تمثيل سعدي - فطرت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فطرت - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تمثيل سعدي

چه عالي آورده است سعدي اين داستان را ، البته تمثيل و مثل است و مقدمه اش منظور نيست . مي دانيد كه از عشقهاي تمثيلي ، عشق سلطان محمود و اياز است . مي گو يد به سلطان محمود عيب مي گرفتند كه آخر اين چه حسني دارد ؟ چه زيبايي اي دارد ؟ اين شكل و قيافه ندارد ، چرا اينقدر نسبت به اين عشق و محبت مي ورزي ؟ او مي خو است يك وقت عملا به اينها نشان بدهد كه چرا چنين است و به خاطر آنهايي كه شما خيال مي كنيد نيست ، دليل ديگري دارد ، نه اينكه من عاشق آب و رنگ او هستم ، بنده واقعي و خالص من اوست كه مرا به خاطر خودم دوست مي دارد . در بوستان است :




  • يكي خرده بر شاه غزنين گرفت
    گلي را كه نه رنگ باشد نه بو
    به محمود گفت اين حكايت كسي
    كه عشق من اي خواجه بر خوي اوست
    شنيدم كه در تنگنايي شتر
    بيفتاد و بشكست صندوق در



  • كه حسني ندارد اياز اي شگفت
    دريغ است سوداي بلبل بر او
    بپيچيد ز انديشه بر خود بسي
    نه بر قد و بالاي دلجوي اوست
    بيفتاد و بشكست صندوق در
    بيفتاد و بشكست صندوق در



مي گويد در يك سفري كه مي رفت دستور داد عمدا بارها را شل ببندند و به يك دره ا ي كه مي رسند ، آنجا تعمدا صندوق جواهرات را كه معمولا همراه خود دارند از روي شتر بياندازند كه اين صندوق بشكند و در و مرجان و جواهر قيمتي بريزد ته دره .




  • به يغما ملك آستين بر فشاند
    وز آنجا به تعجيل مركب براند



  • وز آنجا به تعجيل مركب براند
    وز آنجا به تعجيل مركب براند



گفت هر كه هر چه برداشت مال خودش . اين را گفت و شلاق زد به اسبش و خودش رفت .




  • سواران پي در و مرجان شدند
    ز سلطان به يغما پريشان شدند



  • ز سلطان به يغما پريشان شدند
    ز سلطان به يغما پريشان شدند



يكچنين يغمايي را اعلام كردند ، همه ريختند ته دره كه يك گوهر قيمتي به دست آورند .




  • نماند از وشاقان گردن فراز
    كسي در قفاي ملك جز اياز



  • كسي در قفاي ملك جز اياز
    كسي در قفاي ملك جز اياز



يكوقت نگاه كرد پشت سرش ديد فقط يك نفر مانده و او اياز است ، همه رفته اند سراغ نعمت .




  • بگفتا كه اي سنبلت پيچ پيچ
    من اندر قفاي تو مي تاختم
    ز خدمت به نعمت نپرداختم



  • ز يغما چه آورده اي ؟ گفت هيچ
    ز خدمت به نعمت نپرداختم
    ز خدمت به نعمت نپرداختم



من خدمت را بر نعمت ترجيح دادم . اينجا كه مي رسد گريزش را مي زند ( تا اينجا مثل بود ) ، مي گويد :




  • خلاف طريقت بود كه اوليا
    گر از دوست چشمت به احسان اوست
    تو در بند خويشي نه در بند دوست



  • تمنا كنند از خدا جز خدا
    تو در بند خويشي نه در بند دوست
    تو در بند خويشي نه در بند دوست



عبادت حقيقي اين است ، نبايد غير آن را به حساب عبادت بگذاريم . اين شركها را خداوند به تفضل خودش از ما پذيرفته است . حال گيرم كه اين لغت ( عشق ) به كار نرفته است ، معنا چطور ؟ اين لغت در مورد خدا هم به كار برده نشده است الا همان جمله من عشق العباده و احبها يا كم به كار برده شده است ، ولي اين معنا به كار برده شده است . مگر در دعاي كميل نمي خوانيم : و اجعل قلبي بحبك متيما . " متيم " همان حالتي را مي گويند كه ما " عشق " مي ناميم . در چند تعبير ديگر نيز در دعاي كميل نظير اين مطلب هست . سؤال ديگر در همين زمينه است و باز مسأله عشق و هواي نفس و اين جور چيزها .

عرض كرديم آنهايي كه اين حرف را زده اند اولا مدعي هستند كاري ندارم كه حرفشان درست است يا نادرست كه عشق دو نوع است ، يك نوعش اساسا شهوت است ، آن را " جسماني " مي نامند و مي گويند رهايش كنيد . يك نوع ديگرش هست كه مي گويند آن شهوت نيست و امر روحي است ، تازه آن هم كه امر روحي است خودش في حد ذاته يك كمالي براي انسان نيست . مي گويند وقتي كه انسان اين حالت روحي را پيدا كرد و يك حالت شبه جنون در او پيدا شد خاصيتش اين است كه انسان را از غير آن معشوق از همه چيز مي برد و جدا مي كند و انسان تازه آمادگي پيدا مي كند براي اينكه يكدفعه از خلق يكجا ببرد و در معشوق تمركز پيدا كند . داستان زليخا كه در روايات آمده است همين است . زليخا عاشق يوسف مي شود . تعبير قرآن به جاي " عشق " چنين است : قد شغفها حبا ( 1 ) كه " شغفها " ظاهرا گفته اند يعني اين كه مجامع قلبش را گرفته بود ، اصلا قلبش را مثل مشت در اختيار گرفته بود .

اين حالت در اين زن پيدا مي شود . بعدها اين زن كه قبلا دين شوهرش را داشته است شرك بوده يا چيز ديگر موحد مي شود و يك موحد خداپرست كامل مي شود . در قصص و حكايات آمده است كه يوسف آن اواخر مي رود سراغ زليخا . زليخا ديگر به او اعتنا نمي كند . مي گويد من يوسف ام ، من هماني هستم كه تو چنين مي كردي . هر چه مي گويد ، زليخا به او اعتنا نمي كند . مي گويد چرا ؟ مي گويد اكنون من كسي را پيدا كرده ام كه ديگر به تو اعتنا ندارم . همان حالت قبلي كه شك ندارد در مرحله خودش چيز بدي بود [ تبديل به اين حالت شده بود ، ] يعني اگر همان عشق مجازي يوسف ، او را يكدفعه از همه چيز نبريده بود و به يكچنين حالت روحي وارد نكرده بود در مرحله بعد به يك مرحله عشق الهي نمي رسيد كه به همان يوسف هم ديگر اعتنا نداشته باشد . اينها يكچنين حرفي مي زنند .

1. يوسف / . 30

/ 93