مثالهايي براي تبديل كميت به كيفيت - فلسفه تاریخ جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه تاریخ - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2. تكامل :

تكيه گاه ديگرشان مساله تكامل است . اين هم تقريبا به همين جا برمي گردد ، با اين
تفاوت : يك وقت هست كه ما مي گوييم به دليل اين كه انسان باقي است پس اخلاق فلسفه پيدا مي كند ، پس پوچي گرايي از بين مي رود . يك وقت مي گوييم نه ، علاوه بر اين كه باقي است رو به كمال است ، رو به صعود است ، قدم به قدم هر چه مي رويم ، بالاتر مي رويم ، يعني هر قدمي كه برمي داريم درجازدن نيست ، فقط براي حفظ وضع موجود نيست . نظام طبيعت و نظام ماده نظام تكاملي است ، يعني هر مرحله اي را كه پشت سر بگذاريم به يك مرحله بالاتر مي رسيم . اين است كه تلاش ما يك تلاش خوش بينانه و يك تلاشي است مثل تلاش كساني كه از كوه بالا مي روند كه هرچه بالا مي روند ، هر قدم كه برمي دارند بر نشاطشان افزوده مي شود . بنابراين به اين تعبير ، رونده فاني است ولي راه باقي است . پس باز هم پوچي گرايي [ نيست . ] حال شما مي گوييد " تكامل " چگونه پيدا مي شود ؟ صرف حركت كه تكامل نيست . آيا اگر كسي از اين سر اتاق برود به آن سر اتاق ، در جهتي تكامل پيدا كرده ؟ نه . پس اين تكامل از كجا پيدا مي شود ؟ اينجا آمده اند اين تكامل را ابتدا با فلسفه داروين ولي بيشتر با همان فلسفه خود هگل [ توجيه كرده اند ] و مخصوصا توجيهي در ميان نئوداروينيست ها براي تكامل پيدا شد . هگل خودش يك حرفي دارد و آن اين است كه طبيعت - يعني جهان ، هستي ، حالا هر چه مي خواهيد اسمش را بگذاريد - اين طور است كه در سير ديالكتيكي خود هميشه از كميت به كيفيت گذر مي كند ، يعني اين سير ديالكتيكي ، اين حركت ناشي از تضاد هميشه يكنواخت نيست ، اول به صورت يكنواخت تدريجي بالا مي رود ، بعد به يك مرحله اي كه مي رسد ديگر آن سير تدريجي تبديل مي شود به يك تغيير دفعي كه از آن چنين تعبير مي شود : " كميت تبديل به كيفيت شد " .

مثالهايي براي تبديل كميت به كيفيت

1. تبديل آب به بخار :

همان مثال معروفي كه انگلس و ديگران هم ذكر مي كنند ، خود هگل ذكر كرده ، كه اغلب همين مثال را ذكر مي كنند . مي گويد ما اگر آب را حرارت بدهيم ، ابتدا كه حرارت مي دهيم اندكي حرارت پيدا مي كند كه وقتي ميزان الحراره بگذاريم مثلا مي گوييم يك درجه حرارت ، نيم درجه حرارت ، يك دهم درجه حرارت ، ولي بيشتر حرارت مي دهيم ، باز درجه حرارت بالا مي رود ، 20 درجه ، 50 درجه ، 90 درجه ، 99 درجه ، ولي اين تغيير كمي است ، كميت يعني عدد بالا مي رود ، عددي كه در واقع نشان دهنده يك كميت اتصالي است . دائما كميت بالا مي رود ، سير صعودي مي كند . ولي باز هم آب است و درجه حرارت بالا رفته . آب ، آب است ، كميت حرارتش تغيير كرده . همين كه از درجه 99 يك قدم آنطرف تر گذاشت ، قدم به درجه صدم گذاشت ، يكمرتبه آب تبديل مي شود به بخار ، ديگر اين آب نيست ، يعني ماهيت عوض مي شود . سماوري كه ما روشن كرده ايم اول آب آن گرم مي شود و گرم مي شود ، يكمرتبه مي بينيد به جوش آمد يعني تبديل شد به بخار . پس اين است كه تغييرات كمي تدريجا تبديل به تغيير كيفي مي شود . مثل اين كه در قديم مي گفتند فواره كه بلند مي شود ، به تدريج بلند مي شود و بلند مي شود ، ولي به يك درجه كه رسيد يكمرتبه سرنگون مي شود يعني حالتش تبديل به ضد خودش مي شود . مثالي كه هگل گفته - كه بعد هم اينها تعقيب كردند - همين مثال بوده ( تبديل آب به بخار ) .

