فطريات احساسي
1. حقيقت جويي :
اين گرايشها كه گفتيم احيانا " مقدسات " هم ناميده مي شوند اجمالا پنج مقوله هستند ، يا لااقل ما فعلا پنج مقوله از اينها را مي شناسيم . يكي از آنها مقوله " حقيقت " است . مقوله حقيقت را ما مي توانيم مقوله " دانايي " يا مقوله " دريافت واقعيت جهان " هم بناميم . مقصود اين است كه در انسان چنين گرايشي وجود دارد ، گرايش به كشف واقعيتها آنچنان كه هستند ، درك حقايق اشياء " كما هي عليها " ، اينكه انسان مي خواهد جهان را ، هستي را ، اشياء را آنچنان كه هستند دريافت كند .از دعاهاي منسوب به پيغمبر اكرم است كه مي فرموده است : اللهم ارني الاشياء كما هي . اساسا آن چيزي كه به نام " حكمت " و " فلسفه " ناميده مي شود هدفش همين است . اصلا اگر بشر دنبال فلسفه رفته است براي همين حس بوده است كه مي خواسته حقيقت را و حقايق اشياء را درك كند . ما نام اين حس را مي توانيم " حس فلسفي " هم بگذاريم . مي خواهيد بگوييد " حقيقت جويي " ، مي خواهيد بگوييد " مقوله حقيقت " ، " مقوله فلسفي " يا " مقوله دانايي " ، جمله اي هست كه من ديدم قديم ترين كسي كه اين تعبير را به كار برده است بوعلي سينا بوده و ديگر من اطلاع ندارم كه قبل از او هم چنين تعبيري بوده است يا نه . بعدها شيخ اشراق و ديگران نيز اين تعبير را به كار برده اند در مورد غايت و هدف فلسفه ، يا تعريف فلسفه به حسب غايت و نتيجه اش ، مي گويد : صيروره الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العيني .يعني نتيجه نهايي فيلسوف شدن اين است كه انسان ، جهاني عقلاني بشود شبيه جهان عيني ، يعني اين جهان عيني را دريافت كند . آنچنان كه هست ، بعد خودش بشود يك جهاني ، ولي آن جهان بيرون ، جهان عيني است ، اين همان جهان باشد ولي صورت عقلي همان جهان . اين مسأله حقيقت يا حقيقت جويي ، از نظر فيلسوفان همان كمال نظري انسان است ، و انسان بالجبله و بالفطره مي خواهد كمال نظري پيدا كند يعني حقايق جهان را درك كند . چنين گرايشي در انسان براي رسيدن به حقايق جهان وجود دارد . در روانشناسي هم مي بينيد كه اين حس را به نام " حس حقيقت جويي " يا " حس كاوش " مطرح مي كنند . وقتي مسأله را در يك سطح گسترده طرح مي كنند اسمش را مي گذارند " حس كاوش " و مي گويند اين همان چيزي است كه حتي در كودك هم وجود دارد ، در كودك بين دو سالگي و سه سالگي به تفاوت ميان كودكان اين حس پيدا مي شود ، حس سؤال كه بچه به سن سه سالگي كه مي رسد دائما مي پرسد . در تعليم و تربيت نيز به پدر و مادرها توصيه مي كنند كه [ تا حد ممكن پاسخ كودكان خود را بدهند و آنها را طرد نكنند ] . پدر و مادرهاي نادان و خالي از توجه ، وقتي مي بينند بچه سه چهار ساله شان دائما سؤال مي كند ، اين را فضولي تلقي مي كنند ، مي گويند : " بچه ! اينقدر فضولي نكن ، حرف نزن " . اين اشتباه است .