كه به نظر من لا اقل ، خيلي غلط مي رسيد ، يكي آن شعر مولوي را نقل كرده كه " ابلهي شو تا بماني دين درست " ، و ديگر آن شعر ابوالعلا را كه با وجود نظراتي كه در مورد ابوالعلاي معري هست لا اقل اين شعرش بعيد است كه به اين هدف گفته شده باشد كه [ دين ناشي از جهل است ] . مي گويد :
اثنان اهل الارض ذو عقل بلا دين
و آخر دين لا عقل له
و آخر دين لا عقل له
و آخر دين لا عقل له
آزمودم عقل دور انديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را
نظر راسل : دين ناشي از ضعف و زبوني ( ترس ) است
- مي گويد نظريه ديگري مذهب را ناشي از ضعف و زبوني انسان مي شمارد . كه همان مسأله ترس است . - كه همان مسأله ترس است و شايد كسي كه بيشترين تأكيد را دارد راسل باشد كه خوب است چند نقل قول از او را بخوانم . كتاب برگزيده افكار راسل از كتاب تعليم و تربيت و نظم اجتماعي او چنين نقل مي كند : اعتقاد به خدا و زندگي پس از مرگ اين امكان را به ما مي دهد كه زندگي را با شهامت پرهيزكارانه كمترين بالنسبه به شكاكيون ادامه دهيم ، يعني اينكه اعتقاد به دين ، ما را كم شهامت تر مي كند . گروه بسياري زيادي از مردم ايمان خود را به اين احكام مذهبي در سنيني كه يأس و نوميدي زود بر انسان چيره مي شود از دست مي دهند و بنابراين نسبت به افرادي كه هرگز پرورش مذهبي نداشته اند بايد با ناكاميهاي بسيار سخت تري مقابله كنند . مسيحيت دلائلي ارائه مي دهد كه از مرگ و يا كائنات نترسيم ولي براي حصول بدين منظور در تعليم مكفي صفت شهامت موفق نمي شود در حالي كه اشتياق به اعتقاد مذهبي به مقدار معتنابهي محصول ترس آدمي است .طرفداران مذهب به اين فكر كه بعضي از انواع ترس را نبايد به حساب آورد ابراز تمايل مي كنند . به نظر من ايشان از اين بابت سخت در اشتباهند . اينكه بگذاريم كسي جهت اجتناب از ترسها به اعتقادات دل خوش كننده تمسك جويد هرگز زندگي كردن به بهترين راه ممكن ناميده نمي شود . تا مادامي كه مذهب به ترس پناه مي برد از ارزش و مقام انساني خواهد كاست .همچنين از كتاب اجتماع انساني راسل چنين نقل مي كند : فكر مي كنم انساني كه نتواند وجود مهلكه هاي زندگي را بدون قبول افسانه هاي تسلي بخش تحمل كند وجودي ضعيف و قابل تهديد است . چنين انساني قطعا در بخشي از وجود خود بدين حقيقت معترف است كه آنچه را او قبول كرده جز افسانه و اسطوره نيست و قبول آنها صرفا به خاطر آرامشي است كه به وجود مي آورند اما هرگز جرأت روبرو شدن با چنين افكاري را ندارد . حتي مي توان گفت كه او چون به غير منطقي بودن افكارش داناست پس بنابراين نسبت به آنها تعصب مي ورزد و از بحث و مباحثه پيرامونشان گريزان است . تشريح مطلب اين است كه انسان ، پديده هايي را مي ديده و مي ترسيده و در ترس از اينها احتياج داشته كه اين اضطراب و نگراني درون خودش را به يك صورتي به آرامش مبدل كند .نمي توانسته با علم و با شناخت واقعي پديده ها كه بعد منجر به پيدا كردن يك راه حل مناسبي برايش مي شود اين آرامش را كسب كند ، ناگزير مي آمده به جاي علاج واقعي به مسكن پناه مي برده و مي آمده به جاي علاج واقعي به مسكن پناه مي برده و مي آمده يك دل خوشي كنكي براي خودش ايجاد مي كرده ، مثلا با اعتقاد به قضا و قدر ، ناملايمات زندگي را براي خودش حل مي كرده ، با اعتقاد به بهشت و اعتقاد به اينكه اگر اينجا ما ناراحتي مي كشيم در عوض بهشتي است ، ناملايمات را براي خودش آسان مي كرده ، و از اين قبيل ، . . .نقد و بررسي