بعد آمدند اين مثال را در جاهاي ديگر ، در مسائل سياسي و در مسائل اقتصادي پياده كردند . دكتر اراني در جزوه ماترياليسم ديالكتيك كوشش كرده مثالهاي زياد ديگري هم [ ذكر ] كند و از جمله اين كه يك چيزي هم قدما هميشه مي گفتند : " الشي اذا تجاوز حده انقلب الي ضده " يعني هر چيزي اگر از حد خودش تجاوز كند به ضد خودش منقلب مي شود ، به ضد خودش برمي گردد . اينها هم عينا همين حرف را مي زنند .

2. سرمايه داري :

ماركس كه اين مثال را در امور اقتصادي پياده كرده ، گفته است مثلا سرمايه داري يك پديده است . ابتدا به صورت كمي تغيير مي كند ، يعني به تدريج رو به ازدياد مي رود . البته مي گويد سرمايه كه از زمين نمي جوشد ، از آسمان هم نمي جوشد ، حاصل دسترنج كارگر است كه ارزش اضافي كار اوست . به عقيده او صد در صد از راه دزدي ، سرمايه داري تدريجا ازدياد كمي پيدا مي كند يعني فزونتر مي شود . پي درپي سرمايه بيشتر مي شود و پي درپي استثمار كارگر هم رو به فزوني مي گذارد . تا مدتي اين تغيير ، كمي است ، مثل آبي كه درجه حرارت آن بالا مي رود . از يك طرف مقدار سرمايه بالا مي رود ، از طرف ديگر استثمار كارگر و نارضايي كارگر بالا مي رود ، يك درجه بالا مي رود ، دو درجه ، سه درجه ، . . . آن از آن طرف قوس صعودي طي مي كند ، اين از اين طرف قوس صعودي طي مي كند . ولي اين نمي تواند تا بي نهايت پيش برود . به يك مرحله كه مي رسد ، مي شود مرحله انفجار . مرحله انفجار مرحله انقلاب است . مي رسد به آنجا كه اولاخود سرمايه داري از نظر اقتصادي ديگر قابل توجيه و قابل بقا نيست يعني نمي تواند باقي بماند ، يعني خودش براي خودش صرف نمي كند . به يك حدي مي رسد كه خودش ايجاد بحران مي كند ، سرمايه داري در درون خودش دچار بحرانها مي شود .

مثال به بعضي از بحرانهاي تاريخي مي زند . بعضي بحرانها را هم پيش بيني مي كند ، كه آنها واقع نشده . از طرف كارگر هم منجر به انقلاب مي شود . مثل آبي كه يكمرتبه تبديل به بخار مي شود ، از يك طرف نظام سرمايه داري دچار بحران مي شود و از طرف ديگر كارگر هم انقلاب مي كند ، دگرگون مي شود . يك وقت مي بينيد سرمايه داري تغيير ماهيت داد ، نظام اقتصادي جديدي مي آيد كه نظام سوسياليستي است .

3. دموكراسي :

لنين مثال ديگري در دموكراسي پيدا كرده ، گفته است كه نظام اقتصادي بورژوازي به دنبال خودش دموكراسي مي آورد . اين دموكراسي روز به روز مي خواهد دموكراسي بيشتر بشود ، پي درپي مي خواهند زيادتر بشود ، مي گويند اين بر خلاف اصول آزادي است ، آن بر خلاف اصول آزادي است ، . . . ولي " الشي اذا تجاوز حده انقلب الي ضده " ( البته ديگران به اين صورت مي گويند ) وقتي كه آزادي هم خيلي زياد شد منجر به هرج و مرج مي شود .

