توجيه جهان از راه دليل و نه عليت در فلسفه هگل
يك نكته اي كه حتي اين كتاب هم اين را ذكر نكرده ولي نكته خيلي دقيقي استو بايد به آن توجه كرد اين است : گفتيم كه هگل خودش يك آدم ماترياليست نبوده و بلكه او الهي بوده ولي مكتب الهي او يك نوع مكتب الهي خاص است كه بعضي او را آن طور كه خودش خودش را الهي مي داند الهي مي دانند و بعضي او را الهي نمي دانند ، ولي در مجموع الهي است . يك نكته خيلي اساسي در فلسفه هگل كه اصلا مبنا و ريشه فلسفه هگل است اين است . ( اين نكته در كتاب فلسفه هگل توضيح داده شده ، خوب هم توضيح داده شده است . ) هگل فلسفه خودش را از يك نقطه شروع كرد و آن نقطه اين است : مي گويد كه فلاسفه هميشه به دنبال علت رفته اند و خدا را هم وقتي خواسته اند اثبات كنند به عنوان " علالعلل " و " علت نخستين " خواسته اند اثبات كنند بعد هم ايراد مي گيرد كه نه ، ما اگر بخواهيم خدا را به [ عنوان ] علت نخستين و علالعلل اثبات كنيم دچار اشكال مي شويم ، چون سوال در خود علت نخستين مي آيد كه چرا علت نخستين علت نخستين شده ، كه اين را ما در علل گرايش به ماديگري طرح كرده ايم .مي گويد - كه اين هم باز يك ريشه اي در افكار فلاسفه قبلي دارد - اصل عليت اصلي است كه تقريبا محسوس است ، يعني انسان همين قدر مي داند اصل عليت وجود دارد اما نمي تواند منطقا آن را ثابت كند كه چرا وجود دارد . مثلا ما مي گوييم آب در صد درجه حرارت تبديل به بخار مي شود و در صفر درجه حرارت تبديل به يخ مي شود ، يعني صد درجه حرارت را علت بخار شدن ، و صفر درجه حرارت را علت يخ بستن آب مي دانيم . مي گويد اگر از ما بپرسند چرا اينچنين است كه آب در صد درجه بايد تبديل به بخار بشود و در صفر درجه تبديل به يخ ، مي گوييم اين را ديگر ما نمي توانيم برايش دليل بياوريم چون ما مي بينيم اين طور هست . اگر اتفاقا عكس اين مي بود يعني هميشه آب در صد درجه حرارت تبديل به يخ مي شد و در صفر درجه تبديل به بخار مي شد ، باز همين طور بود كه هست ، يعني عقل ما نمي گويد منطقا بايد اينچنين باشد . اينچنين هست اما عقل نمي تواند بفهمد كه منطقا هم بايد اينچنين باشد يعني خلافش محال است . ولي يك باب ديگر ما داريم و آن باب دليل است نه باب علت ، يعني يك چيز دليل براي چيز ديگر است نه علت براي چيز ديگر . آنجاست كه استنتاج مي شود ، يعني آنجا كه ذهن چيزي را از چيز ديگر نتيجه گيري مي كند .مثل اين كه شما مي گوييد كه زاويه الف مساوي است با زاويه ب ، زاويه ب مساوي است با زاويه ج ، پس زاويه الف مساوي است با زاويه ج . اين " پس . . . " يك استنتاج منطقي و قطعي است ، يعني ذهن مي فهمد كه غير از اين نمي شود ، نه اين كه ما چون در خارج اين طور ديده ايم مي گوييم اين طور است . مثل اين كه اگر سه نفر هم قد باشند مي گوييم آقاي " الف " قدش برابر است با آقاي " ب " ، آقاي " ب " هم برابر است با آقاي " ج " و آقاي " الف " هم باز با آقاي " ج " ديده ايم برابر است .