تمثيل مولوي - فطرت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فطرت - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مطلق و آزاد داده است كه خودش از اين دو ، يكي را انتخاب كند . تضادهاي تاريخ هم از اين تضاد سرشتي انسانها سرچشمه مي گيرد ، يعني انسانهايي كه در جهت آسماني و عقلاني پيش رفته اند گروه اهل حق و جندالله را تشكيل مي دهند و انسانهايي كه در حيوانيت سقوط كرده اند ، انسانهاي حيوان صفت و پست ، [ گروه اهل باطل و جندالشيطان را ] . نبردهاي انساني تاريخ ، صرف نبرد طبقه محروم با طبقه برخوردار به خاطر منافع نيست ، نبرد طبقه حق جو با طبقه منفعت جو است . البته قهرا طبقه محروم چون براي او هم فال است و هم تماشا بيشتر گرايش به حق دارد ، زيرا براي او حق دو خصلت دارد ، يكي اينكه آن روح حق گراي او را و به تعبير قرآن روح حنيف او را ، كه گفتيم " حنيف " يعني حق گرا و " حنيفيت " يعني حق گرايي آن خصلت حنيفيت او را ارضاء مي كند ، و ديگر آنكه ضمنا حقوقش را به دست مي آورد .

تمثيل مولوي

پس انسانيت در اين مكتب ناشي از آن جنبه معنوي روحي ملكوتي انسان است بر خلاف گرايشهاي مادي انسان ، و آنگاه انسان در ميان اين تضاد بايد يكي را انتخاب كند ، و چه مثل فوق العاده عالي اي در اين زمينه در مثنوي مولوي آمده است و واقعا مولوي عجيب است در نشان دادن اين جور مسائل روحي و معنوي . در همين زمينه ها بعد كه مي گويد انسان اينچنين آفريده شده است ، نيمي از انسان آسماني است و نيم ديگر زميني ، نيمي ملكوتي است و نيم خاكي ، و هميشه اين تضاد در كار است و انسان در نوسان است ، گاهي از مرتبه مجنون فكرش رفت به سوي معشوق خودش و از اين حيوان غافل شد . حيوان هم باز به فكر معشوق و محبوب خودش كه در طويله بود افتاد و چون ديد رها شده برگشت . چندين بار اين كار تكرار شد :




  • همچو مجنون در تنازع با شتر
    يك دم ار مجنون ز خود غافل شدي
    ناقه گرديدي و وا پس آمدي



  • گه شتر چربيد و گه مجنون حر
    ناقه گرديدي و وا پس آمدي
    ناقه گرديدي و وا پس آمدي



بعد مي گويد كه آخر مجنون يكدفعه خودش را از روي اين شتر پرتاب كرد پايين و :




  • گفت اي ناقه چو هر دو عاشقيم
    ما دو ضد بس همره نالايقيم



  • ما دو ضد بس همره نالايقيم
    ما دو ضد بس همره نالايقيم



من عاشقم تو هم عاشق ، من عاشق ليلا هستم از آن طرف بايد بروم ، تو عاشق بچه ات هستي به طرف طويله بايد بروي ، ما دو تا با همديگر نمي شود [ همسفر باشيم ، ] بالاخره يا بايد من و يا تو ، يكي از اين دو . آنگاه نتيجه مي گيرد ، مي گويد :




  • عشق مولا كي كم از ليلاستي
    بنده بودن بهر او اولاستي



  • بنده بودن بهر او اولاستي
    بنده بودن بهر او اولاستي



غرض اين است كه [ اگر ما انسان را موجودي صد در صد مادي ندانيم ] همه مقولات انساني ، همه مختصات انساني ، همه ويژگيهاي انساني و همه اموري كه انسان را از غير انسان متمايز مي كند قابل توجيه است ، اگر نه ، قابل توجيه نيست . توجيهاتي كه كرده اند ، توجيهات مادي ، مخصوصا توجيهات ماركسيستي در واقع توجيه نيست و نتوانسته اند توجيه كنند . يك توجيهي در اين زمينه هست و آن توجيه اگزيستانسياليستهاست . اينها خواسته اند قضيه را به شكل ديگر توجيه كنند ، يعني در عين قبول كردن مادي بودن انسان بتوانند سر ارزشهاي انساني را به يك باليني به اصطلاح بگذارند . اين ديگر ان شاءالله باشد براي جلسه بعد .