وقتي منجر به هرج و مرج شد يك ديكتاتوري پشت سرش مي آيد . او اين حرف را نمي زند كه ديكتاتوري پشت سرش مي آيد ، مي گويد حكومت پرولترها مي آيد . البته مي گويد " ديكتاتوري پرولتاريا " كه ديكتاتوري هست ولي [ اين ديكتاتوري عين آزادي است . ] در عين حال قبول دارند كه ديكتاتوري هست . وقتي كه آزادي زياد شد و زياد شد ، مثل آزاديهايي كه در فرانسه و امريكا هست كه بچه را آزاد بگذار ، زن را آزاد بگذار ، بچه بايد سركلاس آزاد باشد ، پايش را هم اگر مي خواهد دراز كند بگذار دراز كند ، اگر مي خواهد بخوابد درس را گوش كند بگذار بخوابد ، اگر پسر و دختر مي خواهند دستهايشان را به گردن هم بيندازند در همان حال درس را گوش كنند ، اصل آزادي است ، اصل اول آزادي است . پشت سر هم آزادي و آزادي . اين آزاديها نمي تواند تا بي نهايت ادامه پيدا كند ، منجر به يك هرج و مرج و بحرانهايي مي شود . همان طور كه سرمايه داري دچار يك نوع بحران در درون خودش مي شود ، آزادي دچار يك نوع بحران در درون خودش مي شود كه همان بحران منجر به يك ديكتاتوري مي شود . ولي اينها چون مي خواهند بگويند در عين حال آن نظام بعدي ، ديكتاتوري اي كه بعد مي آيد كه ديكتاتوري به اصطلاح سوسياليستي هست [ منافاتي با آزادي ندارد ، ] مي گويند " ديكتاتوري پرولتاريا " كه آن ديكتاتوري در عين حال عين آزادي است ، هم آزادي است هم ديكتاتوري ، هر دوي اينها در آن واحد هست . اين هم توجيه تكامل .

داروينيزم و نظريه ماركس

اتفاقا اين كه اين كتاب مي گويد كه اين نظريه كارل ماركس ريشه اي در داروينيزم دارد ، اين را خوب توضيح نمي دهد و بايد گفت ريشه اي كه در داروينيزم دارد ريشه ضعيفي است . البته اين مقدار عرض كرديم كه قبل از داروين خود هگل اساسا فلسفه اش فلسفه تكاملي است چون معتقد است كه ما از مقوله بسيطتر به مقوله كاملتر مي رسيم ، همين طور مقولات به سوي تركب و پيچيدگي مي روند . پس اصل نظريه تكامل را او هم قبول دارد .

اصلا اساس ديالكتيك هگل بر اصل تكامل است . اصل تبديل كميت به كيفيت را هم كه باز هگل خودش گفته بود . آن مثال را هم اولين بار هگل گفته است . بله ، داروين از يك طرف و نئوداروينيست ها از طرف ديگر تاييدي براي دو نظريه هگل آوردند. البته اينها (ماركسيستها) هم به قول خودشان نظريه هگل را از جنبه ايده آليستي به جنبه عيني و مادي [ سوق ] دادند . خود داروين فقط اصل تكامل را در جانداران تاييد كرد .

در فلسفه داروين اسمي از " تبديل كميت به كيفيت " نيست ، بلكه فلسفه داروين بر اساس تبدل تدريجي انواع است ، چون آن اصول چهارگانه اي كه داروين گفته است : اصل وراثت ، اصل تنازع بقا ، اصل انتخاب اصلح و اصل انطباق با محيط ، در هيچكدام از اينها اصل تبديل كميت به كيفيت نيست . بنابراين داروين فقط در تجربيات خودش ، در قلمرو جاندارها [ نظريه داد ] كه اين نظريه يك اصل علمي است . داروين فلسفه نياورده ، يك نظريه علمي آورده . هگل فلسفه آورده . هگل مي گويد تمام هستي با اصل تكامل توجيه مي شود . داروين فقط نظريه اي در باب جاندارها آورده ، يعني داروين نظريه اي كه شامل تمام موجودات بشود نياورده ، ولي چون قبلا فلسفه اي بر اساس تكامل وجود داشت و اين نظريه به درد آن فلسفه خورد ، در واقع اين نظريه در آن فلسفه جذب شد و الا خودش را ما به اسم فلسفه بخواهيم [ بخوانيم ] اين يك مسامحه است . و اما آن اصل ديگر هگلي ، اصل تبديل كميت به كيفيت . آن هم باز از طرف زيست شناسان به عنوان يك اصل علمي تاييد شد ولي زيست شناسان بعد از داروين . اصل متاسيون ، اصل جهش بعد از داروين پيدا شد .