نه ، اين يك امري است منطقي ، يعني مي گوييم اگر " الف " برابر باشد با " ب " و " ب " برابر باشد با " ج " ، امكان ندارد كه " الف " برابر نباشد با " ج " ، يعني منطقا جز اين نمي شود . اين را مي گوييم " ضرورت منطقي " . پس مي گويد در باب " عليت " هيچ ضرورت عقلي وجود ندارد ، ولي در باب " دليل " ضرورت منطقي و ضرورت عقلي وجود دارد . هگل تمام فلسفه اش با اين اصل شروع مي شود و با همين اصل ادامه پيدا مي كند ، چون فلسفه او فلسفه اي است كه در آن عقل و عين و ذهن و خارج يكي هستند ، يعني مي گويد هر چه كه من در ذهن استدلال مي كنم همان چيزي است كه در خارج هم همان است ، چيز ديگري نيست . آن وقت ديالكتيك خودش را از هستي شروع مي كند ، بعد با يك نوع استدلال [ نيستي را نتيجه مي گيرد . ] البته استدلالش غلط است . مي گويد هستي را اگر مطلق بگيريم مساوي است با نيستي ، يعني هستي بدون اين كه به چيزي تعلق داشته باشد برابر است با نيستي . پس هستي نيست ، يا هستي نيستي است . مي گويد منطقا اين طور است ، منطقا عقل استنتاج مي كند نيستي را از هستي به طور مطلق . همين قدر كه نيستي از هستي نتيجه شد ، اين برابر مي شود با " شدن " ، يعني " شدن " عبارت است از جمع هستي و نيستي .اين يك نوع نتيجه گيري منطقي است كه منطقا نيستي از هستي نتيجه مي شود و " شدن " از ايندو با يكديگر نتيجه مي شود . اين مخصوص ذهن نيست . ذهن و عين هر دو يكي است . در عين هم همين طور است . هستي به طور جدا از نيستي وجود ندارد ، نيستي جدا از هستي وجود ندارد . هستي با نيستي وجود دارد كه " شدن " است . بعد باز از " شدن " ، چيز ديگر نتيجه مي شود ، از آن ، چيز ديگر نتيجه مي شود ، . .
. ولي اين نتيجه شدن ها نه به معناي علت و معلول است ، به معناي اين است كه نتيجه از دليل برمي خيزد ، آن طوري كه شما در علوم كار مي كنيد . او مي گويد عينا آن كاري كه شما در علوم مي كنيد همان جريان طبيعت است . آنچه كه در علوم ، عقل شما استنتاج مي كند آن همان جريان طبيعت است و طبيعت همان جرياني است كه ذهن در علوم استنتاج مي كند ، چيز ديگري نيست .منتها اين دستگاهي كه هگل از يك مقولات ساده به قول خودش ساخته است ، از هستي شروع مي شود ، هستي و نيستي و بعد شدن ، بعد كم كم به مقولات پيچيده تر مي رسد و باز از هر مقوله پيچيده تر مقوله ديگري استنتاج مي شود و باز مقوله مركبي و باز از آنها مقوله ديگري ، بعد مثل يك درخت پرشاخه اي مي شود ، يك تنه اي دارد ، از يك جايش شاخه اي جوانه مي زند ، باز يك رشته پيدا مي كند ، از آنجا يك رشته ديگر ، كه جدول مقولات هگل را كه كشيده اند درست مثل يك درخت چنار خيلي بزرگي است كه شاخه هاي خيلي زيادي داشته باشد و از هر شاخه اش هم شاخه اي پيدا بشود . در نهايت امر آن كه كامل ترين مقولات است آن را مي گويد مقوله روح مطلق يا خدا . خدا از نظر او علالعلل نيست ، بلكه به يك معنا غايالغايات است ، يعني به معناي اين است كه همه نتيجه ها به او منتهي مي شود . او به چنين شكلي فرض كرده است . حال در منطق هگل آيا ما مي توانيم اين دستگاه منطقي او را به ماورا خودش هم نسبت بدهيم ، يعني مثلا بگوييم هستي كه در ذات خودش نيست پس هستي نيست ، هستي نيستي است . " هستي نيستي است " مساوي است با [ (شدن " . بعد بگوييم چه علتي سبب شد اينچنين بشود ؟ اين ديگر علتي ندارد ، اين ذاتي است . فلاسفه ما هم هميشه مي گويند : " الذاتي لا يعلل " اگر چيزي ذاتي بود انسان دنبال علتش نمي رود . اگر شما گفتيد كه " الف " مساوي با " ب " است و " ب " مساوي با " ج " ، پس لازمه ذاتش اين است كه " الف " مساوي با " ج " باشد و نمي توانيد بگوييد چه كسي " الف " را با " ج " برابر كرده است .يا مثل اين است كه اگر مجموع زواياي مثلث 180 درجه است شما نمي توانيد بگوييد كه چه كسي مجموع زواياي مثلث را 180 درجه كرده است . نه ، اگر مثلثي وجود داشته باشد لازمه ذاتش اين است . يا مثل اين كه ما مي گوييم عدد 4 جفت است . " عدد 4 جفت است " با اين كه " آب گرم است) ] خيلي فرق مي كند . اين كه آب گرم است ، آب در ذات خود گرم نيست ، به سبب علتي گرم شده ، ولي 4 جفت است ، نمي تواند جفت نباشد . مي تواند 4 وجود نداشته باشد ، اما اگر 4 وجود داشته باشد نمي تواند جفت نباشد كه بعد علتي بيايد آن را جفت كند . فلاسفه ما مي گويند هرجا كه پاي ضرورت در كار بيايد مناط استغنا بي نيازي از علت است . امتناع هم مناط بي نيازي از علت است . امكان مناط نيازمندي به علت است . تا پاي امكان در كار نباشد نيازمندي به علت نيست . حال ما اگر فلسفه هگل را به اين شكل بپذيريم و به ايرادها و اشكالات اوليه اش كاري نداشته باشيم ، ديگر نمي توانيم به فلسفه هگل ايراد بگيريم ، بگوييم اين دستگاه ديالكتيك كه از اول تا آخر به شكل استنتاج كار كرده ، آن علتي كه اين دستگاه را به حركت و جريان درآورده چيست ؟ بديهي است كه آن ، صورت منطقي است ، آن علتي ندارد . اين است كه خدا در درون اين دستگاه قرار مي گيرد و خدا به عقيده او خدا هم هست بدون اين كه به عنوان علت اشيا و علالعلل باشد . پس فلسفه هگل اين ضرورت استنتاجها را از كجا دارد ؟ از همان جنبه عقلي بودنش ، منتها عقل و عين را هم يكي مي داند .
استفاده غلط از فلسفه هگل
حال اين ، نكته خيلي اساسي است : آقايان آمدند منطق هگل و فلسفه هگل را به قول خودشان از جنبه ايده آليستي خارج كردند و به آن جنبه عيني و مادي دادند ، يعني مي گويند مساله اين نيست كه صرفا ذهن استنتاج مي كند ، عين هم همان طور عمل مي كند ، يعني عين هم استنتاج مي كند . آنها اصلا معتقدند كه عين هم استنتاج مي كند ، چون براي ذهن هيچ اصالتي قائل نيستند . آمدند اين ديالكتيك را از عالم ذهن و از وحدت عين و ذهن هر دو بيرون آوردند و آن را با عالم خارج تطبيق دادند . پس آن جنبه ذهني اش را از آن گرفتند ، آوردند به عالم خارج . حالا كه آوردند به عالم خارج ، يك چيز كه از لوازم ذهني بودن بود ، آن را نمي خواهند از آن جدا كنند چون حيفشان مي آيد آن را از آن بگيرند و آن ضرورت نتيجه شدن هر مقوله اي از مقوله ديگر است . آن ضرورت نتيجه شدن مقوله اي از مقوله ديگر خاصيت جنبه عقلي بودن فلسفه هگل بود . يا ما بايد فلسفه هگل را از اول نپذيريم كه اگر نپذيريم اين جنبه اش را هم ديگر نمي توانيم بپذيريم - و يا اگر بپذيريم بايد جنبه عقلي بودنش را هم بپذيريم .