عشق روحاني ماركسيسم و ثبات ارزشهاي انساني

سؤال اول راجع به بحثي است كه ما در معني فطريات كرديم ، در جمع ميان آيه اي كه مي فرمايد شما آفريده شديد در حالي كه چيزي نمي دانستيد ، و آياتي كه آنها را آيات ميثاق و فطرت مي ناميم . ما آنجا به اين شكل مطلب را بيان كرديم كه گفتيم نظريه فيلسوفان اسلامي به اين نحو است كه انسان يك سلسله معلومات فطري دارد به معني اينكه اين معلومات ، اكتسابي نيست نه به معني اين كه بالفعل همراه او هست و آنها را با خود آورده است . با خود بياورد و از اول داشته باشد يك مطلب است ، وقتي كه برايش پيدا مي شود از راه كسب پيدا نمي شود مطلب ديگري است . اين به معني آن است كه همين قدر كه بر ذهن عرضه مي شود ، بدون اينكه نيازي به دليل باشد ، ذهن آن را در مي يابد . در سؤال ، اين را برده اند به مسأله عالم ذر : آيا اين سؤال پيش نمي آيد كه پس آن تعهد و ميثاق الهي و " بلي " گفتن ما در عالم ذر چيست ؟ و اگر قرار باشد از آن تصديق كه علم هم تصورات و تصديقاتي است چيزي در ما نمانده باشد چگونه خداوند به آن استشهاد مي كند و ارجاع مي دهد ؟ نه ، اين با آن منافات ندارد .

اگر مي رسيديم كه ديگر نخواهيم رسيد آيه ذر را درست بيان مي كرديم ولي اينجا ما مي توانيم شما را ارجاع بدهيم به تفسير الميزان . در تفسير الميزان البته من ترجمه فارسي آن را نديده ام كه چگونه ترجمه كرده اند ولي در جلد هشتم متن عربي الميزان كه اين قسمت را بحث كرده اند بسيار عالي و خوب بحث كرده اند . در بحث امروز ، ما مي رسيم به مطالبي كه اين را بيشتر توضيح بدهيم .

تحليلي ديگر از ماهيت عشق روحاني

سؤال دوم اين است : چطور مي توان هر نوع عشق روحاني را هر چند معشوق ، انساني عادي باشد همان عشق حقيقي به ذات باريتعالي و منبعث از آن دانست ؟ در آن نظريه اي كه ما نقل كرديم عرض كرديم كه اولا اينها معتقدند كه دو نوع عشق وجود دارد : عشقهاي جسماني و عشقهاي روحاني ، يعني پاره اي از عشقها عشقهاي روحاني است نه هر عشقي . اين اشتباه نشود . به عقيده اينها پاره اي از عشقهاي انسانها [ به يكديگر ] هم عشقهاي روحاني است . حال چگونه مي توان آن را عشق حقيقي به ذات باريتعالي دانست ، آن بر اساس اين مطلب است كه در واقع اينها مي خواهند بگويند كه در عشق روحاني ، معشوق حقيقي ، اين شخص نيست بلكه اين شخص به منزله يك محركي و به منزله يك مظهري هست كه ولو خودش عاشق خيال مي كند كه معشوق حقيقي اش اين است ولي در واقع معشوق حقيقي او اين نيست .

عرفا اساسا به عشق مجازي معتقد نيستند ، آنها تمام عشقها را حقيقي مي دانند و مي گويند يك جمال بيشتر وجود ندارد كه جمال حق است و همه جمالهاي ديگر پرتوي و آينه اي از آن جمال هستند . هر جمالي در هر حدي كه جمال است آن اندازه اي [ جمال ] است كه پرتوي از آن را ارائه مي دهد ، و فطرت انسان ، كمال و جمال را كه جستجو مي كند كمال محدود و جمال محدود را نمي خواهد ، كمال مطلق و جمال مطلق را مي خواهد ، يعني خواسته فطري انسان آن است ولي از باب اشتباه در مصداق سراغ اين جمالهاي محدود كه اينها به همان اندازه كه مظهر هستند معشوق واقع مي شوند مي رود و به همين دليل بعد از رسيدن ، از او سرخوردگي پيدا مي كند و دنبال محبوب ديگر مي رود ، در شعور ناخودآگاه خود حس مي كند كه اين ، آن چيزي كه او مي خواهد نيست .

مسأله اي براي انسان مطرح است و آن اين است كه چرا انسان چيزهايي را كه ندارد اينقدر طالب است ؟ وقتي كه آنها را واجد شد ديگر آن حرارتش و آن طلبش از بين مي رود و به اصطلاح حالت دلزدگي برايش پيدا مي شود . اين خودش يك مسأله اي است كه چرا انسان چيزي را كه ندارد اينقدر مي خواهد و آرزو مي كند ، همان را كه اينقدر مي خواهد و آرزو مي كند بعد كه به آن مي رسد تدريجا نسبت به آن حالت دلزدگي پيدا مي كند ، و به اصطلاح مي گويند انسان طالب تنوع و تفنن است ، چرا طالب تنوع است ؟ قاعده اقتضا مي كند كه چيزي را كه مقتضاي طبيعت است و مي خواهد ، چون مي خواهد ، بايد به آن آرام بگيرد . چرا بعد مي خواهد از آن بگذرد و طالب تنوع است ، باز مي خواهد به چيز ديگر برسد ، اين معشوق را رها كند معشوق ديگر ، آن معشوق را رها كند معشوق ديگر ، تا آنجا كه اين مثل پيدا شده است كه " انسان هميشه طالب آن چيزي است كه ندارد " و راست هم هست ، انسان طالب چيزي است كه ندارد ، به معني اينكه طالب چيزي است كه ندارد و بيزار از چيزي است كه دارد .

چرا اين جور است ؟ بعضي خيال كرده اند كه اين لازمه ذات و فطرت انسان است . چرا لازمه ذات و فطرت انسان اين باشد ؟ سرگرداني كه نمي تواند لازمه ذات انسان باشد ، بگوييم لازمه ذات انسان اين باشد كه هميشه سرگردان باشد و دائما مطلوب عوض كند ! تحليل صحيح اين مطلب همين حرفي است كه گفته اند انسان اگر به آن چيزي كه مطلوب حقيقي و واقعي اوست برسد آرام مي گيرد . انسان در واقع و در عمق ذات خودش سرگردان نيست . اين سرگردانيها ناشي از اين است كه آن حقيقت را به صورت مبهم مي خواهد و براي [ رسيدن به ] او تلاش مي كند ، به يك چيزي مي رسد خيال مي كند اين همان است ، ولي يك مدتي كه از نزديك او را بو مي كند طبيعت و فطرتش او را رد مي كند ، مي رود سراغ چيز ديگر ، و همين طور . اين است كه اگر به آن مطلوب حقيقي برسد به سعادت حقيقي كه سعادت حقيقي اش قهرا آرامش به همان معناي فوق همه چيز است به آرامش حقيقي مي رسد . اين است كه قرآن مي فرمايد : الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله ، و بعد مي فرمايد :

الا بذكر الله تطمئن القلوب ( 1 ) . " الا " حرف تنبيه است ، در مقام تأكيد و تنبيه گفته مي شود ( يعني توجيه كنيد ! هان ! ) ، " بذكر الله " جار و مجرور است متعلق به " تطمئن القلوب " كه بر آن مقدم شده ، و وقتي كه جار و مجرور بر فعل مقدم مي شود علامت حصر است ، يعني هر متعلق فعلي كه بر فعل مقدم بشود علامت حصر است ، يعني مفهوم " تنها " دارد . " الا بذكر الله تطمئن القلوب " يعني تنها با ياد خدا دلها آرام مي گيرد ، يعني رسيدن به هيچ مطلوبي به انسان آرامش حقيقي نمي دهد ، يك آرامش موقت مي دهد تا وقتي كه خيال مي كند به مطلوب حقيقي رسيده است ، ولي يك مدتي كه فطرتش او را از نزديك بو كرد و او را شناخت و درست درك كرد يك نوع عدم سنخيت [ ميان خود و او ] درك مي كند و حالت بيزاري در او پيدا مي شود . تنها حقيقتي كه اگر به او برسد ديگر محال است نسبت به او بيزاري پيدا كند خداوند متعال است ، و اين ، زماني است كه قلب انسان به " حقيقت " ، به " او " ، به " توحيد " رسيده باشد .

اين است كه عده اي مي گويند بهشت بايد بدترين جاهاي عالم هستي باشد ، زيرا بهشت يك وضع يكنواخت دارد و بعلاوه در بهشت همه چيز را انسان دارد و وقتي همه چيز داشته باشد مثل اين است كه هيچ چيز نداشته باشد . انسان وقتي نداشته باشد بعد تلاش كند و به دست بياورد آن وقت برايش لذت دارد و الا اگر داشته باشد . مثل يك بچه اعيان مي شود كه از همان لحظه اولي كه چشم به دنيا باز مي كند موجبات خوشي برايش فراهم است ، هيچ چيز برايش

1. رعد / . 28

/ 93