داروين به چنين اصلي قائل نبود . منتها اين اصل تنها در زيست شناسي تاييد نشده است ، در غير زيست شناسي هم احيانا مويداتي آورده اند ، گو اينكه اينها هنوز كافي نيست براي اين كه ما اينها را مبنا براي يك اصل فلسفي تلقي كنيم . يك مطلبي كه قبلا هم گفته ايم اين است كه بعد از همه تشكيكاتي كه در دوره جديد درباره فلسفه شد كه آيا فلسفه مي تواند وجود داشته باشد يا هر چه هست علوم است ، كه اول يك نوع اعراضي از فلسفه پيدا شد و به علوم اكتفا شد ولي بعد ديدند علوم جوابگوي بسياري از سوالات بشر نيست و دوباره رو به فلسفه آوردند ، كه خود هگل در نيمه اول قرن نوزدهم بوده ، يعني اصلا نبوغ هگل مال نيمه اول قرن نوزدهم است ، بعد از آن تشكيكات ، عده اي آمدند به فلسفه اي به اصطلاح گرايش پيدا كردند ، اسمش را گذاشتند " فلسفه علمي " يعني فلسفه باشد ، همان كليت فلسفه را داشته باشد ولي در عين حال از علوم استنتاج شده باشد .

اين كه اگر فرضا ما فلسفه علمي اينچنين داشته باشيم ، مي تواند ما را از همه نيازهاي فلسفي كه قبلا فلسفه براي ما حل مي كرده است بي نياز كند يا نه ، مساله جداگانه اي است ، كه البته نمي تواند . ولي حالا خود فلسفه علمي چيست ؟ فلسفه علمي در اين حدود درست است : اگر يك اصلي را يك علم توضيح بدهد ، علم ديگر هم در قلمرو خودش همان اصل را توضيح بدهد ، علم سومي هم در قلمرو خودش همان اصل را توضيح بدهد ، لااقل علومي كه الان ما داريم در هر علمي ببينيم اين اصل وجود دارد ، فلسفه علمي اين است كه آن وقت مي آيد مي گويد پس ما بايد اين را به عنوان يك اصل كلي براي همه موجودات بپذيريم . مثلا اگر ببينيم اصل " تبديل كميت به كيفيت " در فيزيك صدق مي كند در همه مسائل ( نه فقط مثلا در آب صدق كند ) ، در زيست شناسي هم صدق مي كند ، در آسمان شناسي هم صدق مي كند ، در معدن شناسي هم صدق مي كند ، در زمين شناسي هم صدق مي كند ، مي گوييم پس اين يك اصل كلي است ، پس يك فلسفه است ولي فلسفه علمي .

اما هنوز خيلي زود است كه ما نه به اتكا فلسفه آنچنان كه هگل كرده است ، بلكه به اتكا علوم آنچنان كه آقايان مي خواهند اين كار را بكنند كه مي گويند فلسفه ما فلسفه علمي است ، [ اصل جهش را يك اصل فلسفي بدانيم . ] آيا همه علوم در قلمرو خودشان اصل جهش را يعني اصل تبدل كميت به كيفيت را تاييد كرده اند ؟ يا فقط زيست شناسي گفته ؟ هنوز به صورت يك اصلي كه همه علوم در همه مسائلشان تاييد كنند در نيامده است . آيا مثلا فيزيك مي گويد كه اصلا جريان هميشه اين است كه همان طور كه آب مثلا به يك درجه معين كه برسد تبديل به بخار مي شود در همه چيز اين طور است ؟ در فلزات حتما همين طور است ، يعني به صورت دفعي تبدل صورت مي گيرد ؟ اگر مثلا مي گويند يك شي تبديل به نور مي شود ، آيا اين در يك حالت دفعي صورت مي گيرد يا يك تغيير تدريجي است ؟ اين كه تغيير تدريجي است كه كسي انكار ندارد ، و همچنين در مسائل ديگر . نكته اي كه خواستم عرض بكنم اين است كه اصل تكامل و هم اصل جهش ، اصل تبديل كميت به كيفيت ، اينها را يك وقت هست ما مانند هگل با توضيحات فلسفي مي خواهيم بپذيريم ، آن يك حرفي است ، گو اينكه هگل هم تكامل را توانسته درباره اش توضيح فلسفي بدهد ولو توضيح غلط ، ولي جهش را نتوانسته چون به چند مثال ساده تمسك كرده است . اين را ديگران هم به او ايراد گرفته اند . ولي به هر حال او مي خواهد روي اصول [ پيش برود . ] حال اگر نتوانسته ، راهي كه پيش گرفته راه فلسفه است .

