بررسي و نقد نظريه دوركهيم - فطرت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فطرت - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بررسي و نقد نظريه دوركهيم

نظريه ششمي كه در اين مقاله درباره منشأ پيدايش دين و مذهب بيان شده است تحت عنوان " بازگشت به از خودبيگانگي " مطرح گرديده كه تحت اين عنوان نظريه جامعه شناس معروف فرانسوي به نام دوركهيم را ذكر مي كند . سخنان دوركهيم در زمينه منشأ پيدايش مذهب فعلا جزء مشهورترين سخنان جهان است ، و خيال مي كنم كه نويسنده اين مقاله يك مقداري نظريات خاص خودش را هم مخلوط كرده است ، يعني اين كه ما نظريه دوركهيم را نوعي " بازگشت به از خودبيگانگي " بدانيم شايد تعبير مخصوص نويسنده اين مقاله باشد ، يعني من در جاي ديگر اين تعبير را نديده ام . تا آنجا كه ما با نظريات دوركهيم سابقه داريم دوركهيم يك فردي است كه اصاله الاجتماعي مي انديشد ، يعني براي جامعه اصالت قائل است و براي فرد در واقع اصالتي قائل نيست . به اين معنا كه او معتقد است كه جامعه يك تركيب حقيقي از افراد است نه يك تركيب اعتباري .

مركب اعتباري و مركب حقيقي

ما مركبهاي اعتباري داريم و مركبهاي حقيقي . مركب اعتباري يعني مجموع اشيائي كه يك نوع همبستگي ميانشان هست بدون آنكه شخصيت خود را از دست داده باشند و شخصيتشان در شخصيت " كل " مستحيل شده باشد .

مثلا ما مجموع درختهايي را كه در يك محوطه هست " باغ " مي ناميم ، يك درخت را " باغ " نمي گوييم ، اين مجموع را " باغ " مي گوييم ، ولي اين مجموعه به نام " باغ " هر جزء آن ، شخصيت مستقلي دارد ، اين درخت شخصيتش مستقل است ، آن درخت هم شخصيتش مستقل است ، اين درخت اگر در اين باغ هم نبود باز همين درخت بود ، اگر تنها خودش هم مي بود باز خودش همين بود كه هست ، اگر هم [ در اثر بودن در اين باغ ] تغييري در آن باشد خيلي سطحي است و عمقي نيست ، مثلا يك درخت آلبالو در اين باغ شخصيتش در اين مجموع حل نشده و شخصيتش باقي است به طوري كه اگر تمام اين درختها هم نبودند و تنها اين درخت آلبالو بود باز خودش همينجور بود كه اكنون هست ، و همچنين درختان ديگر . اينها را ما مي گوييم " مركبهاي اعتباري " . ولي در مركبهاي حقيقي ، اجزاء مركب شخصيتشان در شخصيت " كل " مستحيل مي شود ، يعني آن وضع سابق خودشان را ندارند ، ماهيت خودشان را در واقع از دست مي دهند و ماهيت جديد پيدا مي كنند كه همان ماهيت كل است ، مثل مركبات شيميايي يا مركبات طبيعي .

در طبيعت هر چه مركب داريم از اين قبيل است . مثلا اگر آب را يك جسم مركب مي دانيم ، آن را مركب از دو عنصر مختلف مي دانيم كه آن دو عنصر در آن در يك حالت تغيير يافته و تغيير ماهيت داده وجود دارند ، يعني ديگر اكسيژن به صورت اكسيژن در آب موجود نيست و خاصيت خودش را هم ندارد ، هيدروژن هم به صورت هيدروژن وجود ندارد ، اينها با يكديگر تركيب شده اند ، در ماهيت شي ء سوم مستحيل شده اند و واقعا يك ماهيت جديد به وجود آمده است كه ماهيت آب باشد . بله آب را مي شود بار ديگر تجزيه كرد و به همان عناصر اولي اش برگرداند ولي اكنون اينطور نيست ، و همچنين ساير مركبات طبيعي .