آن وقت ايندو را تفكيك كردند : جنبه عقلي بودنش را از آن گرفتند ، ولي اين ضرورت منطقي را ، يعني اين كه هر مقوله اي بالضروره از مقوله ديگر استنتاج مي شود ، باقي گذاشتند . از اين آقايان مي پرسيم هگل كه اين نتيجه شدن هر مقوله اي از مقوله ديگر را از باب عليت نمي دانست ، عليت را كنار گذاشته بود ، همان استنتاج را به جاي عليت نشانده بود ، آيا شما هم در ماده مي گوييد عليت نيست ؟ شما كه باز آمديد سراغ عليت ! حالا كه آمديد سراغ عليت ، پس تمام آن حسابها بهم خورد . آن وقت تمام حرفهاي شما كه مي گوييد پس ماده خودش خودش را تفسير مي كند ، ماده خودش خودش را توضيح مي دهد ، ماده خودش خودش را خلق مي كند(اينها تعبيراتي است كه مي گويند) ، ديگر امكان ندارد ، چون شما دوباره آمديد سراغ اصل عليت ، همين قدر كه آمديد سراغ اصل عليت ، ديگر از آن ضرورتهاي هگلي كوچكترين نشانه اي باقي نيست . بعد بايد توضيح بدهيد . در خود همين كتاب هم در يك جا مي گويد به يك مرحله مي رسد كه اينها نتوانسته اند توضيح بدهند و نمي توانند توضيح بدهند . وقتي ما مي آييم در ماده ، ديگر آن مساله ذهن و اين حرفها نيست كه عقل مي گويد هستي مساوي است با نيستي .اين است كه در طبيعت ، " شدن " وجود دارد . به قول شما " شدن " در طبيعت لازمه تركيب هستي و نيستي است . قبول هم كرديد . اولا ما مي گوييم اين كه هستي با نيستي تركيب شده يعني چه ؟ يعني نيستي نتيجه مي شود از هستي ؟ چگونه نتيجه مي شود ؟ چرا يك هستي به نيستي منتهي مي شود ؟ به چه دليل ؟ يعني اين تركيب چرا صورت مي گيرد ؟ چون مساله استنتاج كه نيست ، مساله عليت است . شما مي گوييد از تركيب اينها تازه " شدن " به وجود مي آيد .بسيار خوب ، شدن به وجود مي آيد . نفس اين " شدن " يك وجودي است ، يك موجودي است . خودش اول بحث است كه آيا اين موجود در وجود خودش [ نيازمند به علت است يا نه ؟ ] " شدن " يعني حركت . تازه باز بحث حركت [ مطرح مي شود . ] حركت يك امر عيني خالص مي شود نه يك امر ذهني . همين قدر كه يك امر عيني شد دوباره همه حرفهاي فلاسفه قبل از هگل از نو پيدامي شود كه آيا حركت نيازمند به محرك هست يا نيازمند به محرك نيست ؟ يعني باز ما برگشتيم به دوره قبل از هگل . پس هيچ كاري اساسا انجام نداد . اين كه اينها خيال كردند اگر اين دستگاه ديالكتيك را به كار بيندازند ديگر اساسا ماده نيازي به توجيه ماورائي ندارد ، همه اشتباهات از اين است كه [ آن را به شكل نادرست ] از هگل گرفته اند . از هگل كه گرفتند ، قسمتي از آن را كه مربوط به كار هگل بوده دور ريختند ، قسمت ديگرش را باقي گذاشته اند ، در صورتي كه اين قسمت لازمه آن قسمت بوده ، يعني اگر ما فلسفه هگل را صحيح ندانيم - كه صحيح نمي دانيم - نمي توانيم آن نيمه اش را دور بريزيم ، نيمه ديگرش را باقي بگذاريم . جزو دور ريختني هايي كه لازم بوده [ دور ريخته شود ] همان ضرورت منطقي استنتاجهاست . ديگر ضرورت استنتاجي نيست . وقتي ضرورت استنتاج نباشد ، اصل علت و معلول است . وقتي اصل علت و معلول باشد سوال از علت هميشه در جاي خودش هست .