ولي اين آقايان به چه طريق آمدند تكامل را به صورت يك اصل فلسفي و اصل تبديل كميت به كيفيت را به صورت يك اصل فلسفي پذيرفتند و حال آن كه مي گويند فلسفه ما فلسفه علمي است يعني فقط با اتكا به علوم است نه با استدلالات ارسطويي ، هگلي و امثال اينها . فلاسفه ما هم قائل به تكاملند اما آنها كه نيامدند با استناد به چهارتا مثال در طبيعيات بگويند پس در كل عالم تكامل هست . آنها با يك نوع استدلالها ، از راهي وارد شدند كه فرضا كسي راهشان را قبول نداشته باشد ، آن راه راهي است كه اگر نتيجه بدهد ، تكامل را در كل عالم نتيجه مي دهد . آنها كه نمي گويند فلسفه ما فلسفه متكي به علوم است كه بعد بياييم بگوييم علوم در چند جا چنين گفته . آن كسي كه از يك طرف اشتهاي اين را دارد كه مانند يك فيلسوف نظريه بدهد و بگويد تكامل اصل جهاني است ، تبديل كميت به كيفيت اصل جهاني است ، استثناپذير نيست ، و از طرف ديگر وقتي به او مي گوييم به چه دليل ، مي گويد به دليل فلان نظريه محدود كه در فلان علم هست ، [ بايد به او گفت ] آخر با دو تا نظريه ، دو تا مثال كه در دو تا علم بود كه [ نمي توان آن را به كل جهان تعميم داد و مثلا گفت ] چون داروين در باب زيست شناسي تكامل را ثابت كرده پس تكامل در كل عالم است .

اگر شما به يك عالم فيزيك بگوييد آيا به دليل اين كه در زيست شناسي تكامل ثابت شده تو در فيزيك تكامل را قبول مي كني ، مي گويد نه ، فيزيك بايد جداگانه خودش ثابت كند . آيا در شيمي شما قبول مي كنيد ؟ مي گويد نه ، شيمي جداگانه خودش بايد بگويد . آيا در آسمان شناسي قبول مي كنيد ؟ مي گويد نه ، آن حسابش حساب جداگانه است . و همچنين اصل تبديل كميت به كيفيت . نظير اشكالي [ است ] كه اول كرديم كه هگل حق دارد با فلسفه خودش از ضرورت منطقي تبدل ضدي به ضد خودش سخن بگويد كه فلسفه او فلسفه عقلي است و او جريان را جريان نتيجه شدن نتيجه از دليل تلقي مي كند نه جريان علت و معلولي .

ولي شما كه آن راه عقلي هگل را دور ريخته ايد و بعد مي خواهيد بگوييد اين همان جريان علت و معلولي ماده است ، نمي توانيد بگوييد هر ضدي منطقا از ضد ديگر نتيجه مي شود ، بايد بگوييد هر ضدي مولود ضد قبلي خودش است كه تازه اين را علم هم قبول ندارد . وقتي ضدي مولود ضد ديگر بود ، بحث در همين ولادتهاست . همه حرفها از قديم روي همين ولادتهاست كه آيا آن علل قبلي ، مادرها كافي هستند براي فرزندها ؟ يا مادرها همه ، زمينه هاي قابلي هستند و باز اصل اين كه هر متحركي نيازمند به محرك [ است ] سر جاي خودش هست ؟ پس هگل مي تواند روي فلسفه خودش از آن ضرورت منطقي سخن بگويد ، شما نمي توانيد اين حرف را بزنيد ، هگل مي تواند روي فلسفه خودش از اصل تكامل سخن بگويد ، شما روي حرفتان كه فلسفه تان به قول خودتان علمي است نمي توانيد اين حرف را بزنيد ، هگل مي تواند لااقل ولو به طور غلط روي فلسفه خودش بيايد از اصل تبديل كميت به كيفيت سخن بگويد ، شما كه فلسفه تان فلسفه علمي است چرا ؟ [ اين سوال پاسخي ندارد ] غير از اين كه بگوييم كه دلتان خواسته يك فلسفه اي بسازيد با يك مثال ، دو مثال ، بعد بياييد تعميم بدهيد به همه پديده هاي عالم ، كه اين فلسفه هيچ نمي تواند فلسفه علمي باشد .

6. ريشه هاي فكري فلسفه ماركس :

در صفحه 29 بوديم . مقداري از " قانون دروني ماديگرايي جدلي : گذر از كميت به كيفيت " هم بحث شد . كمي از آن باقي ماند كه حالا آن را هم عرض مي كنيم . نتيجه گيري اي كه از بحثي كه تحت عنوان مذكور مطرح كرده مي كند به اين عبارت است : " پس بدين ترتيب توضيح زندگي عالم در خود عالم نهفته است . براي جهاني كه خود ، خودش را خلق مي كند ديگر نيازي به " خالق " نيست . ماركس اعلام مي دارد " تناسل خودرو تنها طريقه عملي رد نظريه خلقت است " .

