر مسند حق نشاند و حقيقت محض پنداشت تا در پرتو آن در عمل حق الهى پادشاهان جاى حق الهى حكومت كليسا را بگيرد. دين آن جهانى شد و كليسا از ادعاى سياسى خود دست برداشت و در قرارداد وستفاليا، قلمرو سياست از مذهب جدا شد. سكولاريسم ولائيتسه به عنوان محصول كشمكش چندين و چندساله كليسا و دولت از كانون غرب به ديگر محيطها، سرايت كرد؛ و آن جهانى كردن دين به عنوان محصول شرايط سياسى ـ اجتماعى غرب، مورد تقليد جوامع ديگر قرار گرفت؛ در حاليكه در بستر «فرهنگ دينى» ايرانيان، حتى آدمى موجود مكلّفى دانسته مىشد كه وظيفهاى سياسى دارد؛ دين به او مأموريتى سياسى مىداد تا در پرتو آن خويش Self را تعريف سازد و به جاى « Me » يا «من منفعل»، « I » يا «من» فعال خود را در عرصهى سياست؛ بروز دهد. اين بخش خودساختهى ساحت دينى زندگى ايرانيان در حوزه عمومى خودساخته زندگى آنها يعنى فرهنگ عمومى يا ملّى ايرانيان نيز از قدرتى مضاعف برخوردار مىشد؛ ايرانيان «شاه» را «فره ايزدى» مىخواندند كه از جانب پروردگار يا همان اهورا مأمور گسترش عدالت و نظم بود؛ و مردم در پرتو «فره ايزدى» از پادشاه حمايت و در پرتو تلاش او براى گسترش نظم و عدالت، به فرمان او عمل مىكردند. «پادشاه» جانشين قانون بود چرا كه در پرتو حضور او نظم و عدالت حاصل مىشد و كار ويژههاى «قانون» در جامعهى مدرن از منشأ او صادر مىگشت؛ لذا پادشاه مقتدر نه مسلط، مشروعيت پيدا مىكرد؛ و اين مشروعيت را در سايهى الطاف ايزدى به دست مىآورد؛ اين محتوا، مورد تأكيد اسلام نيز بود و ايرانيان در پرتو پذيرش اسلام بر ارجحيت محتوا بر شكل يا فورم؛ تنها بر «عدالت» و «نظم» كه در سايهى آن امنيت و توسعه و... پديد مىآمد؛ نظام شاهنشاهى را ردّ نكردند و فورماسيون موجود را پذيرفتند؛ چرا كه اصل مهمّ همان محتواى معطوف به گسترش نظم جمعى ـ آزادى تعريف شده ـ و عدالت بود؛ كه «انسان سياسى ايرانى» به آن عنايت داشت. امّا با آلوده شدن نظام فكرى مبتنى بر «فره ايزدى» در چارچوب نگرشهاى دينى ـ سياسى ايرانيان به «فريب deception » و «تحريف distortion »، در فرايند زمان، متن حاصل از همگرايى انديشهسياسى محتواگراى دينى با نظريه «فره ايزدى» به متن واگرايى تبديل شد كه در محيط آن دين در برابر آئين منحرف پادشاهى صفآرايى كرد؛ و در بستر «فرهنگ دينى» ايرانيان به «سرعت» و با «قدرت» عمق و گستره يافت. اين درحالى بود كه «انديشهى سياسى دينى» در ايران نيز نمىتوانست بريده از «انسان سياسى ايرانى» و احساس مسؤليت او در قبال تكليف سياسى خود؛ عمل كند؛ و به سان «كليساى كاتوليك» تنها ميزان مشروعيت خود را در حاكميت خدا و انتقال قدرت به روحانيت مسيحيت، خلاصه سازد؛ و مزيد بر آن تحولات ناشى از دگرگونىهاى غرب را در مشروعيت بخشى به حكومتها در حوزهى «آراى عمومى» و «خواست ملتها»، ناديده بيانگارد. نظام سياسى توسعه يافته كه در قالب دولت ـ ملتهاى غربى، تجلّى يافته بود و در