فناي عاشق در معشوق
عجيب تر اين است كه بشر افتخار مي كند به اينكه در زمينه معشوق ، همه چيزش را فدا كند ، خودش را در مقابل او فاني و نيست نشان بدهد ، يعني اين براي او عظمت و شكوه است كه در مقابل معشوق از خود چيزي ندارد ، و هر چه هست اوست ، و به تعبير ديگر " فناي عاشق در مقابل معشوق " . چيزي است نظير آنچه كه در باب اخلاق گفتيم كه در اخلاق چيزي است كه با منطق منفعت جور در نمي آيد ولي فضيلت است ، مثل ايثار و از خود گذشتن . ايثار با خود محوري جور در نمي آيد ، فداكاري با خودمحوري جور در نمي آيد ولي معذلك مي بينيد انسان از جنبه خير اخلاقي ، جود را ، احسان را ، ايثار را ، فداكاري را تقديس مي كند ، اينها را فضيلت مي داند ، عظمت و بزرگي مي داند .در اينجا هم مسأله عشق با مسأله شهوت متفاوت است ، چون اگر شهوت باشد ، يعني شيئي را براي خود خواستن . فرق بين شهوت و غير شهوت در همين جاست . آنجا كه كسي عاشق ديگري است و مسأله ، مسأله شهوت است هدف تصاحب و از وصال او بهره مند شدن است ، ولي در " عشق " اصلا مسأله وصال و تصاحب مطرح نيست ، مسأله فناي عاشق در معشوق مطرح است ، يعني باز با منطق خود محوري سازگار نيست . اين است كه اين مسأله در اين شكل ، فوق العاده اي قابل بحث و قابل تحليل است كه اين چيست در انسان ؟ اين چه حالتي است و از كجا سرچشمه مي گيرد كه فقط در مقابل او مي خواهد تسليم محض باشد و از من او ، از خود او و از انانيتش چيزي باقي نماند . در اين زمينه مولوي شعرهاي خيلي خوبي دارد كه در ادبيات عرفاني فوق العاده است :
عشق قهار است و من مقهور عشق
چون قمر روشن شدم از نور عشق
چون قمر روشن شدم از نور عشق
چون قمر روشن شدم از نور عشق
سخن ويليام جيمز
ويليام جيمز در كتاب دين و روان مي گويد : به دليل يك سلسله تمايلات كه در ما هست كه ما را به طبيعت وابسته كرده است ، يك سلسله تمايلات ديگري هم در ما وجود دارد كه با حسابهاي مادي و با حسابهاي طبيعت جور در نمي آيد و همين تمايلات است كه ما را به ماوراء طبيعت مربوط مي كند ، كه توجيه و تفسيرش همان است كه حكماي اسلامي كرده اند و معتقدند كه اين حالت فنايي كه عاشق پيدا مي كند در واقع مرحله تكامل اوست ، اين فنا و نيستي نيست ، اگر معشوق واقعي اش همين شي ء مادي و جسماني مي بود ، فنا و غير قابل توجيه بود كه چطور يك شيي ء به سوي فناي خودش تمايل پيدا مي كند ؟ ولي در واقع معشوق حقيقي او يك واقعيت ديگر است و اين ( معشوق ظاهري ) نمونه اي و مظهري از اوست و اين در واقع با كاملتر از خودش و با يك مقام كاملتر متحد مي شود و به اين وسيله اين نفس به حد كمال خودش مي رسد .سخن راسل
غربيها اينگونه عشقها را عشقهاي شرقي مي نامند و حتي تقديس هم مي كنند . برتراند راسل در كتاب زناشويي و اخلاق مي گويد : " ما امروزيها حتي در عالم تصور نمي توانيم روحيه آن شاعراني را كه در اشعارشان از فناي خود سخن مي راندند بي آنكه كوچكترين التفاتي از محبوب بخواهند درك بكنيم . " مي خواهد بگويد كه ما معمولا در عشقهايي كه خودمان سراغ داريم عشق را وسيله اي و مقدمه اي براي وصال مي دانيم . ( در اين زمينه جمله هاي زيادي دارد . ) مي گويد در عشقهاي شرقي اساسا عشق وسيله نيست و خودش في حد ذاته هدف است ، و بعد خيلي هم تقديس مي كند ، مي گويد اين عشقهاست كه به روح انسان عظمت و شكوه و شخصيت مي دهد .توجيه پنج مقوله مذكور
حال برويم سراغ اصل مطلب . اين پنج مقوله اي كه در اين دو جلسه عرض كرديم : مقوله حقيقت و دانايي ، مقوله هنر و زيبايي ، مقوله خير و فضيلت ، مقوله خلاقيت و فنانيت ، و مقوله عشق و پرستش ، اينها را ما چه بدانيم و چگونه توجيه كنيم ؟ به طور كلي دو توجيه اساسي دارد . يك توجيه اين است كه همه اينها از فطرت انسان سرچشمه مي گيرند . حقيقت خواهي ( حقيقت جويي ) گرايشي است كه در سرشت روحي انسان نهاده شده است . انسان حقيقتي است مركب از روح و بدن و روحش حقيقتي است الهي : و نفخت فيه من روحي ( 1 ) . در انسان عنصري غير طبيعي وجود دارد همچنان كه عناصري طبيعي وجود دارد .عناصر طبيعي ، انسان را به طبيعت وابسته كرده اند و اين عنصر غير طبيعي ، انسان را به اموري غير طبيعي و غير مادي وابسته كرده است . اينكه انسان حقيقت جو و طالب حقيقت است ، خواسته اي است مربوط به روح او و سرشت روحي او ، زيبايي ، گرايشي است در روح او . فضيلت اخلاقي همچنين تمايل به خلاقيت ، فنانيت و ابداع همچنين . و همينطور است تمايل به پرستش معشوق كه در واقع پرتوي است از پرستش معشوق حقيقي ، يعني معشوق حقيقي انسان ذات مقدس باريتعالي است و به هر چيز ديگري هر گاه عشق روحاني پيدا كند ، اين ، زنده شدن همان عشق حقيقي است كه عشق به ذات حق است كه به اين صورت پيدا شده است . اين يك نوع توجيه از همه اينها .توجيه بر اساس نفي فطريات احساسي
توجيهات ديگر قهرا اين است كه " خير ، اينها فطري نيست . " وقتي كه فطري نباشد ما بايد براي همه اينها توجيهاتي از برون انسان پيدا كنيم . مي رويم سراغ واضح ترين مصاديقش . مثلا گرايش انسان به علم و تقديس علم براي چيست ؟ مي گويند انسان با حيوان فرقي ندارد ، آنچه انسان به حسب غريزه مي خواهد همان مسائل معاشي است ، چيزهايي است كه به معاش و زندگيش و همين وسائل1. حجر / . 29