در مورد اين كه بدانيم آيا مساله دوباره در يك سطح بالاتر ظهور نخواهد كرد يعني اين نيروي مرموز كه خود مولد عالم است از كجا ناشي مي شود ، مكتب ماركس از طرح اين سوال خودداري مي كند ، يا به عبارت بهتر مساله را با همانند ساختن اين نيرو با خود ماده حل مي كند . ماديگرايي اين مكتب نيز در همين است . "

تصور ماترياليستها از خلقت

در جلسه پيش گفتيم كه اينها مي خواهند از همان منطق هگل ، از همان منطق ديالكتيك ، ماترياليسم را نتيجه بگيرند ، يعني ماترياليسم نتيجه اين منطق است ، نتيجه ديالكتيك است ، براي اين كه در اين منطق فرض بر اين است كه هر چيز به طور ضرورت ضد خودش را در درون خودش نتيجه مي دهد ، يا بگوييم ضد خودش را دربر دارد و ضدش از خودش منتج مي شود ، و همين تضاد ذاتي دروني سبب حركت و تحول و تغييرات پي درپي مي شود ، به اين معنا كه نتيجه شدن ضد شي از خود آن شي منجر به تحول اين شي به آن ضد مي شود و آن هم باز به نوبه خودش ضد خودش را در بر دارد و به طور ضرورت به ضد آن ضد تحول مي يابد و همين طور سلسله پيوسته اي به وجود مي آيد ، البته نه يك سلسله پيوسته يكنواخت تدريجي ، بلكه سلسله پيوسته اي كه در برخي از مراحل ، اين تكامل تدريجي كه جنبه كمي دارد [ و ] ازدياد كمي به خود مي پذيرد ، جنبه كيفي به خودش مي گيرد يعني شي تغيير ماهيت مي دهد و با تغيير ماهيت دادن قهرا قوانينش هم تغيير مي كند و عوض مي شود و آن قوانيني كه بر پديده هاي اول ، تا در مراحل جريان تدريجي بودند ، حكمفرما بود ديگر حاكم نيست ، يك سلسله قوانين ديگر حاكم مي شود . از همين جا استدلال ماترياليستي مي كنند :

پس جهان خودش خودش را خلق مي كند . درست روي اين نكته توجه بفرماييد : پس جهان خودش خودش را خلق مي كند . تعبير ماترياليستي ممكن است به اين شكل باشد ، بگوييم جهان يك واقعيت موجود ازلي و ابدي است و چون يك واقعيت موجود ازلي و ابدي است پس چيزي آن را خلق نكرده است . اين يك نوع تعبير و تفسير است . به قول اينها ماديون قديم اينچنين فرض مي كردند ، مثل ذيمقراطيس كه به عقيده اينها مادي بوده ولي در واقع مادي نبوده است .

تعبير ماترياليستي شان تقريبا چنين تعبيري بوده است . ولي اينها مي گويند نه ، جهان تدريجا دارد خلق مي شود اما خودش خودش را خلق مي كند ، چون خودش از خودش نتيجه مي شود ، خودش خودش را نتيجه مي دهد ، هر ضدي ضد خودش را نتيجه مي دهد . همان " نتيجه مي دهد " يعني به وجود مي آورد ، يعني خلق مي كند .

بنابراين وقتي كه جهان خودش خودش را خلق مي كند پس نيازي به فرض خالق نيست . (حال من حرف اينها را دارم مي گويم ، يعني مي خواهم بگويم تصور اينها را شما چگونه در نظر بگيريد . )فرض خالق صرفا مبتني بر اين فرض است كه ما پيوستگي ميان اشيا را ، پيوستگي ميان پديده هاي طبيعت را انكار كنيم ، يعني پديده هاي طبيعت را به صورت يك سلسله پديده هاي گسسته و بي ارتباط به يكديگر فرض كنيم . در مقام مثال(مثالش را من مي گويم)مثل اين كه يك نفر از جيبش مرتب پول در بياورد ، يك " يك توماني " پرت مي كند ، بعد يك يك توماني ديگر پرت مي كند ، بعد يك يك توماني ، . . . خود اين يك توماني هاي پرت شده هيچ پيوستگي علي و معلولي با يكديگر ندارند ، فقط يك قدرت مافوق هست كه اينها را با يكديگر پيوند مي دهد .