قالب دولت ـ ملتهاى غربى رُخ نشان مىداد؛ برقرارداد اجتماعى متكى و مشروعيت خود را از آراءِ اكثريت كسب مىكند. ماكس وبر اين مبناى جديد مشروعيت را، مشروعيت قانونى ـ عقلانى مىنامد. گفتنى است دولت ـ ملّتهاى غرب با گفتمان عقلانىِ ايجاد «امنيت براى آزادى» (20) تشكيل شدند و برخلاف نظر غالب كه «خواست امنيت» را دليل فراهمآورى آن مىدانند به درخواستِ «امنيت آزادى» شكل گرفتند؛ حتى نظريه هابسى، كه «انسان را گرك انسان مىخواند» و براى ايجاد «امنيت» زندگى قرارداد اجتماعى با مركزيت قدرت مطلقه پادشاهى را تجويز مىكند؛ در گسترهى نگاه خويش تأمين آزادى مردم را در برابر يكديگر در پرتو قدرت پادشاه طلب مىكند؛ تا انسانها و حداقل آزادى آنها در برابر يكديگر، يعنى «آزادى حياتشان» حفظ شود. هرچند در عمل، گروههاى اجتماعى تشنه امنيت مانند فئودالها و بورژواها توانستند؛ با تفسير «خودمحورانه» از «قرارداد اجتماعى»؛ به تدريج با استفاده از همين گفتمان عقلانى، به تشكيل قشون و ارتش اقدام نموده و با اخذ ماليات جهت حفظ امنيت، بدنه ديوانسالارى دولتى توسعه يافته و دولت ـ ملتهاى جديد را به نفع امنيت طبقات بالا، شكل دهند؛ به گونهاى كه امروز آزادى «در معبد امنيت» با «تيغ يا شمشير پنبهاى ولى برّان مبارزه با تروريسم» ذبح مىشود. به هر تقدير، در اين ديدگاه ملّت ـ دولتهاى غربى وظايف شخصى را برعهده دارند و مكلف به پاسخگويى به نيازهاى مردمند؛ اين در حالى است كه دولت اسلامى كه بنيادهاى نظرى آن در قالب نظريه «ولايت فقيه» توسط بنيانگذار انقلاب پىريزى شده است؛ مبناى مشروعيت را از نظر ذهنى ـ الهى مىداند و فعليتيابى آنرا ـ حداقل ـ براى تحقق پيدا كردن حاكميت الهى در گرو «رضايت مردم» و «خواست اكثريت» قرار مىدهد. لازمهى شكلگيرى چنين حكومتى، وجود «فرهنگى دينى» است كه در پرتو گستره و عمق بصيرت و معرفت دينى مردم، خواست اكثريت به استقرار حكومت اللّه مبتنى بر «نظريه ولايت» بيانجامد. به اين معنى، انقلاب اسلامى به مثابه يك گفتمان نمود پيدا مىكند كه در بافت يا « texture »، «فرهنگ دينى» ملّت ايران؛ صورتبندى يا «تشكيل گفتمانى Discursive Formation » جديدى در انقلاب اسلامى شكل مىدهد؛ يك نوع «اپيستمه جديد New Episteme » فراهم مىسازد؛ و نظام دانايى را به گونهاى شكل مىبخشد كه با تمام قدرت خود در خدمت «انديشه دينى» قرار مىگيرد. در اينجا گفتمان « Discourse » وراى معناى اصطلاحى و غلط آن در جامعه وراى گفت و شنود، گفتار و نوشتار برجاى اصيل خود تكيه زده و بر مسندى بالاتر از علائم زبانشناختى و در ماوراء آن مىنشيند. به اين معنا گفتمان؛ نه تنها به جاى تئورى « Theory » مىنشيند بلكه به يك معنا بر جاى ايدئولوژى تكيه مىزند؛ و كاركردى همگون ولى تلطيف شده و غيرمنسدّد مىيابد. در اين چارچوب، انقلاب اسلامى يك تشكل گفتمانى خاص عرضه داشت؛ كه وجوه فراگفتمانى خاصى را نيز با خود به همراه داشت؛ در