اين ، نكته اي است كه خيلي بايد به آن توجه كرد و ما باز هم درباره اين نكته توضيح مي دهيم . مكرر درباره اين نكته توضيح مي دهيم ، چون نكته اي است كه حتي ماركسيستها خودشان هم متوجه نيستند يعني نمي دانند كه اساسا اين سير فكري ماركسيسم از كجا آمد كه به اينجا رسيد ؟ چرا به اينجا رسيد ؟ يكمرتبه مي گويد اگر ديالكتيك هست پس اين ديگر نياز به توجيه ماورائي ندارد . چرا ؟ اينها در چرايش درمانده اند . اين كه در چرايش در مانده اند علتش اين است : اين [ مطلب ] از هگل گرفته شده . هگل كه اين حرف را زده ، گو اين كه مبنايش غلط بوده ، ولي بر اساس مبنايش اين حرف ، حرف منطقي بوده . اما شما كه آن مبنا را بهم ريخته و نفي كرده ايد ، ديگر نمي توانيد بنا را قبول كنيد . اين " بنا " روي آن " مبنا " درست است ولي با خراب شدن آن مبنا اين بنا ديگر به هيچ شكل نمي تواند درست باشد . بعد درباره اين هم باز ما توضيح مي دهيم . اين ، يك مطلب بود راجع به اين دو اصل ابتدايي كه خيلي به اختصار گذرانديم ، اصل حركت و اصل تضاد ، كه مي گويند ماده در حركت است و اين حركت لازمه تضاد دروني ماده است .بسيار خوب ، لازمه تضاد دروني ماده است ، پس حركت ناشي از تضاد است . تضاد هم شما مي گوييد به اين شكل است كه هر ضدي از ضد ديگر نتيجه مي شود و بيرون مي آيد . هگل مي گفت " نتيجه مي شود " مثل يك امر ذهني كه نتيجه مي شود ، ولي شما مي گوييد در " عين " بدون اين كه باب آن باب باشد ، در عالم اعيان ضدي از ضدي متولد مي شود . گيرم ما بگوييم حركت ناشي از تضاد است يعني از تولد ضدي از ضد ديگر . خوب ، اول بحث است . تولد ضدي از ضد ديگر . اولا كه اين با علم هم جور در نمي آيد . در علم اينچنين نيست كه تمام جريانها با اين وسيله قابل توجيه باشد كه هميشه از شي ضدش بيرون مي آيد . امروزه طبيعي دان ها اين [ نظر ] را رد كرده اند و حرف ديگري مطرح است . به فرض هم كه ما اين اصل را قبول كنيم ، آقاي هگل يك حرف مي زند ، [ شما حرف ديگر . ] آقاي هگل مي گويد حركت ناشي از تضاد است و هر ضدي از ضد قبلي خودش نتيجه مي شود ، انتزاع مي شود ، مثل اين كه زوجيت از اربعه انتزاع مي شود . در امور ذهني از اين حرفها خيلي مي شود گفت . ولي شما مي گوييد نه ، مساله انتزاع در كار نيست ، مي خواهيد بگوييد ضدي از ضد ديگر بيرون مي آيد . پس نبوده و بيرون آمده ، يعني يك حادثي از حادثهاست ، يك حركتي است كه نياز به محرك دارد ، يك حادثي است كه نياز به محدث دارد .چرا اين دستگاه بي نياز است از ماورا خودش ؟ تولد يك فرزند از پدر را كه شما نمي توانيد بگوييد كه لازمه ذاتي است ، مثل زوج بودن اربعه و مثل 180 درجه بودن مجموع زواياي مثلث ، چون اينها مفاهيم انتزاعي است ، يعني ما يك مثلث نداريم كه يك 180 درجه از آن متولد شده باشد ، آن وجودي جدا از اين داشته باشد . براي همين ، ذهن 180 درجه را انتزاع مي كند . در امور ذهني اين حرفها مي آيد ولي در امور عيني كه نمي آيد ! ما در امور عيني كه نمي توانيم بگوييم يك بچه اي از يك مادري متولد شد ولي بي جهت ، بدون علت متولد شد . بدون علت [ كه نمي شود ، ] چون اينجا اصل عليت [ در كار ] است . بايد شما قائل به عليت بشويد . ممكن است شما بگوييد خود همان مادر علت است براي اين فرزند . خوب ، اين همان بحث عليت است كه آيا آن ماده اي كه از ماده ديگر متولد مي شود ، ماده اي كه از آن متولد شده براي تولد اين كافي است ، يا آن فقط علت مادي و علت قابلي است ، علت فاعلي و علت ماورائي مي خواهد ؟ پس ما برگشتيم به همان حرفهاي اول . اين راجع به اين دو اصل . اينها اصل سومي دارند . اصل سوم اصل تكامل است . از تضاد ، حركت ناشي مي شود ولي نه حركت يكنواخت ، يك حركت متكامل و متصاعد . هگل نيز تا حدي به اصل تكامل توجه كرده است چون او هم مدعي است كه مقولات كه هر كدام از ديگري استنتاج مي شود ، به سوي [ مقوله ] پيچيده تر و كاملتر مي رود ، يعني از بسيط به سوي مركب و از ناقص به سوي كامل مي رود ، چون به صورت تز و آنتي تز و سنتز كه مي آيد ، از تركيب تز و آنتي تز ، سنتز به وجود مي آيد كه قهرا كاملتر است . خود آن سنتز به نوبه خودش باز تز مي شود و آنتي تزي دارد و سنتزي كه در مرحله عاليتر است . او هم به تكامل قائل است .راههاي گريز از پوچي گرايي و ياس فلسفي
يك مساله بسيار مهم كه در گذشته هم اشاره اي به آن داشتيم و حالا باز به شكل ديگري آن را تكرار مي كنيم اين است : اينجا يك كلمه اي دارد كه ببينيم اينها چگونه با اين اصل ، با اين ماديت جدلي ، مساله صعود تكاملي را توجيه مي كنند و خوش بيني را از كجا كسب مي كنند ؟ يك چنين كلمه اي دارد : " خوش بيني " . يكي از آن نقاط ضعفي كه هميشه به ماترياليسم گرفته شده ، اين است كه ماترياليسم در نهايت امر به بيهوده گرايي و پوچي گرايي منتهي مي شود ، نيهيليسم ، يعني يك امتياز كه براي مكتب الهي قائل هستند اين است كه در مكتب الهي هيچ چيزي بلاغايت نيست و جهان غايت دارد ، غايت جاودانه دارد . نهايت درجه [ ماترياليسم ] نيستي [ است ، ] چون اگر هستيها همه به نيستي مطلق منتهي شود آخرش پوچي است ، يعني اين مساله مطرح مي شود كه پس هستي براي چيست ؟ براي نيستي .هستي كه بخواهد براي نيستي باشد آخرش پوچي است ، همين موج پوچي گرايي كه در دنيا پيدا شده . اينها يك راه توجيهي از نظر خودشان پيدا كرده اند كه با اين راه توجيه مي خواهند خود را از اين پوچي گرايي و از آن ياس فلسفي - كه هميشه فلسفه هاي مادي منجر به ياس و خودكشي و بدبيني مي شود - نجات بدهند . راه نجاتي كه پيدا كرده اند دو ريشه دارد . يك ريشه در انسان گرايي دارد . ريشه انسان گرايي اش همان بود كه از فويرباخ شروع مي شد . ريشه ديگري در اصل سوم ديالكتيك دارد كه اصل تكامل باشد .1. انسان گرايي :