تركيب جامعه انساني چه نوع تركيبي است ؟

حال اين بحث در مورد جامعه انساني هست كه آيا جامعه انساني يك مركب حقيقي است يا يك مركب اعتباري ؟ شك ندارد كه اگر ملاك ، بدنها و جسمهاي افراد جامعه باشد جامعه يك مركب اعتباري است ، با درختهاي يك باغ فرقي نمي كند ، اين فرد با همه خصلتهاي به اصطلاح بيولوژيكي خودش كه از مادر متولد شده است اكنون وجود دارد ، آن فرد ديگر هم همين طور ، و همين طور افراد ديگر . يك آدمي كه از مادر متولد مي شود اگر بروند او را در غاري هم بزرگ كنند باز از نظر زيست شناسي همان طور رشد مي كند كه در جامعه رشد مي كند ، نمي گويم هيچ فرق ندارد ولي فرق ماهيتي ندارد ، يعني اينطور نيست كه بدن او تبديل به بدن ديگر بشود . ولي انسان بر خلاف حيوان [ يك جنبه روحي دارد ] . حيوان شخصيتش به همان بدنش است و شخصيت روانيش هم تقريبا مانند شخصيت بدنيش مي باشد ، يعني كمتر ، از افراد ديگر تأثير مي پذيرد .

از نظر رواني هم يك حيوان با غرائزي كه در او آفريده مي شود در جمع حيوانها باشد يا نباشد خيلي متفاوت نيست . ولي انسان يك جنبه فرهنگي دارد يا به زبان خودمان يك جنبه روحي دارد ، يك جنبه اي دارد كه به شخصيت او مربوط است نه به شخص او . اين چطور ؟ فلاسفه پيشين هم قبول داشته اند ك ه بر خلاف حيوانات كه با غرائز مجهز و آماده شده به دنيا مي آيند راجع به فطرت هم كه بحث مي كرديم گفتيم انسان با خصلتهاي بالقوه به دنيا مي آيد .

به قول كساني كه به فطرتي قائل نيستند روح انسان در زمان تولد يك صفحه بي نقش است كه چيزي در آن نيست ، هر چه بنويسند همان است ، بر خلاف حيوان كه در ابتداي تولد يك صفحه تمام شده و نقاشي شده است . تازه قائل به فطرت كه بشويم معنايش اين است كه استعدادهاي يك سلسله امور بالقوه در انسان موجود است آنچنانكه در بذر استعداد فلان ميوه يا درخت موجود است .

به قول كساني كه منكر فطرت هستند انسان در ابتداي تولد حكم تخته سياه را دارد ، يعني يك صفحه خالي است ، هر چه روي آن بنويسيد همان را نوشته ايد ، براي آن فرق نمي كند كه آيه قرآن بنويسيد يا مثلا فحش بنويسيد ، و به قول كساني كه قائل به فطرت اند انسان حكم يك بذر را دارد ، اكنون كه بذر است بالفعل درخت نيست ، برگ نيست ، شاخه نيست ، ميوه نيست اما استعداد اين شدن در ذاتش هست ، اگر او را بسوزانيم و خاكستر كنيم استعدادش را به فعليت نرسانده ايم . پس اين مقدار هست كه انسان به هر حال يك موجود بالقوه است ، جامعه است كه به او فعليت مي بخشد ، يعني جامعه است كه به انسان شخصيت روحي مي دهد ، انسان زبانش را از جامعه مي گيرد . آداب و رسومش و افكار و عقايدش را از جامعه مي گيرد ، جامعه است كه ظرفيت روحي او را پر مي كند و برايش شخصيت مي سازد ، او هم به نوبه خود در ديگران اثر مي بخشد ، او صرفا يك موجود منفعل نيست ، يك موجود منفعل و فعال است ، يعني از يك طرف مي گيرد ، از طرف ديگر پس مي دهد ، نسبت به يك فرد متعلم است ، نسبت به فرد ديگر معلم ، و حتي نسبت به همان معلم خودش ، هم معلم است و هم متعلم ، اين از فكر خودش ، از خصلتهاي روحي خودش و از آنچه آموخته يا ابتكار كرده است به آن مي آموزد و آن به اين مي آموزد ، يعني روي همديگر تأثير مي كنند .