اين تشكل گفتمانى مفاهيم شناور و سيّال به تسخير مدلولهاى بديعى درمىآيند كه رنگ مذهبى و دينى دارند و نوعى «اپيستمه دينى» ايجاد مىكند. يك نظام حقيقى يا نظام صدقى ايجاد مىشود كه محتواى خود و مدلولهاى خودش را با ابداعهاى تهى عرضه نمىدارد و در مجموع يك گفتمان طراحى مىشود با تاروپودى جديد و نوين كه هم با فضاى «فرهنگ جمعى» و هم با «فضاى فرهنگ ملّى» و هم با «فضاى فرهنگ دينى» ايرانيان مناسبت دارد و هم فضاى روانشناختى، هم فضاى رفتارى و هم فضاى گفتارى و نوشتارى را به رنگ خودش، درمىآورد. به همين دليل «فراگفتمانى» را شكل مىبخشد كه تناقضنما يا پارادوكس حاكميت الهى و حاكميت مردمى را در صحنهى واقعيتهاى عينى و بافت موقعيتى Context حاصل درخود مستحيل سازد. انقلاباسلامى در اين ديدگاه، مىتواند خردهگفتمانهايى را كه داعيههايى داشتند، در درون خود مستحيل كند و دقايق ترقى ساير گفتمانها را در درون خودش با معانى و مفاهيمى عرضه دارد كه در بافت هويت و فرهنگ دينى ايرانيان از قدرتى فزايندهتر بهرهمند مىشود و قدرتمندانهتر بازتاب پيدا مىكند؛ دالها را به كار مىگيرد ولى مدلولهاى خودش را به آن ارزانى مىكند. از اينرو «ادبيات گفتمان»ى خاص خود را دارد. از همينرو اگرچه در گفتمانهاى رهايىبخش سوسياليستى، ليبراليستى و ناسيوناليستى مفاهيمى، تحت عنوان، مبارزات ضدامپرياليستى مطرح مىشود؛ در انقلاب اسلامى مفهومِ «مبارزه ضداستكبارى» مطرح مىشود كه هم استبداد، هم استعمار و هم امپرياليسم را دربرمىگيرد و از آن فراتر مىرود. اگر در انقلابهاى سوسياليستى پرولتاريا مطرح مىشود در انقلاب اسلامى «زحمتكشان و تمام مستضعفين» مطرح مىشوند؛ كه قشر كارگر و ديگر زحمتكشان را نيز دربرمىگيرند؛ همانهايى كه به تعبير مرحومِ شريعتى به نوعى تحتِ استعمار، استحمار، استثمار و استبداد قرار گرفتهاند. اگر در گفتمانهاى ماركسيستى كار انسان سازنده تاريخ است؛ به كار در برابر سرمايه تفوّق داده مىشود؛ و اهميت كارگر در مقابل بورژوا مورد تأييد قرار مىگيرد؛ رهبر انقلاب اعلام مىكند: پيامبر (ص) دست كارگران را مىبوسد؛ خداوند كارگران را دوست دارد. و... در چنين فضايى خرده گفتمانهاى ديگر در گفتمان انقلاب اسلامى مستحيل و «مصادره شعارى» (21) مىشوند؛ بنابراين انقلاب اسلامى مىتواند خردهگفتمانهاى ديگر رهايى را در درون خودش «باز مستحيل» كند و سهلگونه عمل نموده و به هدايت رفتارى نايل آيد؛ لذا در هر دو ابعاد وجودىاش به اصطلاح يك فراگفتمان است. تشكل گفتمانى عرضه مىدارد، اپيستمه خاص دارد، و در هيبت يك نظام صدقى خاص در منزلت استعلايى قرار مىگيرد؛ و مفاهيم را از استغنا لبريز مىسازد؛ از محتوا سرريز مىنمايد؛ به گونهاى كه مفاهيم ديگر را پوشش مىدهد و چيز جديدتر و بديعترى ارائه مىنمايد كه جديدتر و بديعترش مىسازد. به اين معنا، انقلاب اسلامى به مثابه يك «واقعهى تاريخى Historical event » با آثار متعدد درون و برون