يكدفعه هوس مي كند به جاي اين كه بعد از اين يك توماني ، يك يك توماني ديگر پرتاب كند يك تسبيح پرتاب كند يا هوس مي كند چيزي پرتاب نكند . اين است كه فرض خالق مساوي است با نفي هرگونه پيوستگي معقول و منطقي ميان اشيا ، و هرگونه فرض پيوستگي معقول و منطقي ميان اشيا قهرا مساوي است با فرض نفي خالق. اگر واقعا كسي تصورش در باب خلقت چنين تصوري باشد ، يعني به آنچه كه ما به تبع قرآن آن را " سنت " مي ناميم ، به چنين رابطه اي حتي خلل ناپذير و تخلف ناپذير كه ما در عدل الهي و در اصول فلسفه اين قسمت را مفصل بحث كرده ايم - اگر كسي به چنين اصلي قائل نباشد و پيوند اشيا با حق را مساوي با بي پيوندي با يكديگر بداند ، قهرا همين تضاد و تناقض هست . يا بايد قائل بشويم كه هيچ پيوستگي معقول ميان پديده ها نيست .

قهرا بايد بگوييم مثلا ميان بچه اي كه متولد مي شود و نطفه پدر او هيچ پيوستگي معقولي وجود ندارد ، يا بين مرغ و تخم مرغ هيچ رابطه و پيوند معقولي وجود ندارد . البته چنين فرضي در عالم بوده است كه اشاعره تقريبا كم و بيش چنين حرفي را مي زدند . آنها هم هرگونه پيوستگي معقولي را ، پيوستگي واقعي ميان اشيا را تقريبا انكار داشتند . البته آنها نه به شكلي انكار داشتند كه اينها [ انكار دارند ] كه بگويند عملا هم اين [ ناپيوستگي ] ارائه داده مي شود ، بلكه مقصودشان اين بود كه عملا به صورت يك پيوستگي منظم هميشه وجود دارد ولي اين پيوستگي منظم عادالله است ، يعني عادت خدا بر اين است ، عادت خدا هم تغيير نمي كند .

در عمل ، آنها هم قائل به سنت بودند ولي در تفسير اين سنت نمي گفتند يك پيوستگي واقعي هم ميان خود اشيا وجود دارد ، عالم نظامي دارد و پيوستگي جز ذات اين نظام است ، يعني وجود عالم با وجود نظام يكي است . محال است عالم باشد نظام نباشد ، يا نظام باشد ، [ عالم نباشد . ] همان طور كه محال است نظامي وجود داشته باشد بدون وجود عالمي ، محال است كه عالمي وجود داشته باشد بدون وجود يك نظام و يك پيوستگي . اين حرف را آنها درك نمي كردند ولي بالاخره قائل به يك سنت ثابت لايتغير بودند و اين سنت ثابت لايتغير را چيزي به نام " عادالله " مي خواندند . مثلا مي گفتند مانند اين است كه كسي بگويد همين قدر كه زيد يك يك توماني درآورد پشت سرش نود و نه تاي ديگر هم در مي آورد . هيچ پيوستگي معقول و منطقي ميان خود اين يك توماني ها وجود ندارد ولي مي دانيم او يك خصلتي دارد ، يك عادتي دارد كه اگر يك يك توماني را به زمين زد قطعا نود و نه تاي ديگر هم به زمين مي زند . پس در عمل تفاوتي پيدا نمي شود .

ولي تصور اين ماترياليستها از خدا چنين است ، يعني آن عاملي كه به طور گسسته در ميان اشيا عمل مي كند ، يعني در جهان بيني آنها هيچ گونه پيوستگي منطقي و ذاتي و معقول - كه معقول به همان معني منطقي بودن است - در ميان اشيا نيست و فقط يك پيوستگي ظاهري و خيلي اوقات هم تخلف پذير [ وجود دارد ] و بلكه خود اين جناب ماركس - كه نشان مي دهد معلوماتش در مسائل الهي چقدر بوده است - در آن نامه اي كه به پدرش نوشته است ، نوشته " من روز به روز اعتقادم را به خدا از دست مي دهم براي اين كه روز به روز اعتقادم را به نامعقول بودن نظام اشيا از دست مي دهم ، روز به روز بيشتر به رابطه منطقي ميان حوادث پي مي برم " .

