فناي عاشق در معشوق - فطرت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فطرت - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

استدلالهايي كه فلاسفه كرده اند براي اثبات اين گونه عشق كه عشق افلاطوني هم ناميده مي شود برآييم ، فقط قسمتهايي را كه بحثهاي ساده است عرض مي كنيم و آن اين است : قدر مسلم اين است كه بشر عشق را ستايش مي كند ، يعني يك امر قابل ستايش مي داند ، در صورتي كه آنچه از مقوله شهوت است قابل ستايش نيست . مثلا انسان شهوت خوردن يا ميل به غذا كه يك ميل طبيعي است دارد . آيا اين ميل از آن جهت كه يك ميل طبيعي است هيچ قابليت تقديس پيدا كرده ؟ تا به حال شما ديده ايد حتي يك نفر در دنيا بيايد ميلش را به فلان غذا ستايش كند ؟ عشق هم تا آنجا كه به شهوت [ جنسي ] مربوط باشد ، مثل شهوت خوردن است و قابل تقديس نيست ، ولي به هر حال اين حقيقت ، تقديس شده است و قسمت بزرگي از ادبيات دنيا را تقديس عشق تشكيل مي دهد . اين از نظر روانكاوي فردي يا اجتماعي فوق العاده قابل توجه است كه اين [ پديده ] چيست ؟

فناي عاشق در معشوق

عجيب تر اين است كه بشر افتخار مي كند به اينكه در زمينه معشوق ، همه چيزش را فدا كند ، خودش را در مقابل او فاني و نيست نشان بدهد ، يعني اين براي او عظمت و شكوه است كه در مقابل معشوق از خود چيزي ندارد ، و هر چه هست اوست ، و به تعبير ديگر " فناي عاشق در مقابل معشوق " . چيزي است نظير آنچه كه در باب اخلاق گفتيم كه در اخلاق چيزي است كه با منطق منفعت جور در نمي آيد ولي فضيلت است ، مثل ايثار و از خود گذشتن . ايثار با خود محوري جور در نمي آيد ، فداكاري با خودمحوري جور در نمي آيد ولي معذلك مي بينيد انسان از جنبه خير اخلاقي ، جود را ، احسان را ، ايثار را ، فداكاري را تقديس مي كند ، اينها را فضيلت مي داند ، عظمت و بزرگي مي داند .

در اينجا هم مسأله عشق با مسأله شهوت متفاوت است ، چون اگر شهوت باشد ، يعني شيئي را براي خود خواستن . فرق بين شهوت و غير شهوت در همين جاست . آنجا كه كسي عاشق ديگري است و مسأله ، مسأله شهوت است هدف تصاحب و از وصال او بهره مند شدن است ، ولي در " عشق " اصلا مسأله وصال و تصاحب مطرح نيست ، مسأله فناي عاشق در معشوق مطرح است ، يعني باز با منطق خود محوري سازگار نيست . اين است كه اين مسأله در اين شكل ، فوق العاده اي قابل بحث و قابل تحليل است كه اين چيست در انسان ؟ اين چه حالتي است و از كجا سرچشمه مي گيرد كه فقط در مقابل او مي خواهد تسليم محض باشد و از من او ، از خود او و از انانيتش چيزي باقي نماند . در اين زمينه مولوي شعرهاي خيلي خوبي دارد كه در ادبيات عرفاني فوق العاده است :




  • عشق قهار است و من مقهور عشق
    چون قمر روشن شدم از نور عشق



  • چون قمر روشن شدم از نور عشق
    چون قمر روشن شدم از نور عشق



مسأله پرستش اين است ، يعني عشق ، انسان را مي رساند به مرحله اي كه مي خواهد از معشوق ، خدايي بسازد و از خود ، بنده اي ، او را هستي مطلق بداند و خود را در مقابل او نيست و نيستي حساب كند . اين از چه مقوله اي است ؟ واقعيت اين [ حالت ] چيست ؟ گفتيم كه يك نظريه اين است كه مي گويد عشق به طور مطلق ريشه و غايت جنسي دارد ، روي همان خط غريزه جنسي حركت مي كند و ادامه مي يابد و تا آخر هم جنسي است .

نظريه ديگر همان نظريه اي است كه عرض كرديم حكماي ما اين نظريه را تأييد مي كنند كه به دو نوع عشق قائل هستند : عشقهاي جنسي و جسماني ، و عشقهاي روحاني ، و مي گويند زمينه عشق روحاني در همه افراد بشر وجود دارد . نظريه سومي وجود دارد كه خواسته جمع كند ميان دو نظريه ، [ نظريه فرويد و نظريه اي كه به عشق روحاني قائل است ] . فرويد ، اين روانكاو معروف كه همه چيز را ناشي از غريزه جنسي مي داند علم دوستي را ، خير را ، فضيلت را ، پرستش را و همه چيز را به طريق اولي عشق را جنسي مي داند . ولي نظريه او را امروز ديگر قبول نمي كنند ، نظريه ديگري پيدا شده است ، آن نظريه ديده است كه در " عشق " احيانا كيفياتي پيدا مي شود كه با جنبه هاي جنسي سازگار نيست يعني وابسته به غليان ترشحات جنسي نيست كه دائر مدار آن باشد ، چون امر جنسي مثل همان گرسنگي است ، گرسنگي يك حالت طبيعي است ، وقتي كه بدن احتياج به غذا پيدا كند و يك سلسله ترشحات بشود گرسنگي هست و اگر چنين نباشد نيست ، در احتياج جنسي هم همين طور است ، وقتي كه اين احتياج مادي باشد ، در هر حدي كه ترشحات باشد هست و اگر نه نيست ، ولي " عشق " تابع اين خصوصيات نيست ، از اين رو اينطور گفتند كه عشق از نظر مبدأ ، جنسي است ولي از نظر منتها و كيفيت ، غير جنسي است ، يعني به طور جنسي شروع مي شود ، اولش شهوت است ولي بعد تغيير كيفيت و تغيير حالت مي دهد و در نهايت امر تبديل به يك حالت روحاني مي شود .