گفتمانى، تجلّى مىيابد كه همگى متأثر از دقايق «فرهنگ دينى» و درونمايه هويت دينى ايرانيان است، كه به قرائتى دقيق از «اسلام انقلابى» در متن «حقيقتجو و عدالتطلب» پيام پنهانى متون تاريخى ايرانيان تكيه دارد؛ و فَضاى گفتمانىاى « Space of discourse » را ايجاد مىكند كه ساختار زبانى، ادبيات و Sintax خاصى دارد، شبكهاى از معانى را در چارچوب يك نظام صدقى Tru System بيان مىكند، و در بعد ديگرى، به مجموعهاى از معرفت يا اپيستمه خاصى ارجاع مىدهد. بدين شكل، به تعبير رورتى، انقلاب اسلامى. « Vocabulary » خودش را ايجاد مىكند؛ در « Vocabulary » تركيبى از كلمات رقيق و غليظ وجود دارد، در جهان انديشه و فلسفه سياسى غرب اين كلمات غليظ بود كه كلمات رقيق را تعريف مىنمودند: كلمات غليظ چون ماركسيت، سوسياليست، ليبراليسم؛ كلماتى رقيق مانند اخلاق، عدالت، برابرى، آزادى و... را متحول مىكند؛ در حاليكه در فرآورد انقلاب اسلامى فرايندى را شاهد هستيم كه در آن قرائت اپيستمهساز انقلاب به رهبرى آيتالله خمينى، كلمات رقيق را در مركز قرار مىدهد و در پهن دشت تعاريف اين مفاهيم، واژگان غليظ را باز تعريف مىسازد؛ و در چنين چارچوبى «اسلام ناب محمدى» را به تعريفى مىكشد كه تنها در پرتو تعريف دانشواژگان رقيق قابل درك است. «نظام جمهورى اسلامى» دانشواژهى غليظى است كه محصول تعريف دانشواژگان رقيقى چون آزادى، استقلال و عدالت اجتماعى است؛ از اين منظر «نظام جمهورى اسلامى» در پرتو باز تعريف استعلايى تعريف اين مفاهيم شكل و محتوا مىپذيرد و حكم «حفظ نظام بالاترين مصلحت است.» در گرو حفظ اصالت تعريف شده اين مفاهيم رقيق است كه تعريف مفهوم غليظ نظام جمهورى اسلامى در گرو آنست؛ و اگر «نظام» بازتابشگر اين تعاريف نباشد؛ ديگر آن نظامى نخواهد بود كه بالاترين مصلحت حفظ آن قلمداد گردد. روى ديگر اين سكّه آن است كه حفظ و استمرار و نظام «در گرو پاسدارى از اين مفاهيم رقيق، تعاريف، اصول و ارزشهاى ناشى از آنهاست. * به جاى برآيند: ـ پرسش اصلى، پاسخ نهايى: پرسش اصلى «پرسهى» حاضر آن بود كه «نقش دين به عنوان يك فرهنگ در ايجاد دگرگونىهاى اجتماعى چيست؟ و دقايق گفتمانى آن در انقلاب اسلامى چه بوده است؟ اكنون با سهولت در پرتو پاسخهاى حاصل از پرسشهاى فرعى مىتوانيم به پرسش پيشگفتهى اصلى پاسخ گوييم. در قرون جديد با رشد علم Science در حوزهى علوم طبيعى و به ثمرنشاندن نتايج آن در زندگى بشر، اين حوزه از فلسفه Philosophy جدا گرديد. امّا حوزه امور انسانى، همچنان وابسته به فلسفه باقى ماند تا اين كه انديشمندانى به فكر افتادند تا در حوزه مزبور نيز به معرفت علمى دست يابند. پيشاپيش اين انديشمندان بايد از افرادى چون كنت واسپنسر ياد نمود. اين افراد با اين تلقى كه «امور انسانى؛ مانند امور طبيعى هستند؛ امّا با پيچيدگى بيشتر.» سعى كردند تا شاخههاى علوم انسانى را شكل دهند، اين شاخهها در حوزههايى چون روانشناسى