افراد جامعه از نظر رواني و روحي و فرهنگي حكم عناصر تشكيل دهنده آب را دارند يعني در يكديگر اثر مي كنند ، همين طور كه اكسيژن و هيدروژن وقتي كه با يكديگر جمع شدند ميل تركيبي دارند ، روي يكديگر اثر مي گذارند و بعد از يك سلسله فعل و انفعالها يك ماهيت جديد به وجود مي آيد ، افراد انسان هم روي يكديگر تأثير فرهنگي مي گذارند و از مجموع افراد اجتماع كه روي يكديگر اثر مي گذارند ، يك مركب حقيقي به وجود مي آيد به نام " قوم " يا " ملت " . پس انسانها از نظر فرهنگي داراي دو " خود " هستند : خود فردي و خود اجتماعي ، چنانكه در آب نيز اكسيژن و هيدروژن در يك حد خاصي از همديگر متمايز هستند ولي در يك حد ديگر و در يك سطح ديگر هر دو آبند و در آب بودن وحدت پيدا كرده اند و اگر اينها من خود را احساس مي كردند دو " من " در خود احساس مي كردند ، اكسيژن يك " من " احساس مي كرد كه من اكسيژنم ، يك " من " ديگر احساس مي كرد كه من آبم ، هيدروژن هم يك " من " احساس مي كرد كه من هيدروژنم ، يك " من " ديگر احساس مي كرد كه من آبم ، و " من آبم " همان " من " مشترك اكسيژن و هيدروژن است . بنابراين در هر فردي واقعا دو " من " وجود دارد : يك " من " من فردي و " من " ديگر من اجتماعي .

منشأ پيدايش دين از نظر دوركهيم

اين يك اصل كه تقريبا در حرفهاي دوركهيم است . اگر چه با بياني كه من گفتم در كتابهاي اينها نمي گويند و ما مطلب را با بيان به اصطلاح شرقي خودمان يعني در قالب اصطلاحات خودمان بيان كرديم ولي حرفش اين است و در اينجا از مجموع حرفهايش پيداست كه روي همين جهت تكيه كرده است . ولي دوركهيم از كساني است كه روي يك سلسله مسائل ديگري [ چنين نظريه اي را ابراز كرده است ، روي ] مطالعاتي كه گذشتگان او روي قبايل بدوي گذشته كه در دورانهاي خيلي باستان بوده اند يا روي قبايل بدوي اي كه در زمان ما هم مي گويند تا قرن هجدهم وجود داشته اند و شايد الان هم وجود داشته باشند و به اصطلاح روي اديان بشرهاي اوليه انجام داده اند ، كه مي بينيد در همه اين كتابها مي نويسند و معتقد هستند كه در آن بدوي ترين حالات بشر هم نوعي پرستش وجود داشته است ، پرستش مظاهر طبيعت اما با عنوان يك نوع تقدس بخشيدن به آنها . مثلا مي گويند كه در برخي غارها آثاري هست ، سنگها ، مهره ها و تسبيح مانندها پيدا شده است كه نشان مي دهد كه بشر اوليه براي آن مهره ها يك نوع تقدسي قائل بوده است ، آنها را مي بوسيده و براي آنها فوق العاده احترام قائل بوده است . راجع به اينكه آيا اينها دو نوع مذهب بوده يا هر دو يك چيز است ، بحث دارند ، بعضي مي گويند يك چيز است و بعضي مي گويند دو چيز است .

يكي ديگر از حرفهايي كه راجع به اقوام اوليه گفته اند مسأله توتم و توتم پرستي است . معتقدند كه اقوام بدوي گذشته و بعضي از اقوام بدوي زمانهاي نزديك به زمان ما در واقع يك نوع حيوان را پرستش مي كرده اند به اين اعتقاد كه خود را با آن حيوان از نظر نژاد يكي مي دانسته اند يا اساسا خودشان را از نسل آن حيوان مي دانسته اند . اين عقيده كه انسان از حيوان به وجود آمده است ، كه صورت علمي اش در داروينيسم هست ، صورت غير علمي اش در همان اقوام اوليه بوده است . مثلا يك قومي نسب خودش را به گاو مي رسانده ، كه معتقدند منشأ اولي گاوپرستي و اينكه گاو تقدس پيدا كرده در هند اين بوده كه توتم اقوام هندي خيلي قديم گاو بوده منتها بعد تطور پيدا كرده و آن افكار بعديش از بين رفته ولي تقدس گاو باقي مانده است .