اين ، حس سؤال است ، حس كاوشگري است ، حس حقيقت جويي است كه در او تازه زنده شده است و او مي پرسد و حق دارد بپرسد ، و حتي اگر از چيزهايي مي پرسد كه نمي توانيد جواب بدهيد يا او نمي تواند جوابش را دريافت كند در عين حال نبايد با تشر زدن و منكوب كردن و سركوب كردن اين حس ، جوابش را داد كه حرف نزن ، فضولي نكن . باز بايد تا حد ممكن جوابي كه بشود او را ارضاء و اقناع كرد به او داد . و حتي مي گويند بسياري از خرابكاريهاي بچه [ معلول همين حس است ] . چون اين خودش يك مسأله اي است : بچه خرابكار است ، به هر چه مي رسد دست مي زند ، اين را محكم مي كوبد روي آن ، آن را مي زند به اين ، . . . آيا انسان طبعا خرابكار است ، بعد كه بزرگ مي شود اصلاح مي شود ، يا نه ؟ مي گويند اين معلول همان حس كاوش اوست . مي خواهد اين را بزند به آن ببيند چه مي شود . حال ما نمي زنيم چون مي دانيم چه مي شود ، بارها تجربه كرده ايم ، بنابراين براي ما مشكل حل شده و سؤالي باقي نمانده ، ولي او هنوز اين مسأله برايش روشن نيست ، مي زند ببيند چه مي شود . مسأله " استفهام " خود مسأله اي است . حال آنچه كه فلاسفه طرح مي كنند در سطح بالاتري است ، روانشناسها آن را عموميت مي دهند حتي به كودك ، اين كه انسان به هر حال گرايش دارد به دانستن ، كه حقيقتي را و حقايقي را بداند . داستان معروف ابوريحان بيروني را شايد شنيده باشيد كه در مرض موتش بود و همسايه اي فقيه داشت .همسايه آمده بود به عيادت ابوريحان ، ديد كه ديگر در بستر است و حالت رو به قبله دارد و چيزي از عمرش باقي نمانده است . ابوريحان از او مسأله اي در باب ارث پرسيد . فقيه تعجب كرد ، گفت حالا چه وقت سؤال كردن مسأله است ؟ ! ابوريحان به او گفت من مي دانم كه مي خواهم بميرم ولي از تو مي پرسم : اگر من بميرم و پاسخ اين مسأله را بدانم بهتر است يا بميرم و ندانم ؟ گفت : بديهي است كه بميري و بداني . ( همين خودش يك حقيقتي است . ) گفت : پس جوابم را بده . جوابش را گفت . آن فقيه مدعي است كه من هنوز به خانه نرسيده بودم كه صداي گريه زنها از خانه ابوريحان بلند شد .حال ، اين خود يك حسي است در بشر ، كساني كه از اين حس استفاده كرده و اين حس را در خود زنده نگه داشته اند به مرحله اي مي رسند كه لذت كشف حقيقت براي آنها برتر از هر لذت ديگري است ، و به عبارت ديگر لذت علم برايشان از هر لذتي بالاتر است ( 1 ) . هم در مورد مرحوم سيد محمدباقر حجه الاسلام شفتي اصفهاني اين داستان را قدماي ما نقل كرده اند و هم در مورد پاستور ظاهرا عين اين داستان آمده است . مرحوم آقا سيدمحمدباقر در شب زفافش بعد از آنكه به اصطلاح عروس و داماد را دست به دست دادند و عروس را بردند به حجله كه بعد معمولا زنها مي آيند ، رفت به اتاق ديگري ، كه وقتي زنها رفتند برود نزد عروس . با خود گفت اكنون فرصتي است ، از اين فرصت استفاده كنيم و مطالعه كنيم . شروع كرد به مطالعه كردن . زنها رفتند . عروس بيچاره تنها ماند . هر چه منتظر ماند كه داماد بيايد نيامد . يك وقت مرحوم سيد متوجه شد كه صبح شده ، يعني آنچنان جاذبه علم اين مرد را كشيد كه شب زفاف از عروسش فراموش كرد . و عين اين داستان را براي پاستور نقل 1. اينها را كه بيشتر تفصيل مي دهم براي اين است كه بدانيد يك واقعيتي است در مورد انسان و بايد اينها را تحليل كرد . قبلا گفتم هيچ موضوعي به اندازه انسان نيازمند به توضيح و تفسير نيست .