رفتارگرا، جامعهشناسى و اقتصاد، مكاتب پوزيتيويستى را شكل بخشيد. فرض «امور انسانى به مثابه امور طبيعى» مورد قبول گروهى از انديشمندان آلمانى قرار نگرفت. آنها با طرح اين پرسش كه، چه پديدهاى «انسانى» است، به مقابله برخاسته است و بر نقش معنى و امر روحى در پديدههاى انسانى، به عنوان جوهرِ واحدى كه پديدهى انسانى را از پديده طبيعى متمايز مىسازد، تأكيد ورزيدند. به اعتقاد آنها، پديدهيى انسانى است و موضوع مطالعه قرار مىگيرد كه معنوى، يا به عبارتى ديگر، واجد معنى باشد. پذيرش باور مذكور، تمايز اساسى علوم طبيعى و انسانى را در پىداشت؛ از همين روى، به خصوص، در واژگان فلاسفهى آلمانى، از «علوم روحى» در مقابل «علوم طبيعى» ياد مىشود. تفاوت اين دو حوزه نيز، تنها در موضوع آنها خلاصه نمىشود؛ بلكه، روش بررسى و هدف شناخت آنها متفاوت است. در علوم طبيعى، عالم براى فهم واقعيت در پى «تعليل» و يافتن علتها است. در حالى كه در علوم روحى، پژوهشگر در پى كشفِ معنى است؛ زيرا با كشفِ معنى است كه حوزهى امور انسانى فهميده مىشود. كشفِ معنى هم با استفاده از روش علوم تجربى به دست نمىآيد. بلكه روش كشف معنى، تفهّم و تفسير است. با سپرى شدن اين مرحله در گام بعدى بود كه تقابل علوم روحى و طبيعى، جاى خود را به تقابل علوم فرهنگى و طبيعى داد. در واقع، فرهنگ مفهومى بود كه جايگزين اصطلاحِ «امر روحى و معنوى» شد. به همين دليل از فرهنگ در مقابل طبعيت ياد مىشود. دليل اين تغيير مفهومى، در اين پرسش ظريف نهفته بود كه: «تفهّم و تفسير چگونه ميّسر است؟ به عبارتى ديگر، آيا از طريق درونبينى و شهود مىتوان به معانىيى كه در نزد ديگران است، دست يافت، يا اين كه درونبينى و شهود، فقط ما را به حيطهى معنايىِ ذهن فردى هدايت مىكند؟ يا باز هم عبارتى ديگر، ملاك تفهم و تفسير درست معانى موجود در نزد ديگران چيست؟ و چگونه مىتوان به تفسيرى عينى يا عينىتر، كه در آن دخالت ذهنِ تفسيرگر به حداقل برسد، نائل آمد؟ در راستاى پاسخ به اين سؤال بود كه كانون توجّه، از روح، به عنوانِ جوهرى متمايز از جسم و ماده، به آثار روحى ـ جلوهها، بروزها ـ معطوف شد. اين آثار، امور مادّى بودند كه مُهر روح و معنى بر آنها حك شده و قلمرو پديدههاى انسانى را تشكيل مىدادند؛ مفهوم «فرهنگ» براى نامگذارى اين حيطه مورد استفاده قرار گرفت. از اين روى مىتوان گفت: «جوهر اصلى فرهنگ يا همان چيزى كه اين مفهوم در پى اشاره به آن است؛ معنى يا امر معنوى است كه در امر مادّى تبلوّر و تجلّى يافته است؛ بنابراين، به اين دليل كه مادى است قابل تجربهى همگان است و به اين دليل كه معنوى است، بايد تفهم و تفسير شود؛ و اين معنا در برگيرندهى همان مفهومى از فرهنگ است كه در آغاز پرسهى حاضر با تعريف رفتار منطبق با عقل سليم ـ يعنى همان آثار رفتارى ناشى از تأثيرات روحى ـ از آن ياد آورديم. براساس تعريف تايلور و اين تلقى از فرهنگ، مفهوم فرهنگ بهطور «مصداقى» تعريف مىگردد كه هم به مجموعه مظاهر فرهنگى اطلاق مىشود و هم مساوى با آن قلمداد مىگردد. تايلور و ديگرانى كه خود از پوزيتيوستها محسوب مىشدند به تدريج تأكيد خود را از درك معنا (معنى) برداشته و در بررسى فرهنگ روش تجربى در پيش گرفتند؛ در حالى كه از ابتدا هدف مطالعه اين امور، دستيابى به معنى و روحى بود كه در مظاهر فرهنگى وجود داشت. براساس دريافت تايلور مىتوان فرهنگ را مجموعهى بهم پيوستهاى از باورها، آيينها، قوانين، اشكال گوناگون دانش و هنر و مانند آن تلقى كرد كه تك تك افراد به عنوان «اعضاى» جامعهيى ويژه آنها را فرامىگيرند و مىتوان با روش علمى به بررسى آنها پرداخت. در دهههاى اخير، با تأكيد مجدّد بر وجه معنوى فرهنگ، تلاش براى گذار از امور قابل تجربه به معنى، صورت پذيرفته است، غالب شدن تأكيد بر معنى در ميان جامعهشناسان، در نحلههاى فكرى پديدارشناسى و تعاملگرايانِ نُمادى و در ميان انسانشناسان، در آراء افرادى چون «گيرتز» نمايان است. گسترش ارتباطات نيز در اين چارچوب عامل مقوّم ضرورتِ فهم معنى بوده است: زيرا حوزه ارتباطات عمدتا با خلق، توليد و انتقال معانى سروكار دارد؛ آن هم معانىيى كه از طريق نهادها منتقل مىشوند.(18) با اين مقدمهى به نسبت طولانى در بخش حاضر، بايد به ارتباط دين و فرهنگ به عنوان دو دانشواژهى پهلو پديده و جانشين توجّه كنيم. هر دوى اين دانشواژگان فراگير، معنا و معنوى محور با سويهگيرىهاى مادى و عينى هستند؛ به گونهاى كه كل حوزهى زندگى انسان را دربرمىگيرند. «دين» در چارچوب درونگرايانهى خود كاركرد «يگانهساز Integration » ميان «معنى» و «معنويت» فراهم و به درونى شدن «فرهنگ» كمك مىنمايد. جايگاه فهم و دريافت معانى، ذهن افراد است. حيات درونى افراد در عين حال كه خاستگاه معانى است، حامل معانى نيز مىباشد؛ فرهنگ در همين حوزه رشد و نما پيدا مىكند تغيير مىيابد و... امّا خود ذهن، محصول فرهنگى است كه آموخته مىشود و بعد از دوره اكتساب، حامل فرهنگ و در ـ فرآيندِ تعامل اجتماعى ـ گاه، مولد آن مىشود؛ اين وجه فرهنگ را مىتوان «فرهنگ درونى شده» ناميد، كه روانشناسان، آن را از نظر انتقال، تغيير و تثبيت معانى مورد بررسى قرار مىدهند. امورى چون اعتقادات، ارزشها، و گرايشها كه به عنوان فرهنگ يا بخشى از آن ياد شده است، حوزهيى از فرهنگ است كه جايگاه اصلىاش، درون يا ذهنيت افراد است؛ اين حوزه طى فرآيند تربيت در قالب نمادها، از نسل به نسل ديگر منتقل مىشود؛ كه به آن «انتقال فرهنگى Cultural Transmission » مىگويند؛ دين در چارچوب اين معنا به دليل پذيرش قلبى، سويهگيرى ارزشى ـ اعتقادى فرهنگ را تعميق و «فرهنگ دينى» پذيرش آئين، ارزشها و اعتقادات دينى را آسان مىسازد. هنگامى كه فرهنگ در قالب نمادهاى دينى ظاهر شوند، مىتوان از جلوه ديگرى از فرهنگ ياد نمود كه با عنوان، «فرهنگ نمادين (نمادى شده)» مشخص مىشود، تفهيم، تفهم و آموزش از طريق