اما آن ريشه اي كه در انسان گرايي دارد - كه اين ديگر امروز يك حرف رايجي شده و حتي در اين مقالاتي هم كه عده اي در جرايد و مجلات مي نويسند خيلي روي اين قضيه تكيه مي كنند - اين است كه درست است كه فرد فاني است ولي نوع باقي است . فرد فاني است ، من فاني هستم ، من نيست مي شوم ، ولي نوع انسان كه باقي است . چه مانعي دارد كه غايت فعاليتهاي انسان نوع باشد بدون اين كه كوچكترين تماسي با فرد داشته باشد . [ اينكه غايت فعاليتهاي انسان ] نوع باشد معنايش اين است كه صد در صد ديگري باشد . اينكه " وقتي من خودم نباشم مجموع افراد ديگر هستند " معنايش اين است كه من نباشم ، افراد ديگر ، منتها وقتي بگوييم كل افراد ديگر ، اين مي شود نوع . راجع به اين كه اصلا براي بشر چنين چيزي امكان دارد كه با توجه به نيستي مطلق خودش ، با توجه به اين كه از اين كارش به هيچ نحو چيزي به او برنمي گردد ، [ كاري را انجام دهد ؟ ] آيا چنين چيزي ممكن است ؟ يعني آيا امكان دارد انسان از دايره من ، ولو من عالي خودش ، من متعالي خودش ، پا بيرون بگذارد ؟ انسان عاشق چيزي باشد كه آن چيز به هيچ نحو به او ارتباط پيدا نمي كند ، چنين چيزي اصلا امكان دارد يا نه ؟ عده اي اين امر را ممكن دانسته اند و عده اي غيرممكن ولي بعد براي آن توجيهي ساخته اند . توجيهش هم در واقع يك توجيه مضحك است اگرچه مورد قبول اين روشنفكرهاي زمان ما هست ، و آن اين است كه مي گويند درست است ، انسان نمي تواند نسبت به كاري كه پاي " من " در آن كار نباشد شور و نشاطي داشته باشد ، ولي هركس دو من دارد : من فردي و من كلي و فرهنگي . الان من كه در اينجا هستم دو من در اينجا وجود دارد :يكي من به عنوان يك فرد ، يعني زيد پسر عمرو با اين مشخصات : قد چند سانتيمتر ، رنگ چنين ، پدر فلان كس ، مادر فلان شخص . اينها البته فاني است . ولي در عين حال با وجود من ، انسان هم كه اين كلي است در من وجود پيدا كرده . آيا نمي گويند كلي طبيعي در خارج وجود دارد ؟ من ضمن اين كه يك فرد هستم ، انسان به عنوان آن انسان كلي هم هستم . پس من واقعا دو وجدان دارم ، دو من دارم : يك من فردي و يك من انساني . حال ، اخلاق يا تعالي انسانيت و تسفل انسانيت داير مدار اين است : هر كاري كه من براي من فردي بكنم آن كار ضداخلاقي است يا لااقل غيراخلاقي ، و هر كاري كه من براي من كلي خودم بكنم آن كار اخلاقي است . مي گويند ما نگفتيم تو كار براي من نكن . آنچه مذهب از طريق خدا وارد مي شد و مي گفت كار را براي خدا بكن نه براي من ، كار را براي خدا بكن تا انساني باشد ، اين آمده كانالي درست كرده ، مي گويد نه ، كار را براي من بكن ، باز مي شود انساني ، اما براي كدام من ؟ من كلي نه من فردي . تو دو من داري ، دو وجدان داري : يك وجدان فردي و يك وجدان كلي انساني . تو كار را براي آن مني كه در وجدان كلي انساني تو هست انجام بده . انسان متعالي ، انسان مترقي كارها را براي انسان مي كند نه براي فرد ، و در واقع براي من انساني اش مي كند نه براي من فردي . اين ، يك راه و يك توجيه است كه مخصوصا بعضي از اين اگزيستانسياليستها مثل هايدگر آمده اند براي توجيه انسان گرايي پيدا كرده اند بدون آن كه از طريق مذهب و خدا وارد شده باشند . اين حرف با اين شكل و با اين بيان البته يك حرف نامربوطي است . در بحث فلسفه راجع به رابطه كلي طبيعي با انسان ، هر فرد در خارج دو وجود و دو من ندارد :يك وجود ، وجود فردي و يك وجود ، وجود كلي ، [ كه ] بعد بگوييم وجود فردي من نابود مي شود ، وجود كلي من باقي است ، پس من براي وجود باقي خودم كه همان انسان كلي است كار انجام مي دهم ، كه اين ، بحث خيلي دقيق و لطيفي است كه كلي طبيعي به اصطلاح متعدد است به تعدد افراد ، و واحد است به وحدت فرد ، و فاني است به فناي فرد ، باقي است به بقاي فرد ، در همه چيز خودش تابع فرد است .اين يك راهي است كه اينها براي توجيه اخلاق از يك طرف ( چون يك بن بستي است ) و فرار از پوچي گرايي از طرف ديگر [ پيدا كرده اند ، گفته اند ] ما الان دو مشكل داريم . يك مشكل اين است كه يك موج پوچي گرايي در ميان نسل جوان پيدا شده است . بعد از ضعيف شدن دين و مذهب اين موج پوچي گرايي پيدا شده ، آيا مي شود فلسفه اي به وجود آورد كه بدون بازگشت به مذهب بتواند با پوچي گرايي مبارزه كند ؟ اين يك راه حلي است كه براي خودشان فكر كرده اند . گذشته از مساله پوچي گرايي براي جوانهاي روگردانده از مذهب ، خود جامعه به هر حال نيازمند به يك توجيه براي اخلاق است يعني نيازمند به يك فلسفه براي اخلاق است . مذهب ، خود فلسفه اي دارد براي اخلاق و فلسفه هست ، نه خود مذهب ، نه به آن معنايي كه اغلب اينها مي گويند كه مثلا اميد به ثواب و ترس از عقاب ، فلسفه اخلاق است ، نه ، اميد به ثواب و ترس از عقاب فلسفه اخلاق نيست ، بلكه اساسا اعتقاد به وجود متعالي خداوند و اعتقاد به وجود متعالي انسان و " و نفخت فيه من روحي " (1)ملاك فلسفه اخلاق است . اينها مي خواهند بدون آن كه رجوع به مذهب كرده باشند و بدون اين كه به مساله پوچي گرايي جوانها كاري داشته باشند [ فلسفه اي براي اخلاق بسازند . ] به هر حال جامعه نيازمند به يك فلسفه اخلاق است ، يك اخلاقي كه بتوان برايش فلسفه اي درست كرد كه وقتي به فرد مي گوييم راستي ، ولو اين كه نفع تودر دروغ باشد ، بتواند به آن پايبند باشد .امانت ، ولو نفعت در خيانت باشد ، بتواند وجدانش به آن پايبند باشد . شجاعت ، ولو منجر به كشته شدن بشود ، بتواند به آن پايبند باشد . عفت ، ولو بر خلاف شهوت شكم و دامن و امثال اينهاست ، بتواند به آن پايبند باشد . همين طور ايثار ، ازخودگذشتگي ، فداكاري ، همه اينها . فكر كردند با اين فلسفه مي توانند براي اخلاق هم يك توجيه و يك تكيه گاهي درست كرده باشند . اين يكي ، كه راه انسان گرايي بود .1. حجر / . 29