ويل دورانت اين مورخ معروف فلسفه در كتاب لذات فلسفه بحثي درباره عشق كرده است . او همين نظريه را انتخاب مي كند و نظريه فرويد را طرح و رد مي كند . او مي گويد حقيقت اين است كه عشق بعدها تغيير مسير و تغيير جهت و حتي تغيير خصوصيت و تغيير كيفيت مي دهد ، يعني ديگر از حالت جنسي به طور كلي خارج مي شود . او اساس نظريه فرويد را صحيح نمي داند . نظر ما در طرح مسأله عشق بيشتر به آن تمايلي است كه عاشق به فناي در معشوق پيدا مي كند كه ما آن را " پرستش " مي ناميم . اين هم چيزي است كه با حسابهاي مادي جور در نمي آيد .

سخن ويليام جيمز

ويليام جيمز در كتاب دين و روان مي گويد : به دليل يك سلسله تمايلات كه در ما هست كه ما را به طبيعت وابسته كرده است ، يك سلسله تمايلات ديگري هم در ما وجود دارد كه با حسابهاي مادي و با حسابهاي طبيعت جور در نمي آيد و همين تمايلات است كه ما را به ماوراء طبيعت مربوط مي كند ، كه توجيه و تفسيرش همان است كه حكماي اسلامي كرده اند و معتقدند كه اين حالت فنايي كه عاشق پيدا مي كند در واقع مرحله تكامل اوست ، اين فنا و نيستي نيست ، اگر معشوق واقعي اش همين شي ء مادي و جسماني مي بود ، فنا و غير قابل توجيه بود كه چطور يك شيي ء به سوي فناي خودش تمايل پيدا مي كند ؟ ولي در واقع معشوق حقيقي او يك واقعيت ديگر است و اين ( معشوق ظاهري ) نمونه اي و مظهري از اوست و اين در واقع با كاملتر از خودش و با يك مقام كاملتر متحد مي شود و به اين وسيله اين نفس به حد كمال خودش مي رسد .

سخن راسل

غربيها اينگونه عشقها را عشقهاي شرقي مي نامند و حتي تقديس هم مي كنند . برتراند راسل در كتاب زناشويي و اخلاق مي گويد : " ما امروزيها حتي در عالم تصور نمي توانيم روحيه آن شاعراني را كه در اشعارشان از فناي خود سخن مي راندند بي آنكه كوچكترين التفاتي از محبوب بخواهند درك بكنيم . " مي خواهد بگويد كه ما معمولا در عشقهايي كه خودمان سراغ داريم عشق را وسيله اي و مقدمه اي براي وصال مي دانيم . ( در اين زمينه جمله هاي زيادي دارد . ) مي گويد در عشقهاي شرقي اساسا عشق وسيله نيست و خودش في حد ذاته هدف است ، و بعد خيلي هم تقديس مي كند ، مي گويد اين عشقهاست كه به روح انسان عظمت و شكوه و شخصيت مي دهد .

توجيه پنج مقوله مذكور

حال برويم سراغ اصل مطلب . اين پنج مقوله اي كه در اين دو جلسه عرض كرديم : مقوله حقيقت و دانايي ، مقوله هنر و زيبايي ، مقوله خير و فضيلت ، مقوله خلاقيت و فنانيت ، و مقوله عشق و پرستش ، اينها را ما چه بدانيم و چگونه توجيه كنيم ؟ به طور كلي دو توجيه اساسي دارد . يك توجيه اين است كه همه اينها از فطرت انسان سرچشمه مي گيرند . حقيقت خواهي ( حقيقت جويي ) گرايشي است كه در سرشت روحي انسان نهاده شده است . انسان حقيقتي است مركب از روح و بدن و روحش حقيقتي است الهي : و نفخت فيه من روحي ( 1 ) . در انسان عنصري غير طبيعي وجود دارد همچنان كه عناصري طبيعي وجود دارد .

عناصر طبيعي ، انسان را به طبيعت وابسته كرده اند و اين عنصر غير طبيعي ، انسان را به اموري غير طبيعي و غير مادي وابسته كرده است . اينكه انسان حقيقت جو و طالب حقيقت است ، خواسته اي است مربوط به روح او و سرشت روحي او ، زيبايي ، گرايشي است در روح او . فضيلت اخلاقي همچنين تمايل به خلاقيت ، فنانيت و ابداع همچنين . و همينطور است تمايل به پرستش معشوق كه در واقع پرتوي است از پرستش معشوق حقيقي ، يعني معشوق حقيقي انسان ذات مقدس باريتعالي است و به هر چيز ديگري هر گاه عشق روحاني پيدا كند ، اين ، زنده شدن همان عشق حقيقي است كه عشق به ذات حق است كه به اين صورت پيدا شده است . اين يك نوع توجيه از همه اينها .

توجيه بر اساس نفي فطريات احساسي

توجيهات ديگر قهرا اين است كه " خير ، اينها فطري نيست . " وقتي كه فطري نباشد ما بايد براي همه اينها توجيهاتي از برون انسان پيدا كنيم . مي رويم سراغ واضح ترين مصاديقش . مثلا گرايش انسان به علم و تقديس علم براي چيست ؟ مي گويند انسان با حيوان فرقي ندارد ، آنچه انسان به حسب غريزه مي خواهد همان مسائل معاشي است ، چيزهايي است كه به معاش و زندگيش و همين وسائل

1. حجر / . 29

/ 93