فرهنگ نمادين، انجام مىشود و آثار هنرى، كتب و نوشتهها از اين نوع هستند ولى زمانى كه فرهنگ در ساحت دينى قرار مىگيرد؛ در نمادىترين وجه، پذيرفتنىتر مىشود؛ و در تبديل آن به «فرهنگ نهادى» مستقر و پايدار كمك مىنمايد. به عبارت ديگر، شكل ديگر بروز فرهنگ (معنى) بروز آن در رفتار (يا عمل) فرد است. رفتار افراد در جامعه در طى زمان با هم تركيب و رسوب شده و شكلهايى از رفتار را تثبيت مىكند كه از آن به عنوانِ نهاد ياد مىشود؛ هنگامى كه «دين» در پهن دشت فرهنگى پذيرفته مىشود؛ در مرحلهى بعد در شكلهايى از رفتار تثبيت شده بارز مىگردد و مورد عمل قرار مىگيرد؛ و بدين ترتيب در «نهادى شدن فرهنگ» نيز بسيار مؤثر واقع مىگردد؛ و در صحنهى «تغيير و تحول» و «دگرگونساز» زندگى طبيعى و اجتماعى آدمى تأثير مىگذارد؛ در «تبلور فرهنگى» بسيار تأثير مىگذارد. تجلّى فرهنگ در رفتار، تنها محدود به رفتارهاى رسوب شده نيست؛ به عبارتى ديگر، فرهنگ، تنها در قالب نهادهاى متضمن معنى و تعيينكنندهى شكل يا شيوه رفتار، متجلّى نمىشود؛ بلكه فراتر از اينها، در تغييراتى كه انسان در طبيعت حيوانى و نباتى، و طبيعت انسانى ايجاد مىكند، نيز بارز مىشود. در اين چارچوب مىتوان دريافت كه فرهنگ از طريق تأثيرگذارى بر طبيعت به معناى اخص آن و طبيعت انسانى و از شيوههاى درون (تجربه بىواسطه)، نمادها (از طريق تجربه درونى و تجربهى نماد به صورت تجربى) نهادى شدن و ايجاد آثار فرهنگى در طبيعت دوگانهى حيات انسانى در ايجاد دگرگونى اجتماعى مؤثر است؛ ميزان اين تأثير به هويت فرهنگى و سويهگيرىهاى «محافظهكارانه» يا «تحوّلگرايانه» فرهنگها در فضاها و زمانههاى تاريخى گوناگون توجّه دارد. با عنايت به آنچه آمد؛ بايد قبول كنيم: فرهنگ، به عنوان موجودى پويا، و نه تنها حاوى و متضمن معنى، بلكه سرشار از معنى، هميشه در معرض دگرديسى و تحول است ـ نه در حال تغيير ـ پس مىتوان ايستايى فرهنگى را يكى از آسيبهاى بنيادى فرهنگ قلمداد كرد. در ايران، همين پويايى فرهنگى در صد سالهى اخير و آغاز قرن 20، پس از سالها دوران «جهل پادشاهى قاجاريه» از طريق عوامل مؤثر بر فرهنگ از برون «ايسم»هاى مختلف و عوامل مؤثر بر فرهنگ از درون «دين» تحت تأثير قرار گرفت و ساختها و ساختارهاى گوناگون نظام پادشاهى را با «انقلاب اسلامى ايران» زير و بر ساخت و در چارچوب «تحول» قرارداد. پى نوشت ها: كتابنامه 1. ترى يا نديس. هرى. س، فرهنگ و رفتار اجتماعى، ترجمه نصرت فتى، (تهران: نشر رسانش، 1378) صفحه 26 2. مطهرنيا. مهدى، فرهنگ دفاع و دفاع فرهنگى، (تهران: انتشارات دفاع، 1378) صفحه 21 3. براى مطالعه بيشتر در ارتباط با اين اعتقاد: مطهرنيا. مهدى، چيستى و كيستى. (تهران: انتشارات گوهربار. 1378) 4. Derk Bodde , Harmony and Conflict in Chinese Philosophy in Studies in Chinese Thought, ed. Arthur F. Wright (Chicago:The Ameircan Anthrophological Association, 1953 ) , P 21. 