باز مي گردم به آن نكته اي كه در ابتدا گفتم . شايد هم آن را درست توضيح ندادم . يك اصطلاحي دارند علماي " اصول " ما ، مي گويند كه فلان دليل بر فلان دليل ديگر حكومت دارد يا مي گويند بر آن دليل ورود دارد .مقصودشان اين است كه گاهي دو تا دليل نمي توانند با يكديگر تعارض پيدا كنند زيرا يك دليل ، مشروط به يك شرطي است كه وقتي آن دليل ديگر آمد ، شرط او را از بين مي برد ، وقتي شرطش از بين رفت او خود بخود منتفي است ، نه اينكه دو تا دليل با هم مي جنگند ، ديگر جاي جنگ براي آنها باقي نمي ماند . حال اگر بخواهم راجع به آن بحث كنم دور مي شويم ، اشخاصي كه اندكي وارد باشند خودشان مي دانند . اينها همانطور كه گفتم از اول ، فرضشان بر اين است كه يك منطق نمي توانسته منشأ پيدايش فكر مذهب باشد ، حال كه چنين است پس برويم دنبال آن امور غير منطقي : ترس و جهل و غيره .به اينها بايد گفت گاهي يك فكر براي بشر ، هر چند باطل باشد ، ولي منشأ گرايش بشر به آن فكر باز هم منطق بشر بوده نه چيزي ماوراي منطقش . مثلا چند هزار سال بود كه بشر فكر مي كرد كه خورشيد به دور زمين مي گردد و زمين ثابت است . آيا هيچگاه ما دنبال اين مي رويم كه چه علتي سبب گرديد كه بشر معتقد شد كه زمين مركز است و خورشيد و ستارگان به دور زمين مي گردند ، آيا مثلا ترس از اموات بود و اينجور مسائل ؟ نه . مي گوييم جريان فكري و منطقي ، [ بشر را به آنجا رساند ] ، هيچ عاملي ماوراي فكر و منطق در كار نبوده ، گو اينكه اشتباه بوده ، بشر نگاه مي كرد ، به حس ظاهر اينجور مي آيد كه خورشيد و ستارگان به دور زمين مي چرخند . همين طور كه مي ديد ، حكم مي كرد .اين ديگر دليلي غير از خود ديدن و خود فكر انسان ندارد ، دليلي از خارج ندارد ، مثل [ اعتقاد به نحوست ] سيزده نيست كه بگوييم در اينجا عامل ديگري [ غير از عقل بشر ] دخالت كرده است .از اينها بايد پرسيد كه آيا بشر ، همان بشر گذشته چند هزار سال پيش كه خوشبختانه آثاري كه اكنون از بشر چند هزار سال پيش گذشته از مسأله پيغمبران در علم و فن و صنعت و حتي فكر و نظر به دست آمده ، بعضي از آنها در سطح بسيار بالايي است و بسياري نيز اثرش اكنون در دست نيست ، قديمترين كتابهايي كه از چين و غيره به دست آمده حاوي فكرهايي فلسفي است كه به قدري دقيق و بلند است كه اسباب حيرت بشر امروزي است ، شما مي بينيد اهرام مصر را اشخاص امروز مثل هشترودي نمي توانند باور كنند كه اين ساخته بشر آن روز است يعني آنقدر اينها نمايشگر يك فن و صنعت پيشرفته است كه مي گويند اين را انسانهاي ديگر از كرات ديگر آمده اند ساخته اند ، آري ، آيا بشر ، همان بشر گذشته اين مقدار فكر نداشت كه فكرش او را به مذهب و خدا كشانده باشد ؟ همين كه شما مي گوييد درباره حوادث فكر مي كرد و مي گفت يك علتي دارد ، بسيار خوب ، يك قدم آن طرف تر برود كه خود آن علت چيست ؟ اين ، يك قدم ساده اي است كه فكر بشر برسد به آنجا ، ديگر همان قدم اول نمي ايستد ، همينقدر كه اسمش را گذاشت " اله " و " خدا " نمي ايستد ، مي گويد اين باران ، يك چيزي هست كه آن را مي گرداند ، بعد مي رود سراغ آن چيز ، آن چيز خودش چگونه است ؟ اين جزء افكار ابتدايي انسان است ، يعني انسان مدرسه ديده و درس خوانده نمي خواهد ، بلكه هر انساني زود منتقل مي شود كه آنچه من مي بينم به صورت يك مقهور و مربوب است .قرآن و مسأله خداشناسي
ببينيد قرآن چه اعجازي به خرج مي دهد كه داستان را از ابراهيم ( ع ) نقل مي كند كه جزء قديمترين پيغمبران است قبل از مسيحيت و يهوديت و همه اينها ، از ابراهيم جوان هم نقل مي كند ، از ابراهيم به صورت يك كسي كه [ به علل خاصي از جامعه دور بوده است ] . اين خيلي نكته فوق العاده اي است كه قرآن مخصوصا اين داستان را نقل مي كند كه ابراهيم به يك علل خاصي از اجتماع و جامعه دور بوده و در غار زندگي مي كرده ، ( 1 ) براي اولين بار كه اين جهان را مي بيند ، هنگامي كه ستاره اي نوراني را مي بيند نظرش را بيش از همه جلب مي كند ، مي گويد هذا ربي ( حال يا به صورت1. من مكرر گفته ام " حي بن يقظان " قرآن ، ابراهيم ( ع ) است . " حي بن يقظان " يعني يك آدم فرضي كه فلاسفه فرض مي كنند كه او را در يك غاري و در جايي كه هيچ انساني را نبيند و فكري از كسي نگيرد بزرگ كنند ، يكمرتبه او را در مقابل عالم قرار دهند ببينند خودش چگونه فكر مي كند . ولي قرآن يك حي بن يقظان دارد كه ضمنا آدم واقعي هم هست .