پس ايندو براي اينها اينچنين مساوي بوده اند ، يعني مساوي بوده است رابطه پيوستگي به قول خودشان معقول و منطقي ميان اشيا با نفي خدا از يك طرف ، و رابطه ناپيوستگي منطقي ميان اشيا با وجود خدا از طرف ديگر . پس وقتي كه من به اين پيوستگي رسيدم قهرا آنچه را كه مولود اعتقاد به آن ناپيوستگي بود از دست دادم . مي گويد :

" تمام شواهد وجود خدا دال بر عدم وجود خداست . شواهد واقعي بايد چنين بيان شوند(مي گويد شواهد وجود خدا در اين عبارت خلاصه مي شود) : چون طبيعت تشكيلات درستي ندارد ( در صورتي كه همه مي دانند چون تشكيلات درستي دارد ) پس خدا هست . چون دنياي نامعقولي وجود دارد پس خدا هست . به عبارت ديگر " ناعقلي " اساس وجود خداست . من كه خلافش را كسب كرده ام پس ديگر قضيه تمام شد . " . اين تمام حرفهاي اينهاست . اينجا هم عين همين مطلب است . مي گويد وقتي كه ديالكتيك يك رابطه منطقي ميان حوادث و پديده ها و يك پيوستگي منطقي ميان اشيا را ثابت مي كند ديگر جايي براي فرض وجود خدا باقي نمي ماند . از چيزهاي خيلي عجيب يكي همين است ، كه ما اين را در اصول فلسفه نقل كرده ايم .

بيان فخررازي

فخر رازي با اين كه مرد خيلي دانشمندي هست ، هم متكلم است ، هم مفسر است ، هم نسبتا فيلسوف است ، هم اديب است ، هم رياضي دان است و هم طبيب است ، خيلي مرد فوق العاده اي است ، ولي اساس تفكرش را تفكر كلامي [ تشكيل مي دهد ، ] كلامي به اصطلاح ما ، يعني طرز تفكر اشعري يا معتزلي كه او اشعري بوده است ، اساس تفكرش را تفكر اشعري تشكيل مي دهد . ( الان گفتيم كه يكي از اصول تفكر اشعري اين است كه يك پيوستگي ذاتي ميان اشيا نيست . ) و لهذا با اين كه يك مرد وارد در فلسفه هست و گاهي كه حرفها را از زبان ديگران تقرير مي كند خوب هم تقرير مي كند ولي تفكر خودش تفكر كلامي است .

آنجايي كه عقيده خودش را مي خواهد بگويد باز به آن شكل در مي آيد . تفسيرش هم تمام ، رنگ همان كلام اشعري را دارد با اين كه تفسيرش انصافا مزاياي خيلي زيادي دارد ، براي اين كه مرد فوق العاده باهوشي بوده و فكر جوالي داشته و بعد هم به اصطلاح شجاع بوده(اين را امروزيها به اين شكل بيان مي كنند ، درست هم مي گويند ) ، مرد شجاعي بوده ، يعني از روبرو شدن با مسائل و مشكلات نمي هراسيده .

خيلي ها در كتابهاي خودشان وقتي كه در يك مساله اي با يك مشكل بزرگ مواجه مي شوند كه نمي توانند آن را حل كنند ، مي ترسند ، كنارش مي گذارند ، رد مي شوند . ولي او نه ، هر مشكلي كه پيش آمده به جنگ آن مشكل رفته ، اعم از آن كه زمين خورده يا زمين زده . اين جهت هم در او هست . اين است كه آيات را در حدود معلومات خودش و معلومات زمان خودش خيلي مي شكافد و از اين جهت نكات خيلي زياد و خوب در تفسيرش پيدا مي شود .

ولي متاسفانه به علت اين كه اساس تفكرش تفكر اشعري است خيلي مسائل را در همان جهت تفكر اشعري بررسي كرده است و يك حرفهاي اضافه و زيادي گفته كه خيلي از حرفهاي تفسيرش را اصلا بايد دور ريخت و فايده ندارد . به هر حال چنين آدمي است . او روي آن تفكر اشعري كه دارد ، آيات سوره واقعه را كه تفسير كرده است ، در آنجا كه قرآن مجيد مي فرمايد : " افرايتم ما تمنون ءانتم تخلقونه ام نحن الخالقون " ( 1 ) ، " افرايتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون " ( 2 ) ،

1. واقعه / 58 و . 59

2. واقعه / 63 و . 64

/ 50