5. Wm. Theodore de Bary , Wing _ Tsit Chan , and Burton Watson Sourses Of Chinese Tradition (NeWYork: Colum bia university Press , 1960 ) , P. 221. , 6) Quoted in Ssu _ Yu Teng and John k. Fairbank , Chainas Response to The West (NeW York: Atheneum , 1967 ) P. 151 7. براى مطالعه بيشتر: دكمجيان. هراير، جنبشهاى اسلامى در جهان عرب، ترجمه حميد احمدى (تهران: انتشارات كيهان، 1372). 8. Howard Becker and Harry Elmer Barnes , Social Thought from Lore To Science , 3 rdedition (NeWYork: Dover Publications , Inc. 1961 ) , P. 474 9. براى مطالعه بيشتر: بشيريه. حسين، تاريخ انديشههاى سياسى در قرن بيستم: انديشههاى سياسى ماركسيستى، (تهران: نشرنى، 1376) 10. بشلر. ژان، ايدئولوژى چيست؟، ترجمه على اسدى (تهران: شركت سهامى انتشار، 1370) صفحه 8 ـ 7 11. براى مطالعه بيشتر: لاور. رابرت. اچ، ديدگاههايى درباره دگرگونى اجتماعى، ترجمه كاووس سيد امامى (تهران: مركز نشر دانشگاهى، 1373) 12. Luciean Goldmann.The Human Sciences & Philosophy, Trans. r.White Hayden and Roberts Anchor (London:Janathan Cape , 1969 )P.P. 86 13. Alfred North Whitehead , Adventures Of Ideas (NeWyork: Books , Mentor 1933) P. 22 14. Ibid , P. 106 15. J. N. Findlay, Hegel: A Re _ Examination (London: George Allen andUnwin , Ltd. 1958 ) , P. 63. 16. G.W.F. Hegel, Philosophy Of Right , Trans, T. M. Kno (London:Oxford University Press , 1953 ) P. 217 17. لاور. رابرت. اچ، همان. صص 130 ـ 117 18. براى مطالعه بيشتر: گرانپايه. بهروز، فرهنگ و جامعه: چند ديدگاه تحليلى درباره فرهنگ عمومى (تهران: شريف، 1377) 1. نويسنده، پژوهشگر و عضو هيئت علمى دانشگاه آزاد اسلامى 2. Harry. G. Triandis 3. Herskovits 4. Yen Fu 5. بايد توجه داشت كه رويكرد محافظهكارانه در غرب و فلسفهى غربى از پارميندس گرفته تا لئواشتراوس و شاگردانش نيز به وضوح يافت مىشود. 6. R.Hrair Dekmejian 7. Destutt de Tracy 8. Birn baum .9 F.Dumont 10. Jean Meynaud 11. بايد توجّه داشت كه امروزه محافظهكارى در خدمت ليبراليسم درآمده و در تركيب راست نو NewRight ، شكل گرفته است. 12. Lucien Goldmann 13. Alfred North Whitehead 14. Wendell Bell 15. Crane Brinton 16. The Anatomy of Revolutio 17. Robert H. Lauer 18. Spengler 19. Karl Mannheim 20. نظريات متفاوتى در تعارض با غرب به گونهاى افراطى با نظريات قراردادهاى اجتماعى برخورد و با ملاك قرار دادن نظريهى هابسى، و ديدگاههاى لاك، روسو و كانت را در مورد نظريه وضع طبيعى و قرار اجتماعى ناديده انگاشته، به اشتباه يا به تعمّد آن را تنها به هدف دستيابى به امنيت نه «آزادى» تفسير مىكنند. 21. من در اينجا، اين مفهوم را از محمدرضا تاجيك گرفته و به تعبير خود وى از او مصادره كردهام.