يا مثلا بعضي فلان مرغ را توتم خودشان مي دانسته اند . راجع به توجيه اين مطلب كه چگونه مي شود كه اين فكر در مردمي پيدا مي شود كه ما از نسل فلان حيوان هستيم و بعد هم به پرستش آن حيوان مي پردازند و براي آن حيوان يك قداستي و يك قدرت خارق العاده اي قائل مي شوند ، آن حيوان را محافظ قوم و محافظ قبيله مي دانند و اين جور چيزها ، مي گويند دوركهيم معتقد بوده است كه اين همان تجلي روح اجتماعي انسانهاست ، به اين معنا كه چون واقعا هر انساني در خودش دو " من " احساس مي كرده ، يك " من " از آن جهت كه من زيدم پسر عمرو " من " ي كه در مقابل آن ، " من " فرد ديگر را مي گذارند : اين مال من است نه مال تو و يك " من " ديگر كه آن ، من جمعي است ( مثلا براي ما كه ايراني هستيم " من ايراني " يك " من " مشترك است ) ، آري ، چون چنين بوده است ، اين قبايل كه آن حيوان را مي پرستيده اند در واقع جامعه را مي پرستيده اند ، اين عقيده برايشان پيدا مي شده كه همه افراد اين قبيله از اولاد او هستند ، بعد اگر او را پرستش مي كردند نه فقط به اعتبار اين بوده كه نسب ما به او منتهي مي شود بلكه همچنين به اعتبار اين بوده است كه او مظهر اين جامعه است و در واقع مي خواسته اند جامعه خودشان را پرستش كنند .

حال ، آن شكل خيلي عالي تر و مدرن تري كه به نظر من از حرفهاي دوركهيم تقليد كرده اند همين چيزي است كه نويسنده مقاله گفته ، نرفته دنبال توتم پرستي و غيره ، همان قسمت اولي را كه عرض كردم گفته است ، مي گويد اين نوعي " بازگشت به از خودبيگانگي " است ، در انسان واقعا دو نوع " خود " وجود دارد : خود فردي و خود جمعي ، بسياري از كارها را كه انسان مي كند به اعتبار خود جمعي و من جمعي اش مي كند ، مثلا انسان در يك جا ايثار مي كند ، شما ايثار را اين جور معني مي كنيد كه " ايثار " يعني غير را بر خود مقدم داشتن ، بعد دنبال توجيه و تحليلش هستيد كه آخر چطور مي شود انسان كه بالفطره براي خودش بايد كار كند چه احساسي در انسان هست كه غير را بر خود مقدم مي دارد ؟ ! يك كاري است كه با منطق عقل جور در نمي آيد ، در عين حال انسان اين كار را مي كند و اين را برتر هم مي داند از اينكه كاري را براي خودش بكند ، و اين را يك كار مقدس مي داند .

مي گويد شما اشتباه مي كنيد كه مي گوييد ايثار يعني غير را بر خود مقدم داشتن . نه ، او خود را بر خود مقدم مي دارد ، چون داراي دو " خود " است : خود اجتماعي و خود فردي . اين الان آن " خود " ش هست كه تجلي كرده است .

باز هم " خود " براي " خود " كار كرده ولي نه خود فردي بلكه خود جمعي . بنابراين اخلاق هم به اين شكل توجيه مي شود . حس مليت و ملت پرستي و فداكاريها و از خودگذشتگيها براي قوم و براي ملت و براي جمع نيز همه توجيه پذير است : اينها كار كردن براي غير نيست كار كردن براي " خود " است كه همان خود جمعي باشد . نويسنده اين مقاله ، اين بحث را برده تحت عنوان " از خود گذشتگي " كه من خيال مي كنم اين تعبير از خود او باشد ( 1 ) . . . . ( 2 ) خود اجتماعي اش را گم مي كند ، او را " غير " مي پندارد و از خودش منتزع مي كند ، از خودش به اصطلاح فرا مي فكند ، در خودش دو " خود " احساس مي كند : خود فردي كه در آن ، من است ، نفس است ، خود است ، فرديت است ، و يك " من " ديگر كه در آن ، جمع و جامعه است . آنگاه دو نوع كار هم مي كند : كارهايي كه " من " جامعه انجام مي دهد ، [ و كارهايي كه " من " فردي انجام مي دهد ] . كم كم اين " من " جمعي را فراموش مي كند ، بلا تشبيه نظير آنچه كه در تعبيرات قرآن راجع به خدا آمده است كه انسان در واقع خدا را فراموش مي كند [ در نتيجه ] خودش را

1. اگر دوستان فرصت پيدا كنند ، از كتابهاي مربوط - هر جا كه مفصل تر هست - نظريه دوركهيم را پيدا كنند و روي اين امر هم تحقيق شود خوب است .

2. [ افتادگي از نوار است ] .

/ 93