منشأ پيدايش دين از نظر فويرباخ
جناب فويرباخ كه يك فيلسوف مادي است حرف عجيبي زده است . خواسته دين و مذهب را تحليل روانشناسانه و جامعه شناسانه كرده باشد بر همان اساسي كه گفتيم از اول فرض بر اين است كه مذهب مبناي منطقي ندارد . مي گويد انسان داراي دوگانگي وجود است . ( خود همين حرف را از مذهب گرفته ) . انسان ، وجودي عالي دارد و وجودي داني . همين چيزي كه ما مي گوييم جنبه علوي و جنبه سفلي . جنبه سفلي انسان جنبه حيوانيت انسان است كه مانند حيوان جز خور و خواب و خشم و شهوت چيزي سرش نمي شود ، و جنبه علوي انسان همان انسانيت انسان است - كه فويرباخ اين را ديگر جزء وجود انسان دانسته و ناچار براي آن اصالت قائل شده است - ، و آن هماني است كه داراي يك سلسله فضائل است ، شرافت ، كرامت ، رحمت ، خوبي ، نيكي ، همه اين حرفها در آنجاست .بعد مي گويد كه انسان ( ناچار بايد بگويد كه همه انسانها اينجور هستند ) تن مي دهد به دنائتها يعني تابع جنبه سفلي وجودش مي شود ، بعد كه تابع جنبه سفلي وجود خودش شد مي بيند آن جنبه هاي علوي با خودش جور در نمي آيد ، چون خودش حالا شده يك حيوان پست منحط . بعد در حالي كه همين شرافتها و اصالتها در خودش است فكر مي كند كه پس اينها در ماوراي اوست ، و خدا را بر اساس وجود خودش مي سازد . يك فيلسوف فرنگي گفته است كه در تورات آمده است : " ان الله خلق آدم علي صورته خدا آدم را بر صورت خويش آفريد ، يعني آدم را نمونه صفات كماليه خودش قرار داد " آن فيلسوف فرنگي گفته ولي قضيه بر عكس است : انسان خداوند را بر سيرت خود آفريد يعني انسان چون داراي يك طبيعت ذاتي كمالي اي بود كه در آن طبيعت همه ، شرافت و كمال و رحمت و غيره بود و اينها را از خودش جدا كرد و با خودش بيگانه شد آنگاه فكر كرد كه اينها از آن وجودي است ماوراي من ، و فكر نكرد كه همه اينها در درون خودش است . پس ، از اينجا - به قول او - انسان خودش با خودش بيگانه شد يعني برخي امور را كه در وجود خودش بود از وجود خودش انتزاع كرد ، و فرض كرد كه اينها در ماوراي وجود اوست .ولي مي گويد تدريجا اين جنبه ماورايي نزديك شده . اول از انسان دور شد ، در خدايان مذاهب بدوي خيلي دور بود ، بعد در خداي يهود [ نزديكتر شد ، ] خداي يهود شبيه انسان مي شود ، مانند انسان احساسات و عواطف و خشم و رضايت دارد ، در مسيحيت از آن هم نزديكتر مي شود ، به صورت يك انسان در مي آيد كه مسيح باشد ، و مسيح مي شود خدا . در واقع يك قوس طي كرده است : ابتدا انسان اين صفات را از خودش جدا كرده ، آن دور دورها قرار داده و بين آن موجود دور و انسان هيچ رابطه اي برقرار نبوده ، بعد كم كم آن موجود ، برگشته و آمده به طرف انسان ، به مسيح كه رسيده ديگر خيلي نزديك شده و يك انسان خدا شده ( چون در دين مسيحيت ، مسيح همان خداست ، يعني انسان است و خدا ، در آن واحد هم انسان است و هم خدا ) ، فقط يك قدم ديگر باقي مانده ، هر چه انسان خودش را بيشتر بشناسد بيشتر ايننقد نظريه فويرباخ
يكي از جنبه هايي كه اين نظريه را رد مي كند همان است كه به اين آقاي فويرباخ بايد گفت شما كه به خدا اساسا اعتقاد نداري و انسان را هم به طريق اولي يك موجود صد در صد مادي مي داني ، پس اين دو گانگي وجود انسان را چگونه توجيه مي كني ؟ اين دو گانگي را مذاهب مي توانند بيان كنند كه انسان را مركب مي دانند از يك حقيقت خاكي و يك حقيقت ملكوتي : فاذا سويته و نفخت فيه من روحي ( 1 ) . از يك طرف " سويته " است ( كاملش كردم ، از نظر جهازات تمامش كردم ) اما يك چيز ديگر دنبالش دارد :و نفخت فيه من روحي . يا تعبيري كه در سوره " قد افلح المؤمنون " آمده است كه : و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طين تا آنجا كه مي گويد : ثم انشأناه خلقا آخر ( 2 ) بعد آن را چيز ديگر كرديم . آن چيز ديگر شدن [ مهم است ] . آنها مي توانند اين حرف را بگويند ولي شما چه مي توانيد بگوييد ؟ ثانيا ما طبق اين فلسفه بايد قبول كنيم كه هيچ انساني در جهان به شرافت اصلي خودش باقي نيست . مي گويد انسان در ذات خودش داراي دوگانگي است ، بعد كه در زندگي اجتماعي انحطاط پيدا مي كند به آن جنبه داني و دني خودش و در حيوانيت سقوط مي كند مي آيد جنبه هاي عالي و شريف وجود خودش را از خودش1. ص / . 72 2